گزينه ي چندم ؟
از وقتي هنوز دنيا نيومده بودي همه ش نگران نحوه ي رشد و تربيتت بودم. همه ش كتاب و سي دي روانشناسي و جستجوي مقاله در سايت هاي مختلف و ... . میدونی دغدغه ي من براي پرورش روحت خيلي خيلي بيشتر از پرورش جسمته. اينكه در كوچيكترين رفتاري كه باهات ميشه اثري بزرگ و ماندني در روح پاكت گذاشته ميشه رو با تمام وجود باور دارم و همه ي همتم اينه كه نذارم اينقدر لكه هاي خاكستري، روح سفيدت رو بگيره كه يادم بره و يادت بره اين لوح روزي سفيدِ سفيد بوده. نميتونم بگم كاملاً سفيد گذاشتمش چون خودم خطاهاي خودم رو ميدونم و اينكه به حكم انسان بودن نميتونم بدون اشتباه بوده باشم.
وقتی دنیا اومدی تمام وقت در خدمتت بودم. از بیخوابی های شبانه تا خونه نشینی های روزانه و رعایت همه ی موارد بخاطر تو. نمیخوام سرت منت بذارم. این تنها وظیفه ای بود که باید به حکم مادری انجام میدادم، به پاس این لطفی که خدا بهمون ارزانی داشته بود. شش ماه اول به جرأت میتونم بگم تمامِِ خودم خط خورده بود و همه، تو بودی. تنها چیزی که توی ذهنمون بود و بهش باور داشتیم این بود که آرامش تو به هر صورتی حفظ بشه. مهمونی و خریدِ بیرون و گردش و پیک نیک و سفر و ... همه و همه تعطیل بود. تا اینکه نزدیک به شش ماهگیت میشدیم و من باید آماده میشدم برم سرِ کار. نگران بودم و اينكه با بابايي چطور تا ميكني. شروع بكارِ من پس از زايمان مصادف بود با آغاز تعطيلات تابستان مدارس و خب خدا رو شكر ميسپردمت دست بابايي تا خدا براي سه چهار ماه ديگه فرجي برسونه. البته من كم كم به محيط كار و همكاران آمادگي ميدادم كه در صدد گرفتن مرخصي بدون حقوقم و از مهر نميام سرِ كار. سي دي هاي تربيت فرزندي كه گوش داده بودم تأكيد كرده بود كه كودك تا سه سالگي بايد تحت تربيت والدينش باشه و اونا بايد هر سختي رو به جون بخرن تا اين سه سال رو خودشون از بچه شون مراقبت كنن و عزم ما هم بر همين جزم شده بود. تو و بابايي خوب با هم كنار اومدين و خدا رو شكر همچنان شيرخوارگيت سرجاش بود و خواب صبح و بعدازظهرت براه و خلاصه بابايي هم از بودن با تو لذت ميبرد و مثل من دچار استرس نبود. آرومتر با هر قضيه اي برخورد ميكرد. اول مهر رو يه هفته اي رفتم مرخصي و بابايي هم رفت رفسنجان تا تكليف مدرسه و برنامه اش رو مشخص كنه. اون سال تنها هنرستاني كه توي رفسنجان رشته ي گرافيك داشت و بابايي توش درس ميداد اين رشته رو هنرآموز نگرفته بود و كلاً داشتن روي اعصاب بابايي راه ميرفتن با اين دلايلي كه براي تعطيلي رشته آورده بودن كه كلاً يه رشته ي دخترونه است و چه و چه. بابايي هم توي اداره و اينور اونور پاس ميشده تا بالاخره يه جايي براش پيدا كنن كه توي اين اوصاف يكي از دوستاش كه ماجراي زندگي ما رو ميدونست يهو بهش پيشنهاد ميده كه اگه اينجوريه و دارن تو رو پاس ميدن، از اونورم خانومت رو براحتي مرخصي بدون حقوق نميدن، خب تو بدون حقوق بگير. بابايي هم جرقه اي توي ذهنش ميخوره و مياد با من مطرح ميكنه و من هم استقبال ميكنم. چون توي سه چهار ماه تعطيلات خوب از پس پرورشت براومده بود. خيلي خوشحال بودم و خدا رو هزار بار شكر ميكردم كه من توي تنگنا نموندم و به مدد اخلاق بابايي و شغل خوبش اين يه سال رو هم با خيال راحت ميتونم بسپرمت به يه پدر و مربي نمونه. زد و تابستونِ دوم رسيد. دوباره زمزمه هاي من براي مرخصي يا گرفتن مأموريت و انتقال به دفتر كرمانِ شركتمون شروع شد. از يه طرف مبدأ رو راضي ميكردم، مقصد جايي براي شغل و رشته ي من نداشت. از يه طرف مبدأ دوباره راضي نميشد و خلاصه نگران بودم. دلم ميخواست اگه قراره بري مهدكودك، مهدكودك سرچشمه نباشه. آخه اينجا بچه ها رو فقط نگه ميدارن، از پرورش روح و جسمشون هيچ خبري نيست. يه روزگاري مهدكودك مس مثل خيلي از نهادهاي اجتماعي شهريش زيرنظر خودِ شركت بوده و با نظارت شركت كار ميكرده. از وقتي قصه ي خصوصي سازي شروع ميشه و براي كم شدن هزينه ها به بخش خصوصي سپرده ميشه، كيفيتش عجيب افت ميكنه و به دليل عدم حمايت شركت از كاركنان و كمتر پُرشدن جيبشون، انگيزه ي قبل رو براي كار از دست ميدن. از طرفي مربيان مهدهاي اينجا هم اكثراً يا افراد مسن هستن كه فقط يه تجربه ي بچه داري اونم به شيوه ي سنتي خودشون دارن يا جوونترها كه نه تجربه دارن، نه آموزشي ديدن و نه حوصله و انگيزه ي چنداني براي سر و كله زدن با بچه ها. در واقع مثل همه ي شغلهاي اين دوره و زمونه كه از عشق خالي شدن، فقط شغل مربيگري دارن و نه هيچ. بنابراين همه ي همتم اين بود كه يه جوري بشه كرمان بري مهدكودك. نميگم اونجا هم آرمان شهره ولي حداقل چند تا گزينه ي كاملاً متفاوت براي انتخاب توش داري. هرچند براي ايده آل تر شدن شرايط پرورش تو حتي به تهران رفتن و خارج از كشور رفتن هم فكر كرديم. ميدوني اشتباهِ افكار عمومي ما اينه كه بچه، اول كار، خودش بزرگ ميشه و تازه براي دانشگاه و بعد از اون و خيلي خوب فكر كنيم زمان دبيرستان، فكر انتخاب گزينه هاي خوب به سر پدر و مادرها خطور ميكنه ولي روانشناسي رشد كودك همه ش به دوران قبل از مدرسه و اهميت پرورش كودك توي اين دوران تأكيد داره. اين بود كه حساسيتهاي من براي تو و تربيتت براي اكثر افراد خنده دار مي اومد و به چشم يه آدم فوق وسواسي كه همه چي رو سخت ميگيره بهم نگاه ميشد. من ولي كوتاه نمي اومدم. خدا رو شكر سختگيري هاي من و باباييت به فراهم كردن شرايط نزديك به ايده آل تربيتي براي تو خوب جواب داده بود و اين باعث دلگرمي من ميشد كه بذار همه هر چي ميخوان بگن و هر چي ميخوان فكر كنن. خلاصه نشد كه منتقل بشيم كرمان و بابايي براي سال دوم هم مرخصي بدون حقوق گرفت. دوباره يكسال ديگه وقت داشتيم كه اين در و اون در بزنيم و فكري براي سال بعد بكنيم و در انتظار فرجي باشيم كه در ستون بعدي برامون قرار داده شده. و حالا مثل برق و باد دوباره تابستون شده و دل من تب و تاب گرفته. توي اين يك سال به همه ي دوستان گفتيم ميريم كرمان، مامانم اينا همه خوشحال كه اين دوري بسر مياد و بالاخره ته تغاريشون ميشينه وَرِ دلشون و خودمم خوشحال كه يه تنوع كاملاً مثبت توي زندگيمون رخ ميده. حدوداي خرداد بود كه با مديرمون صحبت كردم و ندا دادم كه براي رفتن آماده ام و بايد چكار كنم. اونم مثل هميشه كه مثل يه برادر بزرگتر باهام رفتار ميكنه و با حرفهاش سعي ميكنه راه رو برام روشنتر كنه و جوانب پنهانش رو بهم نشون بده، از اونجايي كه خودش اين راه رو رفته بود، سعي كرد برام همه ي مزايا و معايبش رو بگه و ديدم رو بازتر كنه. از همه ي حرفاش به اين نتيجه رسيدم كه دختر، اين ره كه تو ميروي به تركستان است! تمام برنامه ريزيها و قواعد ذهنيم بهم خورده بود. كم كم به گوش مامان اينا ميزدم كه شايد نياييم كرمان و اونام همينجور نگران و دلخور از بهم ريختن رؤياهاشون. اون مهدكودكي كه برات در نظر گرفته بوديم ثبت نام تابستوني داشت و بايد براي وروديهاي جديد حتماً ترم تابستوني ميبردي، پيش ثبت نامت كردم و اون چند روزي كه كرمان دوره ي آموزشي بودم و پروژه ي جيشت هم همون روزا شروع شده بود به بابايي گفتم تو رو ببره مهد و از نزديك اونجا رو ببينه و ببيني تا ببينيم چي ميشه. شايد يهو مجبور شديم اومديم كرمان. خلاصه بابايي تو رو برد و يكي دو ساعتي هم همون ب بسم ا... گذاشته بودت پيش خاله ها و رفته بود دنبال مدارك ثبت نامت و اينور اونور و ظاهراً به تو هم خوش گذشته بود اونجا. با تعجب ديدم كه خداي من فكر يه پروژه ي جديد به ذهن بابا خورده، تأسيس مهدكودك آرماني خودمون به دست خودمون توي شهر مس! ماجرا اين بوده كه مدير باتجربه ي اون مهدكودك گفته كه با سرچشمه آشنايي داشته و تو فكرش بوده كه توي سرچشمه هم مهد تأسيس كنه منتها چون امسال در تعهد شعبه ي اصلي مهد فعلي هست نميتونه اين كار رو بكنه و همين جرقه ي تأسيس مهدكودك رو به ذهن بابايي زده. كه چون خودش آموزش پرورشيه بره دنبال مجوز پيش دبستاني و اون خانوم هم مجوز مهد رو بياره و دري به تخته بخوره، يه مهد اونجوري كه ما دلمون ميخواد توي اين شهر راه بندازيم و البته با سرمايه ي بالا كه خب بعدش هم هزينه ي بالا ميطلبه. همين روزها داداشم اينا اومدن ايران و خانوم داداشم كه داره در زمينه روانشناسي كودك و كودكياري تحصيل ميكنه بهمون گفت كه تأسيس مهدكودك كار سنگين و پر مسئوليتيه و با تجربه ي صفر خيلي سخته و احتمال موفقيتش كمه. اون بهمون پيشنهاد داد كه چرا شما با دوستانتون كه هر كدوم يه بچه تو مايه هاي سني نيروانا دارن و دغدغه ي پرورش بچه هاشون رو، يه گروه راه نميندازين كه خودتون نوبتي بچه ها رو سرپرستي كنين؟ وقتي چند نفر باشين ميتونين هر كدوم يه روز در هفته مرخصي بگيرين بچه هاي دوستانتون رو هم نگه دارين. اين پيشنهاد خوبي به نظر ميرسيد، اومديم سرچشمه با دوستان صحبت كرديم و همه شون رو انداختيم توي فكر. جواب اولِ همه آري بود، ولي من باز نگران بودم. اين كه بچه ها در اينصورت يه جاي متمركز براي بودن ندارن و هي هر روز از اين خونه به اون خونه پريشونشون ميكنه و از طرفي هر كدوم از ماها حد تحمل و حوصله ي متفاوتي داريم و خود بچه هام اينجوري سردرگم ميشن كه مربيشون كيه و چه جور آدميه. اينجور به نظرم بدتر از اين بود كه بچه يه پرستار داشته باشه. با روانشناسمون مطرح كردم و اونم دقيقاً به همين دلايل گفت خوب نيست. تازه حامد به اين فكر افتاده بود كه خودش تنهايي اين كار رو بكنه، يعني دوباره بدون حقوق بگيره و بچه هاي دوستان رو هم پرستاري كنه كه خانوم روانشناس اين رو هم رد كرد يكي بخاطر اين كه نقش مربي مهد و پدر رو براي نيروانا يه نفر نبايد بازي كنه و يكيش اينكه مربي كودك بهتره خانوم باشه و اين البته به مذاق بابا خوش نيومد، يه جورايي بهش برخورد و به نظرش بايد خانوم روانشناس رو متقاعد ميكرد كه دليل اشتباهيه. البته منم خيلي با اين فكر موافق نبودم، مسئوليت سنگين بچه ي خود آدم يه طرف، مسئوليت جگرگوشه هاي دوستامون ديگه خيلي سنگين مينمود و من براحتي نميتونستم باهاش كنار بيام. دوباره با خانوم روانشناس صحبت كردم كه خب حالا پس ميگين چه كنم؟ و اون متقاعدم كرد كه بعضي مهدكودكهاي شهر خودمون هم خيلي بد نيستن، گفت بالاخره بچه توي مهد چند تا چيز خوب ياد ميگيره، چند تا چيز بد و وظيفه ي بنياد خانواده است كه بدآموزيها رو براي بچه درست كنه و نذاره پايدار بمونه. گفت كه همه ي مربيهاي مهد حداقل يه دوره ي آموزشي رفتن و بلدن كه به بچه توي هر سن چي بايد ياد بِدَن. گفت كه خودشم بچه ش رو توي همين مهدها گذاشته و ناراضي هم نيست. گفت كه وسواس بخرج ندم، چون تو ديگه واقعاً بايد بري مهد و اجتماعي بشي. اما به نظر من، تو همين الآن هم از همه ي بچه هايي كه توي دوست و فاميل ميشناسم اجتماعي تري. بهش گفتم نگراني من اينه كه آموزشهايي كه بهت داده ميشه صحيح نباشه و به راحتي نشه يه چيزي كه اشتباه بهت ياد داده شده رو درست كرد و اون اين حرفم رو تأييد كرد. و يه نگراني ديگه م هم اين كه تصوير خوبي از مهدكودك برات نمونه و شاديت گرفته بشه و چه و چه چه. با اينهمه با دلگرميهايي كه از خانم روانشناس دريافت كردم جرأت كردم برم مهدهاي موجود شهر رو ببينم. يكيش رو كه از قبل ميشناختم فرق عمده ش با مهدهاي ديگه اينه كه فضاي خواب جداگانه و تختخواب داره و امكاناتش خوبه چون تنها مهد مس بوده از قبل و مكانش براي مهد طراحي شده. اما بنظر خانوم روانشناس مربي هايي داشت كه اكثراً بدليل سن بالا ديگه براي مربيگري خيلي خوب نبودن. دو تاي ديگه رو نميشناختم. سرزده رفتم و محيطها رو ديدم. توي مهد اولي يه فضاي دلباز و تقريباً شادي حكمفرما بود ولي مهد ديگه نه، بخاطر نقاشي هاي ديواريش خيلي دلگير و تاريك بود. كلاسهاي 2 تا 3 سالِ هر كدوم هم كلي با اون يكي توفير داشت يكي بزرگ و با جمعيت 15 نفر و ديگري خيلي كوچيك و 10 نفر. هيچ كدوم هم مربياشون دوره ي آموزشي نرفته بودن و تجربه ي آنچناني هم نداشتن. از افتخاراتشون كه خيلي به مذاق من ميتونست خوش بياد اين بود كه براحتي ميتونن پروژه ي آموزش جيش رو با موفقيت به اتمام برسونن و اين خيلي خوب بود هرچند ته ِ دلم ميگفتم خدا ميدونه چه جوري و با چه كيفيتي اين امر محقق ميشه. بايد ميبرديمت براي گواهي صحت سلامت و ... و خلاصه اين جمع و جور كردن مدرك هم هميشه آدم رو از محقق كردن تصميمهاي آني بازميداره و من كه تصميم گرفته بودم توي اون مهد اوليه يه چند روزي بري دوباره مشوش شدم كه بري يا نري. دوباره با حامد يه فكري به ذهنمون خورد كه يك سال بريم كرمان امتحاني و ببينيم چي ميشه. و حامد رفت كه با مدير همون مهد كرمان صحبت كنه كه تو تا توي اون كوچه رسيده بودي به بابا گفته بودي نميخوام اين مهد برم!!! و ما دوباره تشويشمون صدچندان شد كه اگه اين جزو بهترينها باشه پس؟؟؟ هرچند ميدونيم اين مخالفت تو بخاطر كار اشتباه ما بوده كه همون اولِ كار دو سه ساعت تنها اونجا گذاشتيمت. اونم از اعتماد بنفس بيش از حدمون به اينكه تو انعطاف پذيري! اينهمه راهِ رفته و نرفته همينطور توي ذهنم چرخ ميخوره و هنوز معلقم. دو روز پيش دوره ي زوج درماني داشتيم با همين خانوم روانشناس. اين باعث شد كه پريروز عصر با بابايي بشينيم و همينجور بدون تكنيك راجع به اين روزامون و اين تشويش خاطري كه جفتمون رو در بر گرفته حرف بزنيم. سرجمع همه ي حرفامون سه تا گزينه شد كه براي حامد شرح دادم و گفتم ببينيم كدومشون رو ميشه انتخاب كرد:
گزينه ي 1- يك سال بريم كرمان و پيه اينو به تنمون بماليم كه هر اتفاقي ميافته اگه بد، همين يه ساله و اگه خوب، مصمم بشيم به موندن كرمان. و البته رفتن به كرمان با توجه به شرايط كار من به اين آسونيا نيست ولي خب شايد بشه يه اصراي كرد و يك سال رو يه كاريش كرد.
گزينه ي 2- بابا حامد دوباره مرخصي بدون حقوق بگيره و يه سال ديگه باهات باشه بشرط اينكه توي اين يه سال برنامه هاي منظمي رو برات پي بگيره چه نظم عمومي زندگي و چه آموزشها و علاقه منديايي كه فكر ميكنيم برات مناسبه مثل خوندن فارسي و موسيقي و نقاشي و ... اما به اين شرط كه توي اين يك سال شروع كنه به راه اندازي مهدكودك آرماني خودمون تا سال ديگه دوباره به همين نقطه نرسيم.
گزينه ي 3- تا تابستونه و فرصت هست همين مهدكودك اولي كه به نظرم از بقيه بهتر بود رو يه امتحاني بكنيم، شايد اون تابويي كه ما از مهدكودكهاي شهر مس توي ذهنمون ساختيم واقعي نباشن و به مذاق تو خوش بيان و تو توشون احساس راحتي و امنيت كني. برام فقط همين مهمه كه اين حس خوب رو داشته باشي و توقع باهات كار كردن و آموزش دادنت رو ديگه ندارم. شايد خودمون از پس اون بربياييم. كه اونوقت اگه بهمين زيبايي اي كه اميد ميره، شد، قضيه ختم بخير بشه.
روز دومِ اين دوره يه تكنيك حل مسئله بهمون ياد دادن كه البته فقط جزوه نوشتيم. بعنوان اولين و مهم ترين تمرينِ اون ميخوام اين مسئله ي رفتن تو به مهدكودك رو به چالش بكشم و ببينم دوباره به همين گزينه ها ميرسيم يا نه؟ و البته ما پريروز تصميم گرفتيم اول گزينه ي سوم رو كه سهل الوصول تره آزمايش كنيم. قرار شد بابايي ببردت دكتر و برگه آزمايش برات بگيره و شروع كنيم. اما هنوز هم ترديد مياد سراغم. آيا گزينه ي سوم درسته؟ يا گزينه ي چهارمي هم هست و يا همه ي اين گزينه ها غلطه؟ كدومش درست تره؟ چه آزمون سختيه خدايا ...