نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

جمع و مفرد

1391/11/10 10:33
نویسنده : مامان فريبا
6,202 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بعد از اینکه مهمونای عزیزمون آریا، خاله جمیله و عمو مرتضی رفتن، طبق معمول همه ی شبای دیگه، چراغ خونه مون هنوز روشن بود، با اینکه به ساعت صفر عاشقی رسیده بودیم. القصه، گیتارت رو که با آریای عشق گیتار، دم دست آورده بودینش به دست گرفتی و گفتی مامان من میزنم تو برقص و همین شد. عاشق اینم که برا خودت دلنگ دلنگ میزنی و یه عالمه کلمه پشت سر هم ردیف میکنی و مثلاً شعر میگی و آواز میخونی و من می رقصم. که اگه این لحظه زمان می ایستاد و میتونستم یادداشت کنم تا مدتها شاخ های روی سرم دندونه های شونه رو میشکست، بس که شعرایی که اینجوری از آب درمیاری شگفتی آورن! من پایکوبی میکردم و هر لحظه بر شعفمون افزوده میشد. بعد گیتار رو دادی دست من که مامان حالا تو بزن من میرقصم. منم گیتار رو گرفتم دستم و گفتم خوبه اینجوری طبع شعرم هم یه محکی میزنم و شروع کردم به خوندن. از نیروانای موطلایی شروع کردم و اینکه خیلی دوسِش داریم، دقیقاً یادم نیست چی میگفتم ولی سعی میکردم موزون بگم و ریتمیک بخونم. تو هم رقص پایی میرفتی که بیا و ببین. این شیوه ی جدید پایکوبی رو به تازگی از دل کارتونها و کلیپ های کودکانه یاد گرفتی رقصنده با باد!

خلاصه رسیدیم به این تیکه که خوب یادم مونده: 

نیروانا خیلی کتاب داره

کتابای سارا             کتابای دودو

کتابای انگشتی        کتابای هاپو

که یهو کلیپ کات خورد. وایستادی و دراومدی که :" کدوم کتابای هاپو مامان!؟"

گفتم: "همون کتاب هاپو که گوشه ش رو فشار میدی واق واق صدا میده"

و تو گفتی: 

"اون که فقط یکیه مامان!!!"

و من شرمسار از اینکه بخاطر جور شدن وزن و قافیه ی شعرم، حقیقت به این بزرگی رو دستکاری کرده بودم زود سر و ته قضیه رو جمع کردم و گفتم که آره تو راست میگی، یکیه، من فقط میخواستم شعرم درست باشه . و بدو رفتم یه فکری به حال دو تا شاخ تازه سر زده ی به این بلندی بکنم. حس خلبان قصه ی آنتوان سن تگزوپری رو داشتم وقتیکه در مقابل حرفا و سؤالای شازده کوچولو کم می آورد.

شاید یه روزی به این برسی که:

چون قافیه تنگ آید ...

که خداییش دلم نمیخواد از این دست شاعرای سیاره مون بشی، ادیب کوچک من!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

صبا
10 بهمن 91 11:22
الهی فدات بشم نیروانای من.
اخه چقدر تو زیرکی که در بین اون همه صدا فهمیدی که یک دونعکتاب هاپو داری نه چندتا.
فدای تو و خاله جون بشم.

میبینی تو رو خدا، این وروجک و دقتش منو کشته. خدا نکنه فدا بشی عزیزم. حالا حالاها کار داریم باهات شاعر جونم
ستاره زندگی
10 بهمن 91 14:36
مامانی وقتی شعر هم میخونی باید حواست جمع باشه،آخه بچه امروزی هست دیگه

عجب لحظه های حوبی مادر دختر با هم داشتن


در هر لحظه با بچه های امروزی باید حواست باشه خواهر. حق با توست. بیشتر دقت میکنم. جات خالی
مامان یه فسقِلی
10 بهمن 91 16:27
خب راست میگه بچه م؟!

کدوم کتاب های هاپــــو ؟!

خیلی بامزه بود


حق همیشه با بچه هاست مگه نه
زینب
11 بهمن 91 7:34
این آخری رو خیلی خوب اومدی... خلبان کتاب شازده کوچولو.... !!!!!!!!!! من که دیگه این روزها به شاخهایی که در میاد زیاد کاری ندارم شاید برای همین وقتی تو خیابون راه میرم همه یه جوری نگام می کنن!!!!!!!!!!! میتوننم صحنه رو تصور کنم که چقدر قشنگ مادر و دختر برای هم خوندین و رقصیدین... زیباست زیبا... سبز باشین

راس میگیا!!! پس برا همینه منم یه جورای دیگه نگاه میکنن! یادم باشه حواسم به شاخام باشه بیرون میرم
صحنه در اوج بود عزیزم، جای همه تون خالی. از این صحنه ها برای همه ی خونه های دوستام آرزو میکنم همیشه بهار باشین

محبوبه مامان الینا
11 بهمن 91 10:31
خیلی باحال بود واسه خالی نبودن عریضه و جور شدن قافیه میخوای نیروانا رو دور بزنی غافل از اینکه........ اینه دیگه مامانی کم آوردی

کم آوردم ایهاالناس! من تسلیمم. فدات خاله
مامان نیایش
11 بهمن 91 12:13
خیلی با مزه بود
چون قافیه تنگ آید
خیلی زیرکی دخملم ما شاا لله
دوستت دارم

فات خاله جونی، مرسی مرسی
الهه مامان یسنا
11 بهمن 91 13:45
ای جان ایشالا همیشه قافیه زندگیت بر وفق مرادت باشه نازنینم

بگو ایشالللللللللللا. مرسی از این دعای قشنگت عزیزم
مامان پارمیس
12 بهمن 91 14:19
عزیزم. چه لحظه های خوبی. همیشه به رقص و شادی باشید.

مرسی گل خانوم، ایشالا پارمیس گل هم بزرگ میشه از این لحظه ها فراوون با هم تجربه میکنین
مامان آرشين
12 بهمن 91 19:20
قربون اين كوچولو برم كه اينقدر شيرينه...

فدای شما خاله جون، لطف دارین زیاد
مادر کوثر
14 بهمن 91 7:42
به به
مامانیه خواننده و عاشق و دخمل شیرین و چه شود؟!




كُمپِرِس
مامان مهبد كوچولو
14 بهمن 91 9:30
واااااااااااي من آخر از دست اين دختره غش ميكنم ها !!!! خيلي با مزه و بلا شده ، ماشالله ، خب ماماني وقتي قافيه ات تنگ مياد يه فكر ديگه كن كه نازدونه 6 دنگ حواسش جمع ِ جمع ِ

چشم عزيزدلم، كاملاً حق رو به شما و نيروانا ميدم، از اين به بعد حتماً‌دقت ميكنم. بوس براي مهديه و مهبد
مامان پریسا
15 بهمن 91 11:21
دقیقا یه لوح سفید بدون کوچکترین خط خوردگی..... باید همه چیز درست و مرتب ثبت بشه...

آفرین به نیروانا خانم

قربونت خاله جون، دقیقاً
مامان خورشيد
15 بهمن 91 12:03
چقدر نكته بين و چقدر جالب. نتيجه زيبا سخن گفتن با بچه ها اين ميشه ديگه. صميمانه بهتون تبريك مي گم و ممنون كه فرزندان اين چنيني به اين روزگار هديه ميدين.

وای مامان خورشید عزیزم خیلی منو نیروانام رو مورد لطف خودت قرار میدی نازنین. خدا کنه بتونم اینجوری که میگی رسالتم رو توی این دنیا بجا بیارم. ممنونتم دوست خوب من
مامان آناهيتا
15 بهمن 91 13:46
قربون ريزبيني و تيزبينيت نازنينم. عاشقتم.

قربون محبتتون خاله ی مهربونم
جشنواره تولید کتابهای صوتی کودکان
25 بهمن 91 15:13
دوست بزرگوار مامان فریبا
برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموه و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید.
از شما بزرگوار رسما دعوت به عمل می آید تا در اجرای این جشنواره ، درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و با اطلاع رسانی یا هرگونه اقدامی که خود صلاح می دانید، یاری مان نمائید.


وای چه عالی!!! خدا کنه برسم توی این کار قشنگ شرکت کنم. دوستان همگی دعوتین. البته فکر کنم پیش از این این دعوت به همکاری افتخاری براتون رسیده باشه. همه با هم به پیش