یادِ ایام
قرار بود یزد دنیا بیایی. تاریخ تولدت هم از قبل مشخص شده بود 11/09/88 و من که خیلی به خوشگلی تاریخ ها اعتقاد دارم از این امر خوشحال بودم هرچند تمام و کمال به دلم نمیچسبید که این تاریخیه که خود ما تعیین کردیم.
از دو روز قبلش بار سفر بستیم به سوی یزد و چون از کرمان میرفتیم هیأتی متشکل از مامانم (مامان بزرگی)، آبجی شهلا (خاله شهلا) و عروس مشتاق و همه جور پایه ش (خاله ریحانه) همراهیمون میکردن. تازه قرار بود مادرجون و عموحمید هم از مشهد در یزد به ما بپیوندن. رفتیم و رسیدیم و خونه ی خواهرزاده های گرامی که در یزد به امر دانشجویی اشتغال داشتن سکنی گزیدیم.
صبح دهم رفتیم خدمت جناب دکتر حجت عزیز- که الهی هر چی خیر و برکته براش بباره- و مجسمه ی چوبی یادبودی که بابایی با دستای خودش براش درست کرده بود تقدیمش کردیم.
دکتر حجت خیلی خوشش اومد و گفت ... و بعدشم گفت فردا اولین نفر، تو رو عمل میکنم. برو برگه ی پذیرش بنویس و 8 صبح اینجا باش. مام خیلی خوشحال و خندان برگشتیم و ماجرا رو برای هیأت همراه تعریف کردیم و بسی کیفور شدیم و شدن. عصر دهم همراهان تصمیم گرفتن چرخی در مراکز خرید بزنن و مام که مامان خوبی بودیم موندیم توی خونه تا استراحت کنیم که خدای نکرده اتفاقی نیفته این لحظه های آخر. با بابایی و عموحمید و پسرخاله یاسر خونه بودیم. کلی عکس سه نفره (من، تو توی شکم و بابایی) خوشگل گرفتیم. هی ژست گرفتیم، عکس گرفتیم. مامان اینام که برگشتن با اونام عکس یادگاری انداختیم. شامی خوردیم و بعد از نمایش چندباره ی وسایل و لباسای شازده کوچولو به حضار محترم، عزم خواب کردیم. تقریباً همه ی همراهان خوابیدن و باز من و بابایی موندیم و عموحمید که اونم بیخوابی زده بود به سرش. نشستیم و هی فکر کردیم که تو چه شکلی هستی و هی دلمون قنج رفت. متن اس ام اس یادبود تولدت رو به بابایی زدم تا برای همه ی دوستان و آشنایان بفرسته و جهانیان همه بفهمن داری دنیا می آیی نیروانای من! دیگه فکر کنم یک بامداد شده بود که خاموشی مطلق زدیم و رفتیم به رختخواب. تازه توی اون سکوت و نمیدونم چقدر بعد از خوابیدن و اینکه آیا اصلاً خواب رفته بودم یا نه، دردی رو حس کردم و بعدش عرق بود که از سر و روم میریخت. بابایی گفت مامان اینا رو بیدار کنه و من میگفتم نه چیزی نیست ولی از ترس خاطره ی بدی که از این دردای شب هنگام بارداری داشتیم بابایی معطل نکرد و مادرجون رو بیدار کرد. و یکی بعد از دیگری بانوانِ همراه بیدار شدن. طفلیا چشاشون باز نمیشد از فرط خواب. جَلدی لباس پوشیدیم و همگی زدیم به راه بیمارستان. دیگه ساعت از دو گذشته بود. به مدد خلوتی خیابونا جیک ثانیه رسیدیم به بیمارستان. بابایی رفت سمت پذیرش و کارای مربوطه و منم اعزام کردن طبقه ی بالا. دم آسانسور با همراهان خداحافظی کردم در حالیکه نگاههای مضطربشون و لبخندهای پشت اون نگاهها رو بوضوح لمس میکردم. درد میکشیدم، دردی که سرتاپای منو دربرگرفته بود. و بیقرارم میکرد. به تشخیص مسئولین کشیک بیمارستان دکتر حجت محترم بلافاصله فراخوانده شد و تا من لباس اتاق عمل بپوشم و آماده بشم، ظرف مدت یه ربع، اون دکتر خداشناسِ بامرام برای عمل بالای سرم بود. تو درست در ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ی بامداد یازدهم به دنیا اومدی. در تاریخی که تعیین شده بود و من اولین کسی بودم که اونروز دکتر حجت عمل میکرد. این همه منو به آسمونا میبرد از فرط هیجانِ چینش ماهرانه ی اتفاقها. دیگه چیزی لازم به گفتن نیست، یه بار توی ریکاوری چشم باز کردم و اسمت رو بر زبون آوردم و بار دیگه که توی بخش چشم باز کردم خاله شهلا هَندی کم به دست بالای سرم ظاهر بود، در حالیکه با آب و تاب تعریف میکرد که دیده تت و ازت فیلم هم گرفته؛ طفلی نمیدونست تنظیمات دوربین درست نبوده و همه چی انگار در مه تصویربرداری شده، فدای اون صفای قلبش بشم من. بار سوم چشم باز کردم و خانوم پرستار عزیز تو رو بهم نشون داد؛ خدا کنه مادر بشی و با تمام وجود خودت تمام حس این لحظه رو درک کنی، لحظه ی اولین نگاه چشم توی چشم مادر و فرزندی! شگفتا از اسرار خلقت که نه ماه با یکی باشی، در لحظه لحظه ش یکی باشین ولی نتونی ببینیش، شگفتا! خوابوندتت کنارم و کمکم کرد شیر بخوری. تمام فضای نیمه شب، سکوت بود. هم اتاقیام همه خواب بودن در انتظار عمل فردا صبح و تو تنها کوچولوی اون جمع بودی. و تنها صدای ملچ ملچ اون دهان کوچولوی نازنینت بود که بهترین موسیقی صحنه بود. با اینهمه گیجی و حواس پرتی و فراموشی های این چندساله، هنوز صدا و تصویر اون لحظه ها در قسمت آنلاین ذهنمه. من چقدر سپاس معبود گفته باشم برای این اولین قدم مثبت دو نفره مون در این رابطه ی شیرین و برای همه ی این نعمتایی که همینجور بر من میبارید. الان درست سه دور از گردش زمین به دور خورشید اون روز میگذره ومن همچنان سرشار از بُهتم برای مادر شدن. تو نیروانای جاویدان من! تو این لذت رو به من ارزانی داشتی و دعا میکنم روزی که این لحظه های نورانی تولدت رو میخونی سراسر نور و روشنی باشی.