نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

یکی بود یکی نبود

1391/11/25 15:28
نویسنده : مامان فريبا
8,395 بازدید
اشتراک گذاری

یه وقتایی آدم به خوب جاهایی فراخونده میشه، نمونه ش دیروز که از طالع نیک، به ندای زینبم، یاور همیشه مؤمن، به یه سمینار دو ساعته فراخونده شدم. این روزا یه درگیریای شیرینی داریم که اگه پایان خوشی داشت حتماً حتماً شرحش رو به ریز مینویسم. این برای اینکه همه تون برامون دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین. توی این جریاناتی که دامن من و بابایی رو حسابی گرفته خبردار شدیم که همون آقای دکتر اسلامی ای که سمینار هوش اقتصادی برگزار کردن اینبار از طرف مهدکودک مس! دعوت شدن برای صحبت در زمینه ی هوش خلاق. کلی کیفور شدیم و آماده به رفتن که زینب گفت سخنران نیومده و به جاش از نیروی جوان پرانرژی متخصص بومی شهرمون که فوق لیسانس روانشناسی بالینی داره و تا حالا همین بیخ گوشمون بوده و از وجودش بیخبر بودیم تقاضا کردن جلسه رو بدست بگیره که یه وقت خیل مشتاقان سمینار از هم گسسته نشن و سیل جمعیت برگشت خورده، شهر و سالن رو نبره!!! خدای من فکر کن شرکت کنندگان این سمینار کمتر از انگشتای دست بودن: زینب عزیزم، یه مادر دلسوز دیگه،  مدیر و معاون مهدکودک، من و بابایی بعنوان تنها پدر شرکت کننده! که بعد دو نفر دیگه هم به جمع اضافه شدن. سوال

خوشم میاد که خانوم روانشناس به دلیل اینکه یه بحث دو ساعته بود و میخواستن مطلبشون نیمه تمام نَمونه تصمیم گرفته بودن در زمینه ی "قصه گویی" سخن بگن. قصه ی شیرینی داشت. خدا کنه که حق مطلب رو ادا کنم. به اصرار و بزرگواری زینبم مسؤلیت نشر این آگاهی ها به من سپرده شد:

یه وقتایی آدم به خوب جاهایی فراخونده میشه، نمونه ش دیروز که از طالع نیک، به ندای زینبم، یاور همیشه مؤمن، به یه سمینار دو ساعته فراخونده شدم. این روزا یه درگیریای شیرینی داریم که اگه پایان خوشی داشت حتماً حتماً شرحش رو به ریز مینویسم. این برای اینکه همه تون برامون دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین. توی این جریاناتی که دامن من و بابایی رو حسابی گرفته خبردار شدیم که همون آقای دکتر اسلامی ای که سمینار هوش اقتصادی برگزار کردن اینبار از طرف مهدکودک مس! دعوت شدن برای صحبت در زمینه ی هوش خلاق. کلی کیفور شدیم و آماده به رفتن که زینب گفت سخنران نیومده و به جاش از نیروی جوان پرانرژی متخصص بومی شهرمون که فوق لیسانس روانشناسی بالینی داره و تا حالا همین بیخ گوشمون بوده و از وجودش بیخبر بودیم تقاضا کردن جلسه رو بدست بگیره که یه وقت خیل مشتاقان سمینار از هم گسسته نشن و سیل جمعیت برگشت خورده، شهر و سالن رو نبره!!! خدای من فکر کن شرکت کنندگان این سمینار کمتر از انگشتای دست بودن: زینب عزیزم، یه مادر دلسوز دیگه،  مدیر و معاون مهدکودک، من و بابایی بعنوان تنها پدر شرکت کننده! که بعد دو نفر دیگه هم به جمع اضافه شدن. سوال

خوشم میاد که خانوم روانشناس به دلیل اینکه یه بحث دو ساعته بود و میخواستن مطلبشون نیمه تمام نَمونه تصمیم گرفته بودن در زمینه ی "قصه گویی" سخن بگن. قصه ی شیرینی داشت. خدا کنه که حق مطلب رو ادا کنم. به اصرار و بزرگواری زینبم مسؤلیت نشر این آگاهی ها به من سپرده شد.

قصه از اینجا شروع شد که بنی بشر حتی قبل از اینکه کلام رو اختراع کنن، از زبان اشاره برای روایت کردن و انتقال تجربه ها بصورت روایی به همدیگه استفاده میکردن و همینه که غارنشین چهارده ساله بدون اینکه قبلاً خودش به شکار رفته باشه میفهمیده که کجا باید بره شکار کنه، چی شکار کنه و چه جوری! برای اینکه بزرگتراش براش شکار کردن رو توصیف و تعریف کرده بودن، قصه ی شکار رو میدونسته.

قصه، مهم ترین و ساده ترین ابزار آموزشیِ ما آدم بزرگاست چون همه ی ما در هر سطح زندگی اجتماعی توان قصه گویی رو برای بچه هامون داریم. رابطه ی جذابِ متقابلی که حین قصه گویی بین ما و کودک بوجود میاد یه بستر امن و آماده ست برای اینکه هر چی که میخواییم به فرزندمون منتقل کنیم و اون به زیباترین و ماناترین شکلی بپذیره، بی هیچ مقاومت و لجبازی. قصه گویی باعثافزایش قوه ی تخیل کودک میشه، همون قوه ی تخیلی که منبع خلاقیته. بخاطر اینکه وقتی وارد دنیای قصه میشیم همه ی غلافهای منطقی دنیای واقعی رو کنار میذاریم و تا میتونیم بال خیالمون رو میگستریم و بی هیچ ترسی تخیل رو وسعت میدیم، هم مایی که قصه میگیم و هم اونی که قصه میشنوه. وقتی قصه میگیم دیگه مامان یا بابای عصبانیِ سختگیری نیستیم، یه پناه امنیم که چیک تو چیک بچه مون دو تا پرنده میشیم که تا میتونن به اوج آسمون خیال پرواز میکنن. قصه گویی باعث میشه به بچه مون مهارت حل مسئله بدیم. اون در عین اینکه چشم به ما دوخته و غرق دنیای قصه ست داره با خودش به راههای متعدد دیگه ای فکر میکنه که شخصیتهای قصه میتونستن انتخاب کنن و اگه هر کدوم رو انتخاب میکردن چی میشد و ... خلاصه در عین اینکه ما داریم همون قصه ی همیشگی رو تکرار میکنیم، اون به هزار راه نرفته ی داستان و عواقب و نتایج هر کدومش فکر میکنه و همین باعث میشه قدرت تصمیم گیریش هم بالا بره و همین قصه ی تکراری رو با هر تغییری که خودش دوست داره و بهش فکر میکنه توی ذهن خودش ترسیم کنه. اینجوری مهارت ایجاد تغییر شرایط رو هم در بچه مون ایجاد میکنیم.

قصه میتونه از سه جنبه ی اخلاقی، رفتاری و احساسی منبع آموزش باشه به این شرح که کودک هیچ تصور و تجسمی از خوبی، بدی و زشتی نداره، ارزشهای اخلاقی براش تعریفی ندارن و نمیتونن داشته باشن مگه ما جوری که قابل لمس باشه براش ترسیمشون کنیم و اونم در قالب قصه است. وقتی میگیم" اون تنها موند چون به دوستاش دروغ گفته بود" کودک، زشتی دروغ رو لمس میکنه. وقتی یه سری واقعیات زندگی، خصوصاً واقعیات تلخ و پر از شوک و هیجان رو برای کودک بصورت قصه تعریف میکنیم مثل این میمونه  که دوز کمی از شرایط واقعی رو بهش تزریق کرده باشیم و این باعث میشه وقتی کودک توی دنیای واقعی در شرایط واقعیِ پر از شوک و هیجان و اندوهی که توی قصه براش به آرومی تعریف شده بود قرار میگیره وانَده و خودش رو نبازه، انگار که یه واکسیناسیونی شده باشه. شرایطی مثل مرگ، جدایی، از دست دادن، تصمیم گیری های حیاتی، بحران و ... رو اگه به نرمی و کم کم برای بچه ها تعریف کنیم در واقع شبیه سازی دنیای واقعی رو در قالب قصه آوردیم و این کودک ما رو بیمه میکنه که توی شرایط واقعی مشابه قصه یه الگوریتم و روشِ از پیش تعریف شده داشته باشه و این سلامت روانش رو تضمین میکنه. این بیشترین جنبه یآموزش رفتاری قصه است. و از نظر احساسی هم همین برقراری ارتباط و فضایی که توش با بچه مون به پرواز آزادانه ی خیال و فارغ از چارچوبهای تعریف شده ی دنیای واقعی می پردازیم بالاترین رشد عاطفی و احساسی رو به کودکمون هدیه میکنه.

قصه گویی یه هنر و مهارتههنرش شور و شوقیه که ما با زبان بدنمون در روایت قصه داریم. بالا و پایین بردن تُن صدا برای افزایش یا کاهش هیجان قصه اونجاهایی که روشون تأکید داریم یا خودِ موقعیت پر از اضطراب و هیجانه و ما میخواییم با پایین آوردن صدامون از هیجانش کم کنیم یا شرایطی که احتیاج به تعمق داره و  مثل اسلوموشن فیلما آروم میگیم که اثرگذار باشه. اونجاهایی که ادای شخصیتها رو درمیاریم که بچه بیشتر لمسشون کنه. و مهارتش ایناست که هر چی میتونیم چیزای بدیع تر و دور از ذهن تر تخیلی بگیم. هی برای خودمون داستان رو تکرار کنیم تا پردازش داستان و جزئیاتش رو بیشتر کنیم که فضاسازی بهتری انجام بدیم و کودک بیشتر وارد فضای قصه بشه تا هدف ما از بیان قصه بیشتر برآورده بشه؛ حتماً رعایت تناسب شخصیتها و فضای قصه رو با علایق و سن و جنسیت کودک بکنیم؛ قصه رو در فضایی بگیم که برای بچه قابل تصور باشه، مطابق با دنیای خودش باشه، حتی خودش رو شخصیت داستان کنیم، شهرش رو، امکانات و اسباب بازیای خودش رو، خصوصاً اونایی که مورد علاقه ش هستن خلاصه اینکه قصه بروز باشه تا قابل فهم تر باشه؛ بدونیم که در قبال همه ی اون چیزایی که حین قصه به بچه القا میکنیم مسئولیم چون به تمامی درش شکل میگیره و در وجودش میشینه؛ و نهایتاً اینکه برای قصه طرح داشته باشیم، شروع و روال و هدف مشخصی داشته باشه و لازم نیست همه ی اینا رو مستقیم بگیم. 

آخر کلاس قصه ی "در جستجوی خوشبختی" رو برامون با همون تکنیکها و رعایت اصولی که گفته بودن تعریف کردن. قصه ی شاهزاده ای که آخرین مدل بازیهای کامپیوتری و تلویزیون و ... رو داشت ولی شاد نبود. نگفتن نویسنده ش کیه و حتی اجازه ندادن صداشونو ضبط کنیم. شاید به خاطر محدودیتهای محیط کوچیک زندگیمونه ولی خیلی دلم میخواست حداقل یه کپی ازش بهمون میدادن برای یادگاری، چون مث خیلی از قصه هایی که شنیدیم و خوندیم، مث شازده کوچولو، درخت بخشنده، در جستجوی قطعه ی گمشده و ... کلی حرف داشت حتی برای ما آدم بزرگا که سعی میکنیم بچگیامون رو از یاد نبریم.

یه امیدواری خوب هم بهمون دادن که اگه استقبال بشه و مورد پذیرش دست اندرکاران، کارگاه "مادران قصه گو" رو برای بعد از عید برگزار کنن تا همه ی ما قصه گوهای قابلی از آب در بیاییم.

روان ننه جان قصه گوی من شاد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

مامان آناهيتا
25 بهمن 91 15:30
دست مريزاد به غذاي روح و رواني كه اين ساعت برامون فرستادي بانوي بهار.

قربون مرام! میبینی عزیز دلم، درست در لحظه های آخر تموم شد. ببخش اگه نشد بهتر بنویسم. فدای مهربونیات بانوی گرمای تیر
مامان پارمیس
25 بهمن 91 19:22
بسیار عالی بود. متشکرم که وقت میذاری و اینجا مینویسی تا ما هم استفاده کنیم.

ممنون عزیزم، قابل همدلیای شما دوستای عزیزم رو نداره
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
25 بهمن 91 20:24
باز هم آفرین می گم به این دست ِ قلم ...


خیــــــــــــــــــــــــــــلی زحمت کشیدی و این همه تایپ کردی واسموووووووووون ...

منم انرژی + فــــــــرستادم... بگیریدش نره یه وقت ...!

مرسی بمب انرژی من! به تمامی انرژیت رو گرفتم، هم جون گرفتم، هم ذخیره کردم برای روز مبادا!
قابل نداره. زیباییِ آگاهیها به انتشارشه. ممنوم از دلگرمیا و همراهیات عزیزم
صبا
25 بهمن 91 22:42
سلام خاله جونم.
من اپم با یک شعر کاملا متفاوت
ولنتاینتون مبارک
راستی خاله جونم وبلاگ ریحانه رو لینک نمی کنید ؟!

سلام عزیزم، بدو اومدم.
روز عشق بر تو هم مبارک صباجون.
راس میگیا چرا خودم به مغزم نرسید. ببخش. توی کامنتها میگردم آدرسشو پیدا کنم بچسبونمش به دلم عشق کوچولوم رو
مامان نیایش
25 بهمن 91 23:06
عزیزم با اجازه ات پست رو ذخیره کردم فردا بخونم الان وقت نیست ممنون که به اشتراک گذاشتی قلمت همیشه شیواست برا یهمین مسئولیتش همیشه بر دوش خودته فریبا جونم که بنویسی برامون از همه تجربیات قشنگ و با ارزش عزیزم راستی در مورد مربی من زود قضاوت کرده بودم راستش رو بخوای دیروز که رفتم دنبال نیایش میدونی گفتن نداره این چیزا خیلی بده ولی یه برخوردهایی ازش دیدم با مدیر مهد که نظرم برگشت ازش فکرمیکنم حتما حکمتی تو کار بوده که میونه شون به هم خورده سپردم به خدا ان شا الله که خیر باشه و درست بشه همه چی محتاج دعات و انرژی های مثبتت بودم که اونا رو نوشتم ممنون از عشقی که برامون می فرستی هر لحظه می بوسمت

لطف میکنی عزیزم که وقت میذاری، میخونی. ممنونتم.
حتماً همیشه توی چیزایی که برامون اتفاق میافته خیر و حکمتی هست که ما بیخبریم . همین خوبه که به هم یادآوری کنیم تا ناامیدی و افکار منفی رو از خودمون دور کنیم و هی انرژی به هم هدیه بدیم تا چیزایی رو که فکر میکنیم ناخوشایندمونه قابل پذیرش کنیم. خوشحالم که این چالش هم به آسونی پشت سر گذاشتین. منم میبوسمت با نیایش گلم. همیشه شاد باشین
محبوبه مامان الینا
26 بهمن 91 8:38
فریبا جون خیلی خوشم میاد که با وجود دغدغه هایی که داری همیشه واسه نیروانا وقت میذاری ممنون مطلبت آموزنده بود...سوال پیش اومد که چرا اسم نویسنده رو بهتون نگفتن؟


مرسی محبوبه جونم. قابل شما رو نداره.
برای منم همینطور عزیزم. هی میگم نکنه خود خانوم روانشناس نوشته باشدش یا خواهرش! آخه اونام دست به قلم خوبی دارن
مرجان مامان آران
26 بهمن 91 14:04
سلام به مادر و دختر دوست داشتنی
ببخشید این چندد روز سر نزدم هنوز در گیر ارانم زیاد خوب نیست
مرسی از لطف و محبتت عزیزمممممم

خدا کنه آران زودتر خوب بشه.
قوی باش مامانیِ گل
مهسا مامی کیارش
26 بهمن 91 15:25
ایده خیلی خوبیه. خوشم اومد. واقعا هم همینطوره

خوشحالم که ستقبال میکنی عزیزم. لحظه های خوش قصه به کامتون
مامان آوا
26 بهمن 91 16:39
خوشحالم که لذت بردین منم همین طور .انشالله بعدازعید شرکت داشته باشید.سال آینده هم به عنوان قصه گوی آزاد تو جشنواره قصه گویی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان شرکت کنید. موفق باشید

وای چه دلگرمیای قشنگی فرستادی دوست خوبم. خیلی دوست دارم همه ی این اتفاقای قشنگ بیفته. بازم برام انرژی بفرستین
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
27 بهمن 91 1:38
دعوتت کردم به مسابقه ی " چرا وبلاگـتو دوست داری؟! "

ممنون میشم که بپذیری

ممنونم از دعوتت عزیزم. پیش از الهه ی عزیزم هم دعوت کرده بود و من هنوز دارم توی ذهنم یه پست ِ پاسخ توی ذهنم پرورش میدم. وقتی جوونه زد حتماً مینویسمش عزیزم. ممنونم که دعوتم کردی.
بوس بوس
زینب
27 بهمن 91 18:32
خیلی خوب بود مرسی ... ولی من خیلی قصه بلد نیستم دوست دارم برای دیانا قصه بگم ولی همش کتاب می خونم....

میدونی چیه زینبم. همین اتفاقا و رخدادایی که برای بچه هامون مینویسیم همه شون قصه اند و روایت های نابی که بچه ها خیلی دوسِشون دارن و چون خیلی بهشون نزدیکه میپذیرن. فقط کافیه یه کم رنگ و لعاب بهشون بدیم که همون هنر و مهارت قصه گوییه که مطمئنم تو داری عزیزم و بهترینشم داری. کتاب خوندن هم عالیه و حتماً سعی کن به لحن و واژه هایی که دیانا هم بفهمه براش بخونی و نه لزوماً کتابی، هرچند خوبه به مرور واژه های جدید هم به کار ببریم تا دایره لغات عزیزامون هم بالا بره. موفق باشی دوست خوب من
مامان یسنا
27 بهمن 91 23:44
مرسی فریبا جون به خاطر نشر این اطلاعات. من خودم خیلی به قصه گویی ایمان دارم ولی خوب خودم تخیل قویی ندارم واسه همین به کتابها پناه میارم. میدونی یه بار تأثیر قصه رو به عینه دیدم و باور کردم واسه همین بیشتر از هر چیز دیگه ای تو خونه ما کتاب قصه پیدا میکنی. یه زمانی که یسنا نقاشی روی دیوار رو کشف کرده بود و به کاغذ های چسبونده شده روی دیوار اکتفا نمی کرد. کتاب می می نی رو واسش خریدم و خوندم. همون شد که دیگه نقاشی نکرد روی دیوار و خیلی خونمون تمیز شد چقدر این سمینارها خوبه و چقدر بد که اینقدر کم ازش استقبال میشه. من که تشنه همچین سمینارهایی هستم و متأسفانه دسترسی ندارم بهشون ولی خوشحالم که یه دوست خوب دارم که همه یادگرفته هاش رو با دوستاش در میون میذاره. خدا قوت نازنین.
راستی از ته دل دعا میکنم که اون کاری که ازش حرف زدی وفعلا یه رازه به خوبی پیش بره و و براتون بهترین ها رو رقم بزنه

آفرین عزیز دلم، چه تجربه ی خوبی، مرسی که اینجا ثبتش کردی برای همه،
میگم مطمئنی تو قوه ی تخیلت اونجوریه که میگی!!! من که میگم شکسته نفسی میکنی دوستم، آخه پس این مطالب خوشگل و جذاب وبلاگ پس خلاف اینو میگه که. اعتمادبنفس داشته باش الهه ی من! یه روزی توی خونه ها کتاب قصه هایی نوشته ی الهه ن خواهد درخشید و همه ی بچه ها عاشقشون میشن.
از انرژی مثبتی که فرستادی فراوان ممنونم. همچنان به دعاهای قشنگتون محتاجیم. بوس بوس

مامان مهبد كوچولو
28 بهمن 91 8:31
سلام . فريباي نازنينم ممنون كه از وقت گرانبهات اينجا صرف كردي و شنيده هات و آموخته هات رو برامون به اشتراك گذاشتي . مي بوسمت

سلام مهدیه جون، خواهش میکنم عزیزم. خوشحال میشم که همه ی دوستای عزیزم رو شریک کنم و این برام یه افتخاره که اینهمه منو دلگرمی میدین. منم فراوون میبوسمت. مهبدم رو ببوس
مامان ساينا
28 بهمن 91 10:18
خيلي جالب بود...ممنون كه وقت گذاشتي و خيلي ظريف به روايت كردن قصه اين قصه گويي پرداختي...

قربون قدمت صالحه جون، یه بار مسئولیت بزرگ رو رو شونه هام حس میکنم وقتی چیزی به دانسته هام اضافه میشه در خصوص پرورش غنچه هامون و وقتی مینویسم نفسی میکشم که حداقل اگه خودم هم نتونم صد در صد بکارش ببرم برای دوستای عزیزم نوشتم که اونام تا میتونن به کار ببرن و اینجوری یه کارِ گروهیِ خوب شروع میشه. بازم امیدوارم تونسته باشم خوب حق مطلب رو بگم. زینب نازنین هم قطعاً چیزایی داره که بهش اضافه کنه. دمش خیلی گرمه اگه کمکمون کنه مث همیشه.
از نگاه و دلگرمیای قشنگت فراوان ممنونم عزیزدلم. میبوسمت با ساینا و اون سین خوشگلی که قراره به جمعمون صفای بیشتری بده

ویدا
28 بهمن 91 10:51
کلی انرژی گرفتم از مطلبت، وقتی برای آرام قصه می گم وسطش کم می یارم. یکم خلاقیتم کمه در این زمینه اما این مطالب در مورد قصه گویی چشمام رو باز کرد و امیدوارم گرۀ خلاقیتِ ذهنم رو هم باز کرده باشه...
با اجازه من برم تمرینِ قصه گویی

قربونت برم عزیزم. قابلی نداشت. نه عزیزم من مطمئنم که کم نمیاری. اینقدر مطالب جالب و نو توی وبلاگ آواجونم ازت میبینم که شک ندارم خلاقیت ذهنت بازِ بازه. دمت گرم عزیزم. پیروز باشی
صبا
28 بهمن 91 13:34
مرسی خاله جونم.
چقدر شما لطف دارید .
خودمم نمی دونم چطوری این همه نظر 3 روزه از انم شد ولی مرسی که شما هم نظرتون رو به جمع نظرات وبم اضافه کردید.
دوستتون دارم .
نیروانا جونم ببوسید از طرف من.
ببخشید که دیگه یه جاهاییش قافیه نداشت.

اختیار داری عزیزم. مطمئنم که زیبایی نوشته هات تنها دلیلشه. باعث افتخار منه که از خواننده های شاعر 2012 باشم. میگ میخواهی یه تجدیدنظری هم توی این 2012 بکن نه؟ که هم بروز باشی و هم سابقه ت مشخص بشه شاعر جونم.
نیروانا دست بوس صباست.
مطمئنم یه نگاه دیگه بندازی قافیه ش هم بیست بیست میشه

مامان خورشيد
28 بهمن 91 14:59
خيلي جالبه و واقعا به عينه مي بينيم كه چقدر آموزش از طريق قصه گويي موثره و چقدر يه قصه مي تونه دنياي يه بچه رو عوض كنه.
چقدر خوبه كه به جاي سپردن بچه ها به قصه گويي تلويزيون و سي دي خودمون براشون و با كمك خودشون قصه بسازيم و بگيم.

چقدر متاسف شدم از جمعيت كم حضور در سمينار و اينكه چقدر خودمون رو بي نياز از آموزش مي دونيم.

کاش واقعاً بتونیم این رسالت مهم و باارزش رو خودمون انجام بدیم. قطعاً قصه هایی که ما براشون میگیم جاافتادنی تر و مطمئن تره. برای همه مون آرزوی بهروزی دارم در این زمینه و همه ی زمینه های پرورش شکوفه هامون
مادر کوثر
28 بهمن 91 15:00
عجب!
چه باحال
خوش به حالت مامانی
و ممنون که ما رو هم سهیم کردی

قربان شما. ممنون که دلگرمم میکنی دوست نازنینم
مامان کوثری
28 بهمن 91 18:30
سلام عزیزم
اگر دنبال طرحی زیبا واسه تقویم 92 میگردید یه سری به وبلاگ من بزنید امیدوارم خوشتون بیاد

http://temparti.blogfa.com/

سلام دوست خوبم. حتماً به یادت خواهم بود. بهروز باشی
صبا
28 بهمن 91 19:19
راست میگید خاله جونم ، بهتره بکنمش شاعر 2013 . مرسی که بهم ندا دادید .
اصلا یادش نبودما
مرسی که راهنمایی ام می کنید تا من هر روز بهتر و بروزتر باشم .انشآلله نیروانا جونم تو تمام مراحل زندگیش و با کمک شما بهترین باشه .
باعث افتخار منه که چند ماه پیش با شما آشنا شدم . چقدر خوشبختم . ولی ای کاش زودتر روی ماه شما و نیروانا جون رو دیده بودم . شماخیلی خیلی مهربونید.
امروز 3 تا امتحان داشتم : عربی ، دفاعی ، حرفه و فن .
عربی رو از 5 4/75 شدم متاسفانه و دفاعی ، این درس سخت و وحشتناک رو همه افتضاح دادیم ولی حرفه یکم دلگرم کننده بود . دعا کنید دفاعیم نمرش خوب شده باشه . وقتی اومدم خونه و خوشبختانه اینترنت روشن بود نظر شما رو دیدم و اینقدر خوشحال شدم که اصلا انگار نه انگار امتحان داده بودم .

عزیزدلم صباجان، ممنونم که اینهمه به من و نیروانام لطف داری. من فقط خواستم یه پیشنهاد بکنم که مثلاً عنوان مستعارت رو از شاعر قرن 2012 یه تغییری بدی. خیلی بامزه ست که توی درباره ی وبلاگت نوشتی 2012 به تازگی قرن شده!!! حالا فکر کن ببین همین رو بکنی شاعر قرن 2013 یا نه درستش کنی و بگی شاعر قرن 21! البته هر کدوم یه مزایایی داره. مثلاً قرن 2013 بامزه ست و نیازی هم نیست تغییر زیادی توی درباره ی وبلاگت بدی. و قرن 21 درسته ولی جدی و کلیشه ایه و درباره ی وبلاگتم بیشتر باید تغییر بدی.اما یه چیزی که هست اینه که اگه بنویسی شاعر قرن 2013 و هر یال بخواهی تغییرش بدی به سال جدید اونوقت هه فکر میکنن تو فقط شاعر همون سال بودی و سابقه ی قشنگت از بین میره. اینا رو نوشتم که همه ی جنبه ها رو در نظر داشته باشی و یه عنوان تاپ برای خودت اختیار کنی.
دعا میکنم همه ی امتحانات و نتیجه شون عالی باشه مخصوصاً دفاعی که گفتی.
همیشه دوسِت دارم و برات بهترین آرزوها رو. میبوسمت. روز خوبی داشته باشی
مامان تسنیم سادات
29 بهمن 91 10:35
سلام مامانی ...
خیلی عالی بود همیشه از نوشته هات انرژی میگیرم واقعا نیروانا خوشبخته با وجود داشتن مادری چون شما ...

قربون لطفت. منم از دلگرمیای بی نظیر و مهربونیای تو انرژی میگیرم. مرسی که هست دوست نازنین من من خوشبختم با داشتن همه ی هاله های مثبت انرژی عزیزانم
ستاره زمینی
29 بهمن 91 17:37
از مطلب زیبایت انرژِ ی گرفتم.ممنون خانمی.


قابلت رو نداره عزیزم. ممنونم
مامان احسان
1 اسفند 91 9:18
سلام دوستم خیلی ناز نوشتی راستی متولد چه ماهه هستید؟

سلام عزیزم. نگاهت نازه. ممنون. اردیبهشت ماه جلالی
مامان بردیا
1 اسفند 91 10:47
مثل همیشه عالی بود فریبا جون .ممنونم. انشا... درگیری شیرینت نتیجه شیرینتری داشته باشه

ممنونم مهدخت جان، نگاهت همیشه عالیه.
از انرژی مثبتت ممنونم. بازم برامون دعا کن
مهسا مامان نورا
4 اسفند 91 2:37
سلام فریبا جان خوشحالم که امروز وتوی این ساعت تونستم وب نیروانای عزیزمون رو ببینم وازخوندن مطالب زیبا وگرم شما لذت ببرم دوست دارم به وب نورا سر بزنید ونظرتون رو بگید ممنون میشم من و راهنمایی کنید آخه من یه کم نیاز به کمک وهمراهی دارم دنبال یه دوست خوب بودم احساس میکنم که پیداتون کردم.

سلام عزیزم، از آشنایی و دوستی با شما خیلی خیلی خرسندم. متشکرم از نظر لطفی که بهم داری دوستِ من، حتماً سعی میکنم در اولین فرصت خدمت برسم. آخه سرم خیلی شلوغه و ممکنه چند روزی به نت نتوم بیام. اگه دیر کردم تأخیر منو ببخش ولی میام حتماً ببوس نوراجان رو
مامان روانشناس
12 اسفند 91 1:25
مطلبتون جالب بود اگه دوست دارید با اسم وبتون و با یک سوال در قسمت پرسش و پاسخ بیان بشه . اگه موافق بودید ممنون میشم بهت اطلاع بدید


سلام عزیزم، حتماً، افتخار بزرگیه دوست خوبم. برات توی نظرات وبلاگت کامنت گذاشتم.