نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

نيرواناي عزيز ما

زهی شرم که ما راست خدایا!

1395/1/23 8:14
نویسنده : مامان فريبا
7,089 بازدید
اشتراک گذاری

یهو از بالای تخت پاتو سرازیر کردی سمت زمین که بیایی پایین و من نفهمیدم چطور جلوشو بگیرم که توی فنجون چای داغی که از دست اهورا اون گوشه ی پایین تخت گذاشته بودم نره. توی یه لحظه همه چی به هم ریخت و من از ترس اینکه پات تاول نزنه و سریع یه کاری بکنم و از طرفی هم بخاطر بارداری مزدا نمیتونستم بغلت کنم، داد و فیریادکنان کشوندمت سمت آشپزخونه که آب سرد بریزم رو پات، اهورام از داد و بیداد من با اضطراب و گریه دنبالمون می دوید و عصبانیتم رو بیشتر میکرد. با کلی داد و جیغ و هی هول دادن اهورا که از روی صندلی نندازدت پایین پروسه ی رفع خطر سوختگی پات رو تموم کردم ولی فکرکنم چنان دل تو و اهورا رو بجاش سوزوندم که مستحق این فکر تأمل برانگیز تو بودم...

وقتی طوفان به پایان رسید و دور هم نشستیم تا چای تازه م رو بنوشم با چشمایی که هنوز سرخ از اشک بود زدی زیر خنده، از اون خنده های دلبرانه و لابلاش گفتی میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟

که زنگ بزنم 123،کودک آزاری بیاد ببردت!!!!

...

من نتونستم باهات بخندم. فقط لبخند کمرنگی روی لبام نشست که از فرط غم بیحدم بود، چه دیوی میشم توی یه لحظه و چقدر کنترل خشم و استرس و اضطرابم پایینه. شرمم باد

پسندها (5)

نظرات (6)

مامان زينب
25 فروردین 95 7:29
خدا رو شكر بخير گذشت فريباي عزيزم. ولي خيلي وقت ها پيش مياد كه ما بزرگترها هم نمي تونيم هيجاناتمون و كنترل كنيم عزيزم خدا به هممون صبر كافي بده تا يهويي واكنش نشون نديم. مواظب خودت باش عزيزم برات بهترين لحظات و آرزو دارم.
محبوبه مامان الینا
25 فروردین 95 9:11
از این مموقعیت ها برا من هم خیلی پیش اومده متاسفانه متاسفانه کنترل ضعیفی رو هیجان و خشمم دارم از خدا میخوام صبرمون رو بیشتر کنه...آرامش بیشتری بهمون بده... اما دوست جون همسن که جسارت اعترافش رو داریم و خودمون ضعفمون رو میدونیم خودش قدم بسیار بزرگی هست و یقینا با تمرین کنترلمون خیلی بیشتر خواهد شد ببوسید اون دو تا فرشته رو
مامان فريبا
پاسخ
قربون محبتت. خدا کنه عزیزم
لی لی
4 اردیبهشت 95 22:46
عزیزم تبریک برای مسافرکوچولودرپناه خدای مهربان
مامان فريبا
پاسخ
ممنون مهربون. ببوس آرشیدام رو
حنانه
10 اردیبهشت 95 2:06
سلام خوبی فریبا جون؟ منو یادت میاد؟؟ من دوست زهره هستم که میومدم وبلاگت چند وقت بود نتونستم بیام بهت تبریک میاد به خاطر مزدا کوچولو ایشالا تا چند وقت دیگه صحیح و سالم دنیا میاد التماس دعا
مامان فريبا
پاسخ
سلام حنانه جون, خوبی عزیزم؟ البته که یادمه, مگه میشه محبتات رو فراموش کنم. اتفاقا باور میکنی یا نه چند روز پیش یادت کردم و با خودم میگفتم الان متأهلیش چه جوریه آیا؟ برات دعا کردم همیشه خوشبخت باشی و احساس خوشبختی کنی. تو هم خیلی برام دعا کن مهربون
حنانه
11 اردیبهشت 95 22:26
سلام مرسی فریبا جون آره خداروشکری خیلی خوبه با تمام وجودم احساس خوشبختی می کنم
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم, سپاس فراوان خدای را بخاطر این احساس خوبت. همیشه خوشبخت باشی
mohammadamin
19 اردیبهشت 95 9:31
همیشه موفق وپیروزباشید.
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم.