چشم چشم دو ابرو
نازنینم! خوشحالیم که در سیر طبیعی مراحل رشدت به تصویر آدم رسیدی!
از اولین روزی که قلم به دست گرفتی و تنها اثرهای کمرنگی روی کاغذ به جا گذاشتی خیلی گذشته. ما به ایمان محکم بابایی به عدم نیاز به آموزش نقاشی به کودک، اینهمه مدت صبر کردیم و انعکاس روح بلندت رو به آموزه های خودمون محصور نکردیم تا خودت پله پله نقش بیافرینی و برسی به چنین روزی که این اتفاق زیبا رو در دلهامون جشن بگیریم و بر دیوار ذهن و این خونه خاطره کنیم.
زیبایی این رویداد مثل خیلی از رویدادهای دیگه در هم آییش با اتفاقای دیگه ست:
یکی این که هنوز توی مهد مشغول پروژه ی "من" هستین و در مورد کلی چیزا حرف زدین، تجربه کردین، بازدید کردین ...،
من منحصر بفرد هستم
من این هستم
من و بدن سالم من (بازدید از باشگاه ورزشی)
من و خانواده ی من
من و علاقه های من
من و بدن تمیز من (بازدید از حمام گنجعلیخان)
...
و نقش تصویری که از آدم زدی، قشنگ انعکاس روحت و صدای بلند دغدغه های فکری این روزاته و این یعنی خودِ هنر، ناب و دست نخورده!
و دیگه اینکه در جریان کلاس زبانی که از طرف اداره مون شرکت میکنم باید یه ارائه ی مطلب به زبان انگلیسی آماده می کردیم و من بعد از اینکه استاد موضوع مرتبط با کارم رو زیاد نپسندید تصمیم گرفته بودم موضوع "سیر تکاملی نقاشی کودکان" رو انتخاب کنم و درگیر جمع آوری مطلب بودم! و این صفحه ی وب خیلی برام جالب می نمود:
http://www.learningdesign.com/Portfolio/DrawDev/kiddrawing.html
دوشنبه ی پیش خونه ی خاله شهلای مهربون روی کاغذی که از دستای پرانرژیش گرفتی، به اندک زمانی این تصویر زیبا رو خلق کردی :
و فقط خدا میدونه من چقدر مات و مبهوت موندم که دیدم دختر کوچولویی که تا حالا فقط خط خطی می کرد و نهایت امرش به کشیدنِ یه سری خطوطِ بسته رسیده بود چطور چنین جهشی کرده و یه تصویر کامل از آدم نقش زده!!! (گرچه گوش و بینی نداره و مطمئنم که اینم باید طی بشه تا تکمیلِ تکمیل بشه). یادمه این هیجانم رو به خاله شهلام گفتم و اونم کلی ذوق کرد و خاله بهاره که بعدتر به جمع ما پیوستن و نقاشی تو رو بهشون نشون دادم گفت که یادشه تو همه ش خط خطی می کردی و اونم کلی شگفت زده شد.
به فاصله ی اندکی از این جهش بلند، شنبه ی همین هفته که با بابایی بودین تا من برگردم خونه، بهش گفتیی که بلد نیستیی گل بکشی و اون هم گفته چرا بلدی و به آنی رفتیی توی اتاقت و این تصویر رو خلق کردی :
و اون وسط گلهام یه پیرمرده که عصا دستش گرفته ولی بعد گفتی باباجانه توی باغ گلهاش!
و همون روز هم این تصویر زیبای خورشید و رنگین کمون رو آفریدی به رنگهای زیبای خدا! :
روی همون کاغذی که از مهد آورده بودی و برام گفتی که هر رنگ کدوم وسیله از اتاق مهدتون هست.
اینهمه نقش زیبای زندگیمون رو تو می آفرینی خالق زیباییها که انعکاس زیبای خدایی. همیشه بیافرین و به زیباترین شکل زیبای من!