نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

گزينه ي چندم ؟

1391/5/3 10:24
نویسنده : مامان فريبا
7,970 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتي هنوز دنيا نيومده بودي همه ش نگران نحوه ي رشد و تربيتت بودم. همه ش كتاب و سي دي روانشناسي و جستجوي مقاله در سايت هاي مختلف و ... . میدونی دغدغه ي من براي پرورش روحت خيلي خيلي بيشتر از پرورش جسمته. اينكه در كوچيكترين رفتاري كه باهات ميشه اثري بزرگ و ماندني در روح پاكت گذاشته ميشه رو با تمام وجود باور دارم و همه ي همتم اينه كه نذارم اينقدر لكه هاي خاكستري، روح سفيدت رو بگيره كه يادم بره و يادت بره اين لوح روزي سفيدِ سفيد بوده. نميتونم بگم كاملاً سفيد گذاشتمش چون خودم خطاهاي خودم رو ميدونم و اينكه به حكم انسان بودن نميتونم بدون اشتباه بوده باشم. 

وقتی دنیا اومدی تمام وقت در خدمتت بودم. از بیخوابی های شبانه تا خونه نشینی های روزانه و رعایت همه ی موارد بخاطر تو. نمیخوام سرت منت بذارم. این تنها وظیفه ای بود که باید به حکم مادری انجام میدادم، به پاس این لطفی که خدا بهمون ارزانی داشته بود. شش ماه اول به جرأت میتونم بگم تمامِِ خودم خط خورده بود و همه، تو بودی. تنها چیزی که توی ذهنمون بود و بهش باور داشتیم این بود که آرامش تو به هر صورتی حفظ بشه. مهمونی و خریدِ بیرون و گردش و پیک نیک و سفر و ... همه و همه تعطیل بود. تا اینکه نزدیک به شش ماهگیت میشدیم و من باید آماده میشدم برم سرِ کار. نگران بودم و اينكه با بابايي چطور تا ميكني. شروع بكارِ من پس از زايمان مصادف بود با آغاز تعطيلات تابستان مدارس و خب خدا رو شكر ميسپردمت دست بابايي تا خدا براي سه چهار ماه ديگه فرجي برسونه. البته من كم كم به محيط كار و همكاران آمادگي ميدادم كه در صدد گرفتن مرخصي بدون حقوقم و از مهر نميام سرِ كار. سي دي هاي تربيت فرزندي كه گوش داده بودم تأكيد كرده بود كه كودك تا سه سالگي بايد تحت تربيت والدينش باشه و اونا بايد هر سختي رو به جون بخرن تا اين سه سال رو خودشون از بچه شون مراقبت كنن و عزم ما هم بر همين جزم شده بود. تو و بابايي خوب با هم كنار اومدين و خدا رو شكر همچنان شيرخوارگيت سرجاش بود و خواب صبح و بعدازظهرت براه و خلاصه بابايي هم از بودن با تو لذت ميبرد و مثل من دچار استرس نبود. آرومتر با هر قضيه اي برخورد ميكرد. اول مهر رو يه هفته اي رفتم مرخصي و بابايي هم رفت رفسنجان تا تكليف مدرسه و برنامه اش رو مشخص كنه. اون سال تنها هنرستاني كه توي رفسنجان رشته ي گرافيك داشت و بابايي توش درس ميداد اين رشته رو هنرآموز نگرفته بود و كلاً داشتن روي اعصاب بابايي راه ميرفتن با اين دلايلي كه براي تعطيلي رشته آورده بودن كه كلاً يه رشته ي دخترونه است و چه و چه. بابايي هم توي اداره و اينور اونور پاس ميشده تا بالاخره يه جايي براش پيدا كنن كه توي اين اوصاف يكي از دوستاش كه ماجراي زندگي ما رو ميدونست يهو  بهش پيشنهاد ميده كه اگه اينجوريه و دارن تو رو پاس ميدن، از اونورم خانومت رو براحتي مرخصي بدون حقوق نميدن،‌ خب تو بدون حقوق بگير. بابايي هم جرقه اي توي ذهنش ميخوره و مياد با من مطرح ميكنه و من هم استقبال ميكنم. چون توي سه چهار ماه تعطيلات خوب از پس پرورشت براومده بود. خيلي خوشحال بودم و خدا رو هزار بار شكر ميكردم كه من توي تنگنا نموندم و به مدد اخلاق بابايي و شغل خوبش اين يه سال رو هم با خيال راحت ميتونم بسپرمت به يه پدر و مربي نمونه. زد و تابستونِ دوم رسيد. دوباره زمزمه هاي من براي مرخصي يا گرفتن مأموريت و انتقال به دفتر كرمانِ شركتمون شروع شد. از يه طرف مبدأ رو راضي ميكردم،‌ مقصد جايي براي شغل و رشته ي من نداشت. از يه طرف مبدأ دوباره راضي نميشد و خلاصه نگران بودم. دلم ميخواست اگه قراره بري مهدكودك، مهدكودك سرچشمه نباشه. آخه اينجا بچه ها رو فقط نگه ميدارن، از پرورش روح و جسمشون هيچ خبري نيست. يه روزگاري مهدكودك مس مثل خيلي از نهادهاي اجتماعي شهريش زيرنظر خودِ شركت بوده و با نظارت شركت كار ميكرده. از وقتي قصه ي خصوصي سازي شروع ميشه و براي كم شدن هزينه ها به بخش خصوصي سپرده ميشه، كيفيتش عجيب افت ميكنه و به دليل عدم حمايت شركت از كاركنان و كمتر پُرشدن جيبشون، انگيزه ي قبل رو براي كار از دست ميدن. از طرفي مربيان مهدهاي اينجا هم اكثراً يا افراد مسن هستن كه فقط يه تجربه ي بچه داري اونم به شيوه ي سنتي خودشون دارن يا جوونترها كه نه تجربه دارن، نه آموزشي ديدن و نه حوصله و انگيزه ي چنداني براي سر و كله زدن با بچه ها. در واقع مثل همه ي شغلهاي اين دوره و زمونه كه از عشق خالي شدن،‌ فقط شغل مربيگري دارن و نه هيچ. بنابراين همه ي همتم اين بود كه يه جوري بشه كرمان بري مهدكودك. نميگم اونجا هم آرمان شهره  ولي حداقل چند تا گزينه ي كاملاً متفاوت براي انتخاب توش داري. هرچند براي ايده آل تر شدن شرايط پرورش تو حتي به تهران رفتن و خارج از كشور رفتن هم فكر كرديم. ميدوني اشتباهِ افكار عمومي ما اينه كه بچه، اول كار، خودش بزرگ ميشه و تازه براي دانشگاه و بعد از اون و خيلي خوب فكر كنيم زمان دبيرستان، فكر انتخاب گزينه هاي خوب به سر پدر و مادرها خطور ميكنه ولي روانشناسي رشد كودك همه ش به دوران قبل از مدرسه و اهميت پرورش كودك توي اين دوران تأكيد داره. اين بود كه حساسيتهاي من براي تو و تربيتت براي اكثر افراد خنده دار مي اومد و به چشم يه آدم فوق وسواسي كه همه چي رو سخت ميگيره بهم نگاه ميشد. من ولي كوتاه نمي اومدم. خدا رو شكر سختگيري هاي من و باباييت به فراهم كردن شرايط نزديك به ايده آل تربيتي براي تو خوب جواب داده بود و اين باعث دلگرمي من ميشد كه بذار همه هر چي ميخوان بگن و هر چي ميخوان فكر كنن. خلاصه نشد كه منتقل بشيم كرمان و بابايي براي سال دوم هم مرخصي بدون حقوق گرفت. دوباره يكسال ديگه وقت داشتيم كه اين در و اون در بزنيم و فكري براي سال بعد بكنيم و در انتظار فرجي باشيم كه در ستون بعدي برامون قرار داده شده. و حالا مثل برق و باد دوباره تابستون شده و دل من تب و تاب گرفته. توي اين يك سال به همه ي دوستان گفتيم ميريم كرمان،‌ مامانم اينا همه خوشحال كه اين دوري بسر مياد و بالاخره ته تغاريشون ميشينه وَرِ دلشون و خودمم خوشحال كه يه تنوع كاملاً مثبت توي زندگيمون رخ ميده. حدوداي خرداد بود كه با مديرمون صحبت كردم و ندا دادم كه براي رفتن آماده ام و بايد چكار كنم. اونم مثل هميشه كه مثل يه برادر بزرگتر باهام رفتار ميكنه و با حرفهاش سعي ميكنه راه رو برام روشنتر كنه و جوانب پنهانش رو بهم نشون بده، از اونجايي كه خودش اين راه رو رفته بود، سعي كرد برام همه ي مزايا و معايبش رو بگه و ديدم رو بازتر كنه. از همه ي حرفاش به اين نتيجه رسيدم كه دختر، اين ره كه تو ميروي به تركستان است! تمام برنامه ريزيها و قواعد ذهنيم بهم خورده بود. كم كم به گوش مامان اينا ميزدم كه شايد نياييم كرمان و اونام همينجور نگران و دلخور از بهم ريختن رؤياهاشون. اون مهدكودكي كه برات در نظر گرفته بوديم ثبت نام تابستوني داشت و بايد براي وروديهاي جديد حتماً ترم تابستوني ميبردي، پيش ثبت نامت كردم و اون چند روزي كه كرمان دوره ي آموزشي بودم و پروژه ي جيشت هم همون روزا شروع شده بود به بابايي گفتم تو رو ببره مهد و از نزديك اونجا رو ببينه و ببيني تا ببينيم چي ميشه. شايد يهو مجبور شديم اومديم كرمان. خلاصه بابايي تو رو برد و يكي دو ساعتي هم همون ب بسم ا... گذاشته بودت پيش خاله ها و رفته بود دنبال مدارك ثبت نامت و اينور اونور و ظاهراً به تو هم خوش گذشته بود اونجا. با تعجب ديدم كه خداي من فكر يه پروژه ي جديد به ذهن بابا خورده، تأسيس مهدكودك آرماني خودمون به دست خودمون توي شهر مس! ماجرا اين بوده كه مدير باتجربه ي اون مهدكودك گفته كه با سرچشمه آشنايي داشته و تو فكرش بوده كه توي سرچشمه هم مهد تأسيس كنه منتها چون امسال در تعهد شعبه ي اصلي مهد فعلي هست نميتونه اين كار رو بكنه و همين جرقه ي تأسيس مهدكودك رو به ذهن بابايي زده. كه چون خودش آموزش پرورشيه بره دنبال مجوز پيش دبستاني و اون خانوم هم مجوز مهد رو بياره و دري به تخته بخوره، يه مهد اونجوري كه ما دلمون ميخواد توي اين شهر راه بندازيم و البته با سرمايه ي بالا كه خب بعدش هم هزينه ي بالا ميطلبه. همين روزها داداشم اينا اومدن ايران و خانوم داداشم كه داره در زمينه روانشناسي كودك و كودكياري تحصيل ميكنه بهمون گفت كه تأسيس مهدكودك كار سنگين و پر مسئوليتيه و با تجربه ي صفر خيلي سخته و احتمال موفقيتش كمه. اون بهمون پيشنهاد داد كه چرا شما با دوستانتون كه هر كدوم يه بچه تو مايه هاي سني نيروانا دارن و دغدغه ي پرورش بچه هاشون رو، يه گروه راه نميندازين كه خودتون نوبتي بچه ها رو سرپرستي كنين؟ وقتي چند نفر باشين ميتونين هر كدوم يه روز در هفته مرخصي بگيرين بچه هاي دوستانتون رو هم نگه دارين. اين پيشنهاد خوبي به نظر ميرسيد، اومديم سرچشمه با دوستان صحبت كرديم و همه شون رو انداختيم توي فكر. جواب اولِ همه آري بود، ولي من باز نگران بودم. اين كه بچه ها در اينصورت يه جاي متمركز براي بودن ندارن و هي هر روز از اين خونه به اون خونه پريشونشون ميكنه و از طرفي هر كدوم از ماها حد تحمل و حوصله ي متفاوتي داريم و خود بچه هام اينجوري سردرگم ميشن كه مربيشون كيه و چه جور آدميه. اينجور به نظرم بدتر از اين بود كه بچه يه پرستار داشته باشه. با روانشناسمون مطرح كردم و اونم دقيقاً به همين دلايل گفت خوب نيست. تازه حامد به اين فكر افتاده بود كه خودش تنهايي اين كار رو بكنه،‌ يعني دوباره بدون حقوق بگيره و بچه هاي دوستان رو هم پرستاري كنه كه خانوم روانشناس اين رو هم رد كرد يكي بخاطر اين كه نقش مربي مهد و پدر رو براي نيروانا يه نفر نبايد بازي كنه و يكيش اينكه مربي كودك بهتره خانوم باشه و اين البته به مذاق بابا خوش نيومد، يه جورايي بهش برخورد و به نظرش بايد خانوم روانشناس رو متقاعد ميكرد كه دليل اشتباهيه. البته منم خيلي با اين فكر موافق نبودم،‌ مسئوليت سنگين بچه ي خود آدم يه طرف، مسئوليت جگرگوشه هاي دوستامون ديگه خيلي سنگين مينمود و من براحتي نميتونستم باهاش كنار بيام. دوباره با خانوم روانشناس صحبت كردم كه خب حالا پس ميگين چه كنم؟ و اون متقاعدم كرد كه بعضي مهدكودكهاي شهر خودمون هم خيلي بد نيستن، گفت بالاخره بچه توي مهد چند تا چيز خوب ياد ميگيره،‌ چند تا چيز بد و وظيفه ي بنياد خانواده است كه بدآموزيها رو براي بچه درست كنه و نذاره پايدار بمونه. گفت كه همه ي مربيهاي مهد حداقل يه دوره ي آموزشي رفتن و بلدن كه به بچه توي هر سن چي بايد ياد بِدَن. گفت كه خودشم بچه ش رو توي همين مهدها گذاشته و ناراضي هم نيست. گفت كه وسواس بخرج ندم،‌ چون تو ديگه واقعاً‌ بايد بري مهد و اجتماعي بشي. اما به نظر من، تو همين الآن هم از همه ي بچه هايي كه توي دوست و فاميل ميشناسم اجتماعي تري. بهش گفتم نگراني من اينه كه آموزشهايي كه بهت داده ميشه صحيح نباشه و به راحتي نشه يه چيزي كه اشتباه بهت ياد داده شده رو درست كرد و اون اين حرفم رو تأييد كرد. و يه نگراني ديگه م هم اين كه تصوير خوبي از مهدكودك برات نمونه و شاديت گرفته بشه و چه و چه چه. با اينهمه با دلگرميهايي كه از خانم روانشناس دريافت كردم جرأت كردم برم مهدهاي موجود شهر رو ببينم. يكيش رو كه از قبل ميشناختم فرق عمده ش با مهدهاي ديگه اينه كه فضاي خواب جداگانه و تختخواب داره و امكاناتش خوبه چون تنها مهد مس بوده از قبل و مكانش براي مهد طراحي شده. اما بنظر خانوم روانشناس مربي هايي داشت كه اكثراً بدليل سن بالا ديگه براي مربيگري خيلي خوب نبودن. دو تاي ديگه رو نميشناختم. سرزده رفتم و محيطها رو ديدم. توي مهد اولي يه فضاي دلباز و تقريباً شادي حكمفرما بود ولي مهد ديگه نه، بخاطر نقاشي هاي ديواريش خيلي دلگير و تاريك بود. كلاسهاي 2 تا 3 سالِ هر كدوم هم كلي با اون يكي توفير داشت يكي بزرگ و با جمعيت 15 نفر و ديگري خيلي كوچيك و 10 نفر. هيچ كدوم هم مربياشون دوره ي آموزشي نرفته بودن و تجربه ي آنچناني هم نداشتن. از افتخاراتشون كه خيلي به مذاق من ميتونست خوش بياد اين بود كه براحتي ميتونن پروژه ي آموزش جيش رو با موفقيت به اتمام برسونن و اين خيلي خوب بود هرچند ته ِ دلم ميگفتم خدا ميدونه چه جوري و با چه كيفيتي اين امر محقق ميشه. بايد ميبرديمت براي گواهي صحت سلامت و ... و خلاصه اين جمع و جور كردن مدرك هم هميشه آدم رو از محقق كردن تصميمهاي آني بازميداره و من كه تصميم گرفته بودم توي اون مهد اوليه يه چند روزي بري دوباره مشوش شدم كه بري يا نري. دوباره با حامد يه فكري به ذهنمون خورد كه يك سال بريم كرمان امتحاني و ببينيم چي ميشه. و حامد رفت كه با مدير همون مهد كرمان صحبت كنه كه تو تا توي اون كوچه رسيده بودي به بابا گفته بودي نميخوام اين مهد برم!!! و ما دوباره تشويشمون صدچندان شد كه اگه اين جزو بهترينها باشه پس؟؟؟ هرچند ميدونيم اين مخالفت تو بخاطر كار اشتباه ما بوده كه همون اولِ كار دو سه ساعت تنها اونجا گذاشتيمت. اونم از اعتماد بنفس بيش از حدمون به اينكه تو انعطاف پذيري! اينهمه راهِ رفته و نرفته همينطور توي ذهنم چرخ ميخوره و هنوز معلقم. دو روز پيش دوره ي زوج درماني داشتيم با همين خانوم روانشناس. اين باعث شد كه پريروز عصر با بابايي بشينيم و همينجور بدون تكنيك راجع به اين روزامون و اين تشويش خاطري كه جفتمون رو در بر گرفته حرف بزنيم. سرجمع همه ي حرفامون سه تا گزينه شد كه براي حامد شرح دادم و گفتم ببينيم كدومشون رو ميشه انتخاب كرد:

گزينه ي 1- يك سال بريم كرمان و پيه اينو به تنمون بماليم كه هر اتفاقي ميافته اگه بد، همين يه ساله و اگه خوب، مصمم بشيم به موندن كرمان. و البته رفتن به كرمان با توجه به شرايط كار من به اين آسونيا نيست ولي خب شايد بشه يه اصراي كرد و يك سال رو يه كاريش كرد.

گزينه ي 2- بابا حامد دوباره مرخصي بدون حقوق بگيره و يه سال ديگه باهات باشه بشرط اينكه توي اين يه سال برنامه هاي منظمي رو برات پي بگيره چه نظم عمومي زندگي و چه آموزشها و علاقه منديايي كه فكر ميكنيم برات مناسبه مثل خوندن فارسي و موسيقي و نقاشي و ... اما به اين شرط كه توي اين يك سال شروع كنه به راه اندازي مهدكودك آرماني خودمون تا سال ديگه دوباره به همين نقطه نرسيم.

گزينه ي 3- تا تابستونه و فرصت هست همين مهدكودك اولي كه به نظرم از بقيه بهتر بود رو يه امتحاني بكنيم، شايد اون تابويي كه ما از مهدكودكهاي شهر مس توي ذهنمون ساختيم واقعي نباشن و به مذاق تو خوش بيان و تو توشون احساس راحتي و امنيت كني. برام فقط همين مهمه كه اين حس خوب رو داشته باشي و توقع باهات كار كردن و آموزش دادنت رو ديگه ندارم. شايد خودمون از پس اون بربياييم. كه اونوقت اگه بهمين زيبايي اي كه اميد ميره، شد، قضيه ختم بخير بشه. 

روز دومِ اين دوره يه تكنيك حل مسئله بهمون ياد دادن كه البته فقط جزوه نوشتيم. بعنوان اولين و مهم ترين تمرينِ اون ميخوام اين مسئله ي رفتن تو به مهدكودك رو به چالش بكشم و ببينم دوباره به همين گزينه ها ميرسيم يا نه؟ و البته ما پريروز تصميم گرفتيم اول گزينه ي سوم رو كه سهل الوصول تره آزمايش كنيم. قرار شد بابايي ببردت دكتر و برگه آزمايش برات بگيره و شروع كنيم. اما هنوز هم ترديد مياد سراغم. آيا گزينه ي سوم درسته؟ يا گزينه ي چهارمي هم هست و يا همه ي اين گزينه ها غلطه؟ كدومش درست تره؟ چه آزمون سختيه خدايا ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان زهرا
3 مرداد 91 11:15
سلام خانمی
خیلی خوبه که اینقدر برای آینده دقیق و ریز فکر میکنید
باز هم خدا را شکر شما در ایران زندگی می کنید و با مشکلات خارج کشور سرو کار ندارید
من هم از شش ماهگی دخترم را مهد گذاشتم
اول اینکه مجبور بودم از همان کودکی با دخترم با زبان انگلیسی و یونانی صحبت کنم تا بتواند در صورت نیاز به چیزی با مربی هایش ارتباط برقرار کند
دوم نوع غذای بچه ها در مهد که ما چون غذای حلال برایمان مهم بود باید همیشه خودم طبق برنامه مهد غذا درست می کردم و برای دخترم می گذاشتم
سومین مسئله تفاوت مذهبمون بود من از مهد خواهش کردم مراسم هایی مثل دعا و کلیسا را از برنامه دخترم حذف کنند
چهارم کنجکاوی دخترم چرا بچه ها دیگه اینکار را می کنند و من نمی کنم

پس ببینید باید در هرمرحله زندگی خودتون را با محیط به بهترین نحوه وفق بدید ولی در کنارش تربیت مورد دلخواهتون را هم انجام دهید


واي خداي من مسئله هاي سخت تري هم هستن كه آدم بايد نگرانشون باشه. راست ميگي عزيزم. بيشتر به اين راهنمايي كه كردي فكر ميكنم. ممنونم از نظر خوبت
مامان نیایش
3 مرداد 91 11:59
جانا سخن از زبان ما می گویی
.
.
.
سلام فریبای عزیزم همه نوشته ات رو خوندم خط به خط انگار که از زبون من نوشتی شاید فقط با کمی تفاوت در مکان و آدمهای درگیرش !می دونی منم خیلی دغدغه دارم این روزها همیشه همین دغدغه رو برای آموزش صحیحش داشتم و دارم و چه قدر این حرفت به دلم نشست که اشتباهِ افكار عمومي ما اينه كه بچه، اول كار، خودش بزرگ ميشه و تازه براي دانشگاه و بعد از اون خيلي خوب فكر كنيم........
من هم موقعیتم تقریبا شبیه توست دور از مرکز دور از خانواده ام البته کمی از تو نزدیک تر بازم 30 کیلومتر جای شکر داره ولی همین موقعیت ها و شرایطی که گفتی من هم دارم با این تفاوت که گزینه ی اول برای ما عملی نیست حتی برای یه سال و گزینه ی دوم به جای بابا حامد هنر مند مامان زهره بی هنر هست و نمیتونه مهد کودک آرمانی هم راه بندازه و گزینه ی سوم هم که مهد کودک های اینجاست که متاسفانه یکیش هم نیست که از نظر من از دیگری بهتر باشه نمیدونم شایدم باشه من همش رو هنوز نتونستم از نردیک ببینم ولی خب همون بحث آموزشی هست که فکر میکنم خیلی بهش توجهی نمیشه برای بچه های این سن
اینقدر این روزا داره بهم سخت میگذره با نیایش از صبح تا شب باید سر و کله بزنم دلم نمی خواد ناراحت باشه از اینکه خسته ام و نمیتونم بهش برسم خوبه خوب
آخه من چه قدر می تونم چیز بهش یاد بدم چه قدراصلا خودم بلدم که بخوام به اون یاد بدم تا همین جاش هم با تمام این کتاب ها وسیدی ها پیش رفتم ولی خب اونم دلش تنوع می خواد درست مثل من دلم می خواد براش تنوع ایجاد کنم که اولین فکری که به ذهنم رسید همین مهد رفتنش بود که با همین حرف روبه رو شدم که زیر 3 ،4 سال آموزش ندارن تازه به قول شما اگه آموزشی هم باشه خدا می دونه کیفیتش چه جوریه ولی با همه این حرف ها شاید مجبور بشم بازم مهد بذارمش شما الان دغدغه ات به خاطر کارت هست یعنی اگه مثل من خونه بودی و هیچ کاری نداشتی فکر می کنی دیگه نیازی به مهد رفتن نبود یعنی من باید به خودم سخت بگیرم و نیایش رو اصلا مهد نذارم ؟بعضی ها این طور میگن...نمیدونم من فقط به خاطر خودم نمیگم به خاطر اونم هست چون خیلی دوست داره اجتماع رو و بچه های دیگه رو ....
خیلی خیلی دغدغه هات برام با ارزشه اگه راه حلی پیدا کردی که کمکی به من بکنه خوشحال میشم خودم که نمی تونم کمکی بهت کنم حتی در انتخاب گزینه ها ولی تو اگه به نتیجه ی مناسبی رسیدی که می تونه مشترک باشه و کمک کنه تا این کوچولوی ما هم رشد فکری و روحی مناسبی داشته باشه توی این سن حساس به من بگو
راستی می دونی اگه نیایش و نیروانا با هم بودن چه قدر زودتر چیزی یاد میگرفتن و علاقه داشتن به یادگیری لااقل نیایش که اینطوریه وقتی با کس دیگه ای باشه خیلی بهتر بازی میکنه تا خودش تنهایی نه فقط نیایش و نیروانا هر دو تا بچه ای که حتی کمی از نظر روحی هم به هم نزدیک باشن یادگیریشون افزایش پیدا میکنه ولی خب میشه همون گزینه ای که زن داداشت گفته و بحث مربی و غیره...ولی من هم قبول ندارم که مربی باید حتما زن باشه به نظرم بابا حامد خیلی خوب با بچه ها کنار میاد ولی افسوس که محدودیت ها فراوونه
برات ارزوی بهترین ها رو دارم
و موفقیت
ببخش خیلی پر حرفی کردم گوش شنوا داشتن نتیجه اش همین میشه دیگه


فدات بشم كه با اين حوصله اين متن عرض و طويل رو خوندي و به اين قشنگي همراهيم كردي. ايول به قدرت و مرامت كه از بوق صبح تا دين شب همه ش با نيايش تعامل داري و نميذاري اوقاتش به بطالت بگذره. نميدونم اگه من يه مادر خانه دار بودم دغدغه هام چه جوري ميشد. كاملاً بهت حق ميدم ولي نه اون قسمتش كه به خودت گفتي بي هنر، رو به ديوار اين چه حرفيه كه گفتي عزيزم، اينهمه توانايي و هنر داري ماشالا. نسبت به خودت اينقدر كم لطف نباش. به نظر منم مهدكودك از سن سه سالگي براي بچه لازمه ولي خب ديگه دغدغه م كه كامل خوندي. اگه راهي پيدا كردم حتماً‌برات ميگم عزيزم. تا اونموقع اين بوسه هاي منو كماكان به صورت نيايشت بچسبون و به آينه ايضاً
مامان ساينا
3 مرداد 91 14:08
سلام فريباجون.نوشته ات رو خوندم و كلي به فكر فرو رفتم واي خداي من خيلي سخته منم شايد بگم تا حدودي شرايط تو رو داشتم ... يعني تو بابا حامد مهربون وهنرمند رو داري بجاش من تا دوسالگي ساينا پيش مامان بزرگ دلسوزش بود كه سرشار از محبته وعشق البته با خيلي شرايط سختي هم اين يكسال و نيم گذشت ... اما مي دوني به قول خودت و همينطور همسرم كه هميشه ميگه بچه ها بالاخره بايد وارد اجتماع بشن يكي زودتر و يكي ديرتر...اما اين ماها خانواده هاشون هستيم كه بايد بتونيم تا حدودي (فكر مي كنم البته تو سنهاي پايين بيشتر تاثيرگذاره) آموزششهاي بيرونشون رو كنترل كنيم و تا جايي هم اگر امكان داشته باشه و جسارت نشه به مربيهاشون آموزش بديم مثلا من خودم چند بار كه همراه ساينا سي دي كودك متفكر رو فرستادم مهد به اين بهانه كه ساينا اينو خيلي دوست داره با استقبال بي نظير مربيشون روبرو شدم حتي خودشم واسه بچه ش گرفت...پس شايد مربي ها هم مي خوان خوب آموزش بدن اما ابزاراي خوبي ندارن و ماها هستيم كه بايد كم كم به همديگه كمك كنيم تا خودمون وخانوادمون و شهرمون وكشورمون رو بسازيم مطمئنم كه تاثير داره...
راستش اگه بتونم كمكي كنم خوشحال ميشم ولي گزينه سه خوبه ...البته اينم بگم كه در هر صورت نيروانا جان تا مدتي با رفتن به مهد مخالفت مي كنه و هر چه بيشتر هم بگذره اين بيشتر هم ميشه چون مطمئنا مهر و محبت و توجهي كه تو خانواده دريافت ميكرده اونجا نمي بينه فقط شما بايد شرايط رو به گونه ديگري براش جذاب كنيد مثلا با جايزه يا آشنايي با دوستاي جديدش و....
دوست مهربونم فقط اينو مي دونم كه نبايد وسط راه جا زد چونكه بچه مي فهمه با گريه و زاري و خواهش مي تونه باز به شرايط ايده آل خودش برسه... پس بهتره همين ابتداي راه خودتون رو آماده كنيد كه كار سختي در پيش داريد...
واي ببخش منو اگه رك گفتم چون خودم خيلي اذيت شدم اما حالا مي بينم كه خيلي براش خوبه و خودش هم راضيه...در ضمن من از آموزش مهد هم راضيم يه جورايي اونا استارت كار را مي زنن ولي من خودم اون كار وآموزش را ادامه ميدم...موفق باشيد عزيزم خدا قوت


واي صالحه ي عزيزم،‌ چقدر از همفكري و اين راهنماييهاي صريح و آشكارت ممنونم. حق با توست مشكل بازم برميگرده به عدم آگاهي و ابزارهايي كه كمتر در دسترس همه هست. به اميد خدا اميدوارم بتونيم تصميم درست رو بگيريم و البته ثابت قدم با تأكيد تو كه واقعاً خودمم بهش رسيدم از نتايج پروژه ي آموزش دستشويي. و البته اميدوارم بتونيم با روي خوش و گشاده حسن نيت و اعتماد خودمون به مربيهاي مهد رو بيشتر كنيم تا اونام بيشتر از نظرات ما استقبال كنن. آفرين كه خيلي باهوشي و غيرمستقيم مربي هاي سايناجون رو در جريان يه آموزش خوب قرار دادي. خيلي از كارِت حظ كردم. بازم هزار بار سپاس عزيزم براي همه ي خوبيهات. خيلي دوست دارم بيشتر از تجربه ت استفاده كنم. حتماً‌مزاحمت ميشم. تا اونموقع يه ماچ گنده به ساينا و آينه بچسبون
الهه مامان روشا جون
3 مرداد 91 16:22
فریبای عزیزم امیدوارم خدا بهترین راه رو جلوی پاتون بذاره.
فرزندانمون همه ی داراییهامون هستن.همه ی سرمایه گذاریها و وقت و انرژی مون واسه اوناست .وجدانا هر کدومون در حد توان خودمون وقت میذاریم.فقط از خدا می خوام هیچ وقت بی تجربگیامون ا(لبته در مورد خودم میگم ) ما رو به سمت اشتباه نکشونه.


كاملاً جانِ كلام رو گفتي الهه جون. منم باهات آمين ميگم و اميدوارم خدا خودش هميشه چراغ راهِ درست رو برامون يه جوري روشن كنه. روشاجون رو ببوس
آرتین خان خان ایران
3 مرداد 91 23:38
عزیزم مطمئن باش همون طور که به قول خودت سفید سفید نموندی کودکت هم نخواهد ماند چرا در تربیت بچه هامون فقط 50 درصد سهیم هستیم و مابقی اون توی اجتماع تکمیل میشه که متاسفانه اگر باقی زندگی نیروانا جون ایران باشه مثل خیلی کودکان دیگه خط خطی خواهد شد
ایشالا که تا جایی که از دستمان برمیاد اینگونه نشود
راستی عکس نیروانا جون توی اتاق زیباش واقعا قشنگه اگه من بودم اونو اول میکردم
دعا ميكنم هميشه شرايط هم با ما كنار بياد، دعا ميكنم اينقدر آسمون دنيا همه جا يكرنگ و آبي باشه كه اون 50 درصدي هم كه دست ما نيست،‌از رنگ خاكستري و خط خط هاي روزگار در امان بمونه.
از نظر لطفت به شكل و شمايل اتاق نيروانام ممنونم. نميدونم واقعاً ترتيبي در اعلام نتايج مدنظر بوده يا به ترتيب شركت در مسابقه برنده ها اعلام شدن. البته اصلاً مهم نيست. برنده ي اصلي اونيه كه توي قلمروش شاد و آزاد روزگار ميگذرونه.
آرتين عزيزم رو ببوس. ممنون كه به ما سر زدي و نظر زيبا گذاشتي

الهه مامان یسنا
4 مرداد 91 2:26
سلام مامان دوراندیشو راستش رو بخوای من هم به فکر مهد کودک بودم و یه باری یسنا رو هم بردمش مهدکودک نزدیک خونمون که دست بر قضا میگفتن فضای آموزشی خوبی داره و اله و بله!! ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!! اصلا به دلم ننشست و کلا بی خیال مهد شد فعلا. بعد همین چند وقت پیش فکر تأسیس یه مهد یا حداقل خانه کودک به فکرم زد اونم به خاطر نبودن یه خانه کودک یا خانه بازی واسه بچه ها تو اراک که اون هم با مخالفت محمد به در بسته خورد مخالفتش هم به خاطر این بود که مسئولیت بچه ها رو قبول کردن خیلی سنگینه و خیلی دردسر داره ولی من هنوز بهش فکر میکنم میدونی آخه باید از یه جایی شروع کرد تا به آرمانها نزدیک بشیم. شاید فکر تأسیس یه مهد آرمانی تو شهرتون مشوشتون کنه ولی می ارزه که هم خودتون از این سردرگمی در بیاین هم بچه های دیگه شهر به یه نوایی برسن. به هر حال امیدوارم که هر گزینه ای رو که انتخاب میکنید برای نیروانا بهترین باشه و از اونجایی که میدونم چقدر رو تربیت نیروانا حساسی مطمئنم که بهترین گزینه رو انتخاب میکنی


سلام عزيز روشنفكر! حق با توست. منم معتقدم كه بايد تغيير از يه جايي شروع بشه و اون يه جا هم خودِ ماييم. اينجوري نه تنها مشكل خودمون حل ميشه بلكه مشكل خيليها هم ميتونه حل بشه. سازندگي يعني همين. ولي خب بايد خيلي انرژي بذاري كه به اين هدفت برسي. حرفِ خوب زدن خيلي راحته. ترسيم كردن مهدكودك آرماني خيلي راحته ولي اجراش واقعاً‌ سخته و همت ميخواد. چه معلوم كه همه ي مهدكوكهايي هم كه ما ميشناسيم و قبول نداريمشون هم اين افكار و طرحها تو ذهنشون بوده ولي خب نتونستن پياده كنن. در عمل يا كمبود هزينه دارن يا دستشون براي هر كاري باز نيست و خيلي چيزاي ديگه. من نگرانم كه اين انرژي رو نتونيم بذاريم و يهو ببينيم نه تنها مشكلمون حل نشده كه يه مشكل بزرگترم گريبانمون رو گرفته. ترس بابا محمد هم دقيقاً براي همينه. من كه هنوز توي يه از پوشك گرفتن بچه ي خودم تا به يه چالش رسيدم وادادم چطور ميتونم به خودم و بقيه اين اطمينان رو بدم كه از پس كارِ به اين مهمي ميتونم بربيام. نگراني من اينه وگرنه گزينه ي دو بهترين انتخابه. يه معامله ي بُرد-بُرد با شهرمون و شركتمون و بچه هامون كه سرمايه ي آينده ي ما هستن. كاش اول بتونيم خودمون رو خوب درست كنيم
مامان زهرا
4 مرداد 91 12:41
خانمی سلام
عکس دختر گلت را توی ویترین نی نی وبلاگ دیدم
تبریک تبریک
نیروانای عزیزم را ببوس


سلام عزيزم، خيلي لطف داري. ممنونم بسيار. شمام زهرا جون رو ببوس هَوارتا
sepehri
4 مرداد 91 13:01
بر ما نیز کمی اینگونه گذشت


بنظرم همه همين مراحل انتخاب گزينه ها رو دارن منتها با شدت و ضعف كم و زياد و گزينه هاي متفاوت. موفق باشين
زینب
4 مرداد 91 14:27
چالش بزرگی است برای ما نی نی دارها!!! درکت می کنم عزیزم و امیدوارم موفق باشید.


ممنونم عزيزم. براي تو هم آرزوي موفقيت دارم. در هر مرحله و چالشي
طاهره مامان امیرعلی
4 مرداد 91 16:24
سلام خانومی،
به نظر من پدر و مادر فقط واسه ی این همه نگرانی ها توی این دنیا هستن.ماها که تمام تلاشمونو برای تربیت فرزندانمون میکنیم امیدوارم خدا هم همیشه ازشون حمایت و نگهداری کنه.
هم من هم امیرعلی به دوست جونای خوبی مثل شما نیاز داریم،پس با افتخار لینکتون میکنم


آره واسه ی همین نگرانیهاست که پذیرفتیم و شیرینی پدر و مادر شدن برامون با حل کردن همین مسئله ها صدچندان میشه. به دعای قشنگتون آمین میگم.
برای من و نیروانا هم افتخاره باهاتون همگام بودن. ما هم با افتخار میپیوندیمتون.
دخملی
6 مرداد 91 3:46
سلام عزیزم.....قلم زیبا وگیرایی داری.......
کلی بهم چسبید تو مطالبتون چرخ زدیم


سلام عزیزم. ممنونم. خیلی افتخار دادین نگاه مهربونتون رو نثار نوشته های ناقابل ما کردین. نوش جونتون هر چی از لطف خودتون به زیباییِ احساستون بخشیدین به امید دیدارِ زود
مامان مهبد كوچولو
7 مرداد 91 9:17
سلام مامان مهربون نيروانا . تك تك جملاتت رو خوندم .دغدغه ي فكري اين روزهاي من هم مشابه شماست . من هم فعلا ً مهبد رو گذاشتم خونه ي مامان بزرگش و تمام ذهنم پيدا كردن يه مهد كودك خوب براي مهبد .چون گاهي پيش مياد كه مامانم ميخواد بره سفر ، دكتر و .... كه نميتونم مهبد رو اونجا بزارم . مهدهاي فعلي يكيشون مربي خوب نداره . يكيشون تخت مجزا نداره ... يكيشون از بچه شيرخوار تا 3 سال با هم نگهداري ميشن و.... نميدونم وقتي براي بعضي دوستام درد و دل ميكنم بهم ميخندن و ميگن وسواسي و .... نميدونم الان كه مطلبت رو خوندم يه خورده آرامش گرفتم كه وسواسي بودن تو اين زمينه واقعا لازمه . اميدوارم كه خدا هم به شما كمك كنه و هم بهترين راه رو جلوي پاي من بزاره ...


سلام عزيزم،‌ خيلي لطف داري و خدا نگاه مهربونت رو پرفروغ نگه داره كه نوشته هام رو خوندي. نگران نباش، مسلماً دوستاي عزيزت هم اگه اين شرايط رو پشت سر گذاشته بودن يا حالاها درگيرش بودن درك ميكردن كه دغدغه مون طبيعيه و از وسواس نيست. برات بهترينها رو آرزو ميكنم و اينكه بهترين راه فراروي تو هم گشوده بشه. آرزوم بالندگي همه ي فرشته هاست به زيباترين شكل
مامان سارینا
7 مرداد 91 9:53
وای چقد سخته . هر مرحله از زندگی بچه ها فکر و دغدغه خاص خودش رو داره . انشالله که یه راه حل خوب واسه این مساله پیدا کنی ولی به نظر منم امتحان گزینه سوم نباید بد باشه . به هر حال امتحانش ضرر نداره . چند مدت پیش که مجله شهرزاد رو گرفته بودم دیدم که توش نوشته بچه ها رو بهتره تا 3 سالگی در جمع خانواده نگه دارید حتی اگه میشه به افراد فامیل بسپاریدشون ولی مهد نذارید چون حس جدایی از خانواده تاثیر بدی روی بچه ها میذاره . وقتی مامانم این مطلب رو خوند گفت که فریبا من تا 3 سالگی سارینا رو خودم نگه میدارم و نیازی نیست که به فکر مهد باشی ،آخه من همیشه میگفتم که از 2 سالگی سارینا رو میذارم مهد چون ماشالله سارینا خیلی بازیگوشه و شیطونه و دلم واسه مامانم میسوزه آخه بنده خدا خیلی باید مراقب باشه ولی با این وجود گفت اصلا نمیذارم تا 3 سالگی بفرستیش مهد از این بابت خیلی خوشحال شدم انشالله خدا سایشو از سرم کم کنه دست گلش رو میبوسم . ولی خوب به قول شما پیدا کردن یه مهد خوب خیلی سخته که همه مامانای کارمند خواه ناخواه درگیرش میشن. ضمنا خیلی خوشحالم که تا این سن نیروانا جان از این ارامش روحی که در محیط خوب خانواده داشته بی بهره نبوده دست مامانی مهربون و بابیی عزیزش درد نکنه که اینقدر به فکر گل دخملی هستند . انشالله که از این به بعد هم درست میشه . ولی فکر تاسیس یه مهد کودک هم بد نیستا درسته خیلی سخته و پر زحمته ولی باید نتیجه خوبی هم داشته باشه . خاله جوون مطالبی که مینویسید واقعا دغدغه ی همه مادرا هست و خیلی خیلی مفیده . ممنون که اینقدر وقت میذارید و در مورد تربیت و اهمیت روح بچه ها حرف میزنید . دوستتون داریم . روی ماه نیروانای عزیزم رو خیلی خیلی ببوسید


سلام عزيزم، چقدر خوشحالم از همفكريت، چقدر براي سارينا خوشحالم كه اونم زير سايه ي پرمهر مادربزرگ عزيزش اين دوران حساس رو پشت سر ميذاره تا حسابي عاطفه و محبت ببينه. نيرواناي مام آذر سه ساله ميشه و خب ما بايد از اول سال تحصيلي براش برنامه ريزي كنيم. اينه كه الآن دغدغه ش رو دارم. آرمان ما هم تأسيس مهدكودكه و خب البته داريم ميريم روش كار كنيم ولي قبل از اون بايد خودمون و تواناييامون رو بشناسيم. به عنوان راه حل ساده تر ايشالا از اين هفته نيروانا رو ميبريم مهد ببينيم چه حسي بهش داره. برامون دعا كن فريبا جونم
منم از تو و همه ي دوستاي خوبم ممنونم كه اينهمه وقت ميذارين برا خوندن نوشته هام و دغدغه هام. خداييش نميدونين چقدر بهم انرژي ميده همراهيتون. ساريناي نازنينم رو حسابي ببوسين و صد البته دستِ مامانِ گلت رو. خدا بهش قوت بده.
مامان خورشيد
8 مرداد 91 10:24
آرزو مي كنم بهترين گزينه براتون پيش بره.
حرفي نمي زنم چون شما خودتون در تجزيه و تحليل مسئله واقعا توانا هستيد و بالاخره هركس شرايط زندگي خودشو داره و براتون بهترين رو آرزو مي كنم.


ممنونم از دلگرمي دادنت. با انرژي مثبت دوستان قطعاً بهتر حل مسئله ميكنم. خيلي خيلي دوسِتون داريم. مامان و خورشيد