نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

نيرواناي عزيز ما

فرهنگ لغات نيروانايي (شماره 2)

1390/1/16 13:55
نویسنده : مامان فريبا
5,328 بازدید
اشتراک گذاری

...

دِسِندون: دايي منصور - دلستر!

داخا: جعفر آقا (جاجورابي ما كه كله ي عروسكيش دل نيروانا رو برده- اين اسمو دوست بابايي براش گذاشته)

پَشَمو: پشمالو (لقب هاپوي عروسكي)

دُخَسئي: دوچرخه!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان عسل و آریا
16 فروردین 90 18:10
سلام به عزیزدلم نیرواناخانم و مادر گلش.دوست خوبم بینی نیرواناجون خوب شد؟سپاس بیکران بابت عکس نیروانا.بااجازتون گذاشتم توی کامپیوترم.شاد باشید


سلام عزيزم، آره زخمش كه خشك شده اما چون سطحش كم نبود هنوز يه تيكه ازش مونده كه بيفته. ولي خوبه و از خاله ي مهربونش ممنونه كه اينقدر به يادشه. عكس نيروانا براي همه ي اوناييه كه دوستش دارن. افتخار دادين. متشكرم



عمو محسن ( امینی)
19 فروردین 90 21:54
سلام نیروانا جون:
امیدوارم سایه ی پدر و مادرت سال های سال روی سرت سنگینی کنه...

و امیدوارم در آینده قدر پدر و مادرمهربونت رو بدونی..چون در زمان نوزادی ات زحمات فراوانی واست کشیدن..

دوست دارت عمو محسن

سعی کن زیاد دیه نتنی!!
در ضمن: سلام فراوان خدمت دوستان عزیزم.. آقا حامد و فریبا خانم دارم..و از خدای متعال سلامتی و عمر کبیر برای جفتتان خواستارم..


سلام عموي مهربون،
خيلي خوشحالم كه به ما سر زدين. از اينهمه دعاي قشنگ ممنون. نيروانا هر چي رو يادش بره محبت بيدريغ شما و دردسرهايي كه خودش و مامان باباش برا شما درست كردن يادش نميره. الهي شما هم به آرزوهاي قشنگتون برسين و عمر طولاني و پربركت داشته باشين. اينقدر كه 100 تا مثل نيروانا بچه و نوه و نتيجه داشته باشين (:
منم خيلي شما رو دوست دارم عمو، چشم كم ديه ميتنم.خداي خوبيها هميشه مواظب عمومحسن خوبم و خونواده ي عزيزش باشه. آمين

عمو محسن ( امینی)
19 فروردین 90 21:57
در ضمن: این آدرس وبلاگ خواهرمه که اونم خیلی دوست داره...


باز هم ممنون عمو. الان با مامان ميريم سر وبلاگ خواهرجوني. منم خواهريتون رو خيلي دوست دارم هرچند نديدمش هنوز ولي يه بووووووس گنده براش ميفرستم. *:
پروانه ی کاغذی
20 فروردین 90 21:19
1 2 3 آزمایش می کنیم...!!!
پروانه ی کاغذی
20 فروردین 90 21:37
سلام به مامان نیروانای عزیز و دوست داشتنی...!!!! فریبا خانوم من میخوام الان با اجازتون یه دل سیر با شما درد و دل کنم...!!! بذارید از اول شروع کنم...اینجانب بنده ی حقیره،از بدو خواندن کامنت شما که قدم رنجه فرمودید و بنده ی حقیره را به وبلاگ زیبای نیروانا جان دعوت نمودید...روحم را برای دیدن وبلاگ نیروانا جان پرواز دادم...!!! آمدم و وبلاگ و مطالب زیبا و پر از عشقش را خواندم...(تقریبا هرروز می آمدم و چند کامنت گنده که 99 درصد محتوایش آموخته های من در 12 سال تحصیلم بود را می نوشتم...از انواع و اقسام آرایه های لفظی و معنوی جهت به دل نشستن نوشته هایم استفاده نمودم و شاید بگویم 1 ممیز 8 دهم فسفر مغزم را در این راه کامنت گذاشتن در این وبلاگ زیبا مصرف نمودم...!!!!!! اما غافل از اینکه هیچ گاه نظراتم به ثبت نمی رسیدند و من مثل خوشحال هایی که هر روز می روند سر چشمه تا پرنده ی طلایی خوش آواز افسانه ای را ببینند...اما نمی دانند که هیچ خبری از این پرنده نیست و دست از پا درازتر به خانه برمی گردند شده بودم...!!! حتی رفتم در نی نی بلاگ برای خودم یک وبلاگ چرند با عنوان "کیک آلبالویی با سس خردل" !!!!! ساختم تا خودم امتحان کنم ببینم آیا درج نظر در وبلاگ نی نی بلاگ غیر ممکن است یا خیر...!!! که دیدم بلی!!! (فریبا خانوم شرمنده فک کنم از بس نوشتم تو این کامنت جا نشه پس بقیه ی درد و دل هامو تو یه کامنت دیگه می گنجانم...)
پروانه ی کاغذی
20 فروردین 90 21:51
بله...!!! داشتم می گفتم...!!!
فی الجمله اینجانب بنده ی حقیره بعد از اینکه دست به دامن انواع کاهنات آسمانی و زمینی شدم بلاخره راز درج نظر را به کمک پدر بزرگوارم کشف نمودم...!!!
همه اش هم از این می ترسیدم که نکند فریبا خانوم بگوید این مینا چقدر بی وفا و بی مرام است که نیامد و یک کامنت خشک و خالی هم نگذاشت برای بچه مان...!!! حقیقتش وقتی که می دیدم مامان عسل و آریا به چه تندرستی و سالمی ای کامنت هایشان ثبت می شود... می خواستم مانیتور کامپیوتر را از پنجره ی اتاق پرت کنم بیرون...!!!! اما این کار را نکردم چون یک چیزی مثل یک دانه کرم کوشولوی شب تاب صورتی که یک آبنبات چوبی در دستش است ته دلم سو سو می زد که این کار را نکنم...می دانستم بلاخره موفق خواهم شد و شدم...!!!
خدا را شکر می گویم که بلاخره کاهنات آسمانی و زمینی دست به دست هم دادند و به این دخترک بیچاره کمک کردند...!!!
در ضمن فریبا خانوم...آن کرم کوشولوی شب تاب صورتی هم الان دیگر آبنباتش تمام شده و گیر داده به بستنی توت فرنگی...!!!!


سلام ميناي عزيزم، اي پَردهنده ي پروانه هاي كاغذي، تو رو خدا اين پروانه هاتو پَرنَده، همه ي اين خوشكل نوشته هاتو نگه دار يه جايي. دل به اين وبلاگها نبند كه بايد به چيزي دل بست كه دل داشته باشه. چقدر روحم شاد شد از خوشكلي قلمت. واقعاً خنديدم اول صبحي و روزم گلبارون شد از اولش. همه ي بستني توت فرنگيا و آبنبات چوبياي اون كرم كوچولو با من ميناجونم. تو فقط نذار دلخوشياش تموم شه و هر وقت چيزي نداشت و بهوونه گرفت تندي بهم ندابده تا با يه چيز ديگه اميدوارش كنم و تو بنويسي. الهي چراغ دلت هميشه روشن باشه. راستي كرم شب تاب اگه بزرگ بشه چي ميشه؟نورافكن؟! ...
راستش منم هر روز كه ميرفتم سر وبلاگ، دلم پي نوشته هاي تو ميگشت. با خودم ميگفتم حتماً درس داره دخترمون. بالاخره يه روز مياد سر وبلاگ بچه م. دست پدر بزرگوارتو ببوس و سلام گرم من رو بهشون ابلاغ بفرما كه هرچي ما داريم از ارشاد باباهامونه.
قدم روي تخم چشم ما گذاشتي پنجه طلا و دل طلا. باز هم به خونمون بيا! اِ شعر گفتم؟