جمع و مفرد
دیشب بعد از اینکه مهمونای عزیزمون آریا، خاله جمیله و عمو مرتضی رفتن، طبق معمول همه ی شبای دیگه، چراغ خونه مون هنوز روشن بود، با اینکه به ساعت صفر عاشقی رسیده بودیم. القصه، گیتارت رو که با آریای عشق گیتار، دم دست آورده بودینش به دست گرفتی و گفتی مامان من میزنم تو برقص و همین شد. عاشق اینم که برا خودت دلنگ دلنگ میزنی و یه عالمه کلمه پشت سر هم ردیف میکنی و مثلاً شعر میگی و آواز میخونی و من می رقصم. که اگه این لحظه زمان می ایستاد و میتونستم یادداشت کنم تا مدتها شاخ های روی سرم دندونه های شونه رو میشکست، بس که شعرایی که اینجوری از آب درمیاری شگفتی آورن! من پایکوبی میکردم و هر لحظه بر شعفمون افزوده میشد. بعد گیتار رو دادی دست من که مامان حالا تو بزن من میرقصم. منم گیتار رو گرفتم دستم و گفتم خوبه اینجوری طبع شعرم هم یه محکی میزنم و شروع کردم به خوندن. از نیروانای موطلایی شروع کردم و اینکه خیلی دوسِش داریم، دقیقاً یادم نیست چی میگفتم ولی سعی میکردم موزون بگم و ریتمیک بخونم. تو هم رقص پایی میرفتی که بیا و ببین. این شیوه ی جدید پایکوبی رو به تازگی از دل کارتونها و کلیپ های کودکانه یاد گرفتی رقصنده با باد!
خلاصه رسیدیم به این تیکه که خوب یادم مونده:
نیروانا خیلی کتاب داره
کتابای سارا کتابای دودو
کتابای انگشتی کتابای هاپو
که یهو کلیپ کات خورد. وایستادی و دراومدی که :" کدوم کتابای هاپو مامان!؟"
گفتم: "همون کتاب هاپو که گوشه ش رو فشار میدی واق واق صدا میده"
و تو گفتی:
"اون که فقط یکیه مامان!!!"
و من شرمسار از اینکه بخاطر جور شدن وزن و قافیه ی شعرم، حقیقت به این بزرگی رو دستکاری کرده بودم زود سر و ته قضیه رو جمع کردم و گفتم که آره تو راست میگی، یکیه، من فقط میخواستم شعرم درست باشه . و بدو رفتم یه فکری به حال دو تا شاخ تازه سر زده ی به این بلندی بکنم. حس خلبان قصه ی آنتوان سن تگزوپری رو داشتم وقتیکه در مقابل حرفا و سؤالای شازده کوچولو کم می آورد.
شاید یه روزی به این برسی که:
چون قافیه تنگ آید ...
که خداییش دلم نمیخواد از این دست شاعرای سیاره مون بشی، ادیب کوچک من!