نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

روزشمار مهد

1391/5/25 9:56
نویسنده : مامان فريبا
4,672 بازدید
اشتراک گذاری

روزشمار اين هفته مهدت رو مينويسم به ريزِ مطالب، چون برام خيلي مهم و حساسه و ميخوام با يادآوري جزء به جزء خاطراتش نتيجه گيري كنم.

 

شنبه : فقط عصر رفتي مهد و اتفاق خاصي نيفتاد. عصر هم آناهيتا و مامانِ عزيزش اومدن خونمون و كلي با هم بازي و البته كشمكش داشتين.

يكشنبه : خاله ق حدود يازده و نيم زنگ زد كه "نيروانا مامانش رو ميخواد، زنگ زدم باهات صحبت كنه". منم به خاله گفتم "بهش بگين من تا 12 نميتونم بيام" و گفت كه "آره گفتمش حالا ميخواد باهات صحبت كنه تا وقتي ميايي". ولي هر كار كرد نيومدي گوشي رو بگيري باهام صحبت كني. خاله ق يه چيز ديگه هم گفت كه خيلي منو ناراحت كرد و اون اينكه " غذاش رو نميخورد. خاله ل بهش گفته اگه غذاتو نخوري مامانت نمياد دنبالت" توي دلم گفتم آخه اين چه استدلاليه كه براي بچه ميكنن و دل توي دلم نبود چه جوري بگم اشتباه گفتن كه بهشون برنخوره. ظهر كه اومدم مهد، توي حياط تو داشتي سرسره بازي ميكردي و شماري از خاله هام، از جمله خاله ق در هنگام استراحت كودكان، سبزي پاك ميكردن! خيلي جالبه كه ابراز احساسات چنداني نميكني وقتي منو ميبيني كه ميام سراغت. نميشد به خاله ق چيزي بگم در مورد تهديدي كه براي غذانخوردنت بكار برده بودن. دور و برش شلوغ بود و نميخواستم توي جمع بهش انتقاد كنم. تا ماشين بياد دنبالمون اومدم كه باهات سرسره بازي كنم. هي گفتي "مامان من نميخوام بيام!" ميخوام اينجا بمونم، دلم براي خاله ها تنگ ميشه!!! من ولي اصرار كردم كه بيايي چون نه حوصله و نه وقت اينكه دوباره بخوام بيام دنبالت نداشتم. گفتم "بيا خونه غذا بخوري با هم باشيم بعد دوباره ميارمت مهد. آخه دل منم برات تنگ ميشه". در همين زمان به خاله ل كه اومده بود بيرون، جريان تهديدش رو گفتم و گفتم كه "اشتباهه. اصراري ندارم با اين تهديدها بخواد غذاشو بخوره. همين كه بگين اگه سفره جمع بشه ديگه غذا نيست و بعدش گشنه ميموني كافيه". و خاله قبول كرد. خب اومدي خونه و ظهر هم برت گردوندم مهد. چيز خاصي پيش نيومد و شاد بودي. عصرش اومدم دنبالت و با هم رفتيم يه خريد كوچولو انجام داديم و برگشتيم خونه. خيلي عادي و همه چي آروم. بعدشم گفتم بري حموم و اينقدر توي حموم آب بازي و شادي كردي كه ساعت هشت و نيم جلوي شاون دشيپ خوابت برد. توي تختت خوابونديمت و به كارامون رسيديم. قبل از اينكه چراغهاي خونه رو خاموش كنيم و بخوابيم انگار بيدار شده بودي و متوجه نشديم. جيغ و گريه زاري راه انداختي. آرومت كردم و خوابيدي ولي سوسوي نوري كه از بيرون اتاق مي اومد و سر و صداي اندكي كه بابايي براي خوردن شام براه انداخته بود نذاشت گيج بشي و با گريه پاشدي و گفتي كه گُشنته تا بري بيرون پيش بابايي. رفتي و نميدونم كي برگشتي چون خواب بودم. تا صبح چندين بار با گريه از خواب بيدار شدي و آرومت كردم.

دوشنبه: بابا بردت مهد و ميگفت دلت نميخواسته بري و هي گفتي نميرم مهد. عصرش كه اومدم دنبالت دمِ برگشتن اول سرِ اينكه ميخواستي يه كفش صورتي مال يه كوچولوي ديگه رو كه روي جاكفشي بود بپوشي گريه و زاري طويلي براه انداختي. بعدشم وقتي مامان ساينا لطف كرد ما رو رسوند خونه دوباره گريه و زاري كه ميخوام برم خونه ي ساينا. اون عصر خيلي رفتي محروميت زمانمند بخاطر گريه ها و لوس بازيات. بابا هم گفت يه حركت جديد ياد گرفتي و اونم لگد زدن به زمين و دَر براي رسيدن به خواسته ت هست. البته نه اون لگدي كه جانانه باشه، در حد اداي اون رو درآوردن. يه چيز ديگه هم ياد گرفته بودي كه وقتي چيزي ازت ميخوام بگي "دلم نميخواد" خيلي برام گرون بود و ازت پرسيدم "اينو از كي ياد گرفتي" گفتي "كسري" و من برات توضيح دادم كه بَده. البته چون خسته بودم و تو هم خيلي كلافه م كردي بود با تشر و تندي برات خط و نشون كشيدم كه حق نداري اينو تكرار كني. و چون تو هم خسته بودي و معلوم بود اين بيقراريات از خستگيه عليرغم اينكه بابايي تلويزيون و كودكان رو تحريم كرده بود، گذاشتمت جلوي شاون دِشيپ تا خوابت ببره. تا حدود هشت و نيم خوابيدي. به محض اينكه چشاتو باز كردي با خودت شروع كردي به گفتن ِ اينكه "كسري! دلم نميخواد خيلي بَده،‌ نبايد بگي دلم نميخواد،‌ اين چه كارِ بَديه تو ميكني" با لبخند و آرامش بيدار شدي اما تا پرسيدي "ساينا مياد اينجا؟‌" و من گفتم "نه امشب نمياد" دوباره اوقات تلخي شروع شد. هر جوري بود تا ديروقت بازي كردي و به زور خوابيدي. توي خواب هم چيز خاصي پيش نيومد.

سه شنبه: صبح دير بيدار شدي و به بابا گفتي كه نميخواي بري مهد. بابا هم اصراري نكرده بري. ظهر كه اومدم خونه، شاد و خوشحال توي حياط مشغول آب بازي و شستنِ واكِرِ بچگيات بودي. كلي ازت عكس گرفتم و وقتي پرسيدم "چرا نرفتي مهد؟" گفتي "آخه بچه ها خواب بودن وقتي بيدار شدن ميرم پيششون." لباس پوشوندمت و با سرويس بردمت. دمِ درِ مهد گفتي "مامان تو هم باهام بيا." گفتم "نه من بايد برم سرِ كار و عصر ميام دنبالت." قبول كردي و وارد مهد شديم. شاد بودي اما بمحض اينكه درِ سالن رو باز كردم و چشمت به خاله ل افتاد كه اومد بگيردت ايست كردي و گفتي "نميخوام برم مهد." خاله ق هم كه اومد راضي نشدي و سفت و محكم گفتي نميرم. تا اينكه دوستات ساينا و آنديا دست بدستِ هم اومدن دمِ در و تو همينجور داشتي نگاهشون ميكردي كه خداحافظي كردم و زود اومدم. دل توي دلم نبود بپرسم چي شده. وقتي زنگ زدم خاله ل گفت مشغول بازيه و گريه هم نكرده. عصر با بابا اومدم دنبالت، توي حياط داشتي با ساينا و در حضورِ مامانِ‌ گلش، سرسره بازي ميكردي. يكي دو بار سر خوردي و ساينا اينا كه خواستن برن بي مهابا گريه سر دادي كه "ساينا نره،‌ ميخوام باهاش بازي كنم." با كمك بابايي سوار ماشينت كرديم و دوباره تهديد به محروميت شدي. توي ماشين گريه ميكردي و وقتي رسيديم خونه در حالِ پياده شدن از ماشين گفتي "پسره بهم گفت آشغالِ عوضي"!!! من و بابا كه همينجور كلافه شده بوديم نگاهي از سرِ حيروني بهم كرديم و پرسيدم "خب تو چيكار كردي؟ به خاله گفتي؟" گفتي " آره" پرسيدم "خاله چي گفت؟" گفتي " خاله گفت بَده" منم تأكيد كردم "آره خيلي بده. خب خاله با اون پسر چيكار كرد؟" و تو چيزي نگفتي. توي خونه آشوب بودي و اخلاقت هم مثل هميشه نبود. بهم ميريختي و كلي ريخت و پاش كردي. هي هم از من خواستي باهات بازي كنم و من گفتم تا ريخت و پاش هات رو جمع نكني به حرفت گوش نميدم. به بابايي التماس كردي و بابام از من و نظرم حمايت كرد. بهت گفت اگه گلِ سرهايي كه ريختي روي زمين جمع نكني باهات نمياد توي حياط. و ميدوني يه عكس العمل جديد ازت ديديم، تو هم گفتي "خب من گلِ سرهام رو جمع نميكنم. تو هم باهام نيا حياط"!!! بعدِ يه مدت يه كم با بابا گلِ سرهات رو جمع كردين. يه كم بابا باهات بازي كرد. بعد هم رفتين حياط و با همسايه هاي عزيزمون به گپ و گفت نشستين. من توي خونه مشغولِ كار بودم و فقط يه كوچولو باهاتون همراهي كردم. نميدونم كِي بود كه گفتي "مامان دختره سيبم رو گرفت". و من گفتم كار بدي كرد. چي ديگه ميشد بگم. شب تا صبح مشكل خاصي توي خواب نداشتي ولي صبح كه بيدار شدي آب بخوري باز گفتي "مامان دختره سيبم رو گرفت". خوابشو ميديدي انگار. 

امروز چهارشنبه است و من نميدونم بايد چيكار كنم. واقعاً‌ فكرم مشغوله و ميدونم كه فكر بابايي هم. ديشب ميگفت "چه كنيم ببريمش يه مهدِ ديگه رو امتحان كنيم. شايد اينجا شلوغه و خانومِ روانشناس هم توصيه كرده چون اينجا شلوغه نبرينش." و ما هم چون شنيده بوديم مهدهاي ديگه تندتند مربي عوض ميكنن گفتيم شايد اينجا بهتر باشه. 

خوب شد كه اينا همه رو نوشتم كه حالا كه ميخوام با خانوم روانشناس صحبت كنم يه مرور كرده باشم. خدايا خودت كمك كن و بهترين راه رو خودت پيش روي ما روشن كن. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم
25 مرداد 91 10:37
با وجودی که من این تجربها رو پشت سر نذاشتم ولی می تونم یه مقدار حس اش کنم،امیدوارم بهترین براتون پیش بیاد که با آرامش بتونید به پرورش نیروانا برسید،و متاسف برای این مملکت که از ابتدای ترین امکانات محروم هستیم،همکارهای قدیمی من بچه هاشون رو مهد سازمان می ذاشتن که هیت امنااش هم همکارا بودن باز هم مشکل داشتن و یه مربی موی دختر همکارم رو کشیده بود نمی خواستم نگرانی تون رو بیشتر کنم فریبا جان فقط قصدم این هستش که حتی توی پایتخت هم که انتظار یه نیم چه امکاناتی هست اوضاع ایده ال نیست،الیته مامان و باباهای نازنینی مثل شما حتما موفق می شن با همه شرایط بهترین رو برای نیروانا انتخاب کنن


مريم عزيزم، خيلي خيلي خوشحالم كه اين دلگرمي رو بهم ميدي. دوستم گلناز هم گفته بود كه توي پايتخت هم زياد فرقي نميكنه و بازم مشكلات هست و من هم به همين معتقدم. مهم اينه كه با امكاناتي كه موجوده، بهترين رو انتخاب كني. پي نوشتِ روزشمار مهد هم نكته هاي قشنگي از زبون خانومِ روانشناس داره كه آدم رو اميدوار ميكنه.
فداي مهربوني و نگاه قشنگت. به علي آقا سلام برسون. ميبوسمت
مامان نیایش
25 مرداد 91 14:39
چه خوب که این قدر دقیقی و نکته بین از اینکه با خانم گل و با منطقی مثل تو دوست هستم به خودم می بالم فریبا جون چون من قبل از اینکه مهد رو تجربه کنم برای نیایش همه این روزها و این دغدغه ها توی ذهنم می اومد و تا حدی با خودت در میون گذاشته بودم وقتی میبینم تو هم دغدغه های مشترک باهام داری یه کم آروم میشم که کسی رو دارم که می تونم ازش کمک بگیرم وقتی به مشکلی بر می خورم مثل اون روش وضع قانون که عالی جواب داد و هر وقت به کار میبرمش می گم خدا خیرت بده فریبا جونم ان شا الله که بهترین راه رو خدا پیش پات بذاره تو هم برای من دعا کن که بتونم انتخاب های درستی داشته باشم برای آینده ی نیایشم می بوسمتون عزیزانم


عزيز دلم، منم كه بايد به دوستاي هميشه همراهي كه وقت و انرژي ميذارن من و تجربياتم رو ميخونن افتخار كنم و واقعاً ميبالم به همراهيتون. من هيچ كاري نميكنم جز اينكه به تعهد اخلاقي خودم براي اونچه كه ياد گرفتم و بهم آموزش داده شده عمل ميكنم و سعي ميكنم اونا رو به ديگران هم انتقال بدم. از عشق مفرطم به بچه ها و اين موجودات پاكه كه دلم ميخواد بهشون احترام گذاشته بشه و حتي در سخت ترين شرايط هم درست بالنده بشن. همه ي بچه ها رو دوست دارم و خصوصاًَ نوگلهاي دوستامو كه از نزديك ميبينم و در جريات تكاملشون هستم. مديون دل و نگاهِ پاكِ تو و همه ي دوستامم تا هميشه كه همچنان به نوشتن و پاسخ به صداي وجدانم دلگرمم ميكنين. با نهايت تواضع دستتون رو ميبوسم. الهي هميشه بهترين راه براتون باز بشه.
زینب
28 مرداد 91 9:39
دارم نگران میشم از فرستادن دیانا به مهد... امیدوارم تجربه خوبی باشه



حتماً تجربه ي خوبيه عزيزم، نگران نباش. همينطور كه براي بقيه ي دوستانم گفتم مهم درونيات كودكه كه قوي باشه تا از بيرونيات نادرست تأثير نپذيره. براي همه مون دعا ميكنم. ديانام رو ببوس
مامان آناهيتا
31 مرداد 91 11:20
فريباااااا. معلوم هست داري چيكار مي كني دختر؟؟ عزيزم، اون طفلي بعد از دو سال و... وارد محيطي شده كه مطمئنا خيلي با خونه و حريم خودش در تناقضه. از طرفي دلش آغوش باباش و لالايي هاي اون و اسباب بازي هاش و همه چيزايي كه بهش تعلق داره رو مي خواد. دلگيره از جفتتون. شايد با حرف زدن نگه ولي با رفتارش اينجوري نشون ميده. اون طفلي فرصت مي خواد كه با شرايط جديد خودش رو وفق بده نه اينكه خط و نشون و محروميت رو براش داشته باشيد. خودت رو در نظر بگير: از جايي كه بهش تعلق داري و هر روز بهترين لحظات داره برات ثبت ميشه جدا بشي و بري توي محيطي كه خيلي نقض داره با چيزايي كه بابا و مامانت بهت گفتن و بعد ساعت 4 مامانت و بابات بيان دنبالت و چون تو دلت مي خواد با دوستت باشي برات خط و نشون ثبت بشه و.... اووه من اگه باشم مي تركم. من هميشه بعد از اينكه آناهيتا رو از مهد مي گيرم نيم ساعت اول توي خونه فقط مال اونم. نوازش و بازي و... تا دلتنگي هاي جفتمون كم شه. معذرت كه اينطوري دلت و رنجوندم. ببوس عزيز دلم و.

الان من از همه ي دوستان و عزيزانم كه خيلي خيلي هواي نيروانام رو دارن در نهايتِ ادب و احترام و تواضع رسماً‌ عذرخواهي ميكنم بابت اين رفتارِ ناشايستي كه داشتم. شفاهاً‌و كتباً و روحاً و جسماً و .... بخدا اشتباه كردم. ميدونم. ببخشيد. خيلي دوسِتون دارم كه به اين زيبايي هواي ما رو دارين. آخ كه اگه نيروانا بدونه چقدر هوادار داره. ميبوسمتون. دعامون كنين.
معصومه مامان احسان
31 مرداد 91 15:58
سلام سر برني


سلام عزيزم، اومد و چقدر خبر!!! موفق باشيم
مامان خورشید
21 شهریور 91 14:40
آرزو م یکنم بهترین ها براتون پیش بیاد.


قربون محبتت. به دعاتون خيلي نياز دارم