آتش جشن سَده
حیفه بچه ی کرمون باشی و رگ و ریشه ت توی این دل عالَم باشه و از امروز و جشن باشکوهش چیزی ننویسی. بچه که بودم ننه جان روشندلم تقویم گویای تاریخ بود. هر روز سال و مناسبتش رو از پیش اعلام میکرد و روزشماری میکرد تا برسه. رسیدن و پایان یافتن برجها و فصلها و انواع چله های کوچیک و بزرگ رو با یه شور و شوق خاصی به همه خبر میداد و یادآوری میکرد. روحش شاد که به نور دلش دلامون روشن بود. یادمه از اول بهمن شروع میکرد به شمارش معکوس تا روز سده! و امروز از صبح مینشست و میگفت امروز سده رو میسوزن. من نمیفهمیدم چی میگه. یعنی میدونی آدم وقتی درون یه اتفاق و رویداد باشه یا محلی که اتفاق و رویداد رخ میده در دو قدمیش باشه، همچین توجه زیادی بهش نمیکنه. حتماً باید از یه چیزی دور باشه تا قدر و اهمیتش براش آشکار باشه، الان که آدم بزرگی شاید این حس رو بفهمی نیروانا! ما اون روزا نهایتش میرفتیم روی پشت بوم تا دود آتیش سده رو ببینیم و به باور ننه جان ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد!
توی دبیرستانم که بودم یکی دو باری دوستام میگفتن دعوتن برای جشن سده و ازم میخواستن اگه میخوام برم و من خیلی اشتیاقی نشون نمیدادم.
این بود تا کم کم این جشن فراموش شده ی ملی دریافته شد و بها یافت و گرد و غبار فراموشی از چهره ش زدوده شد. سال 86 همین روزا بود و ما داشتیم توی خیابونای کرمان دنبال کارامون می چرخیدیم که پسرخاله ی بابایی که ساکن تهرانن زنگ زدن و گفتن الان کرمانن، با تور جشن سده اومدن برای دیدن این جشن باشکوه!!! ما رو میگی چنان یکه ای خوردیم که نگو. وقتی برای دیدنشون رفتیم مهمانسرای جهانگردی کلی خجالت میکشیدم که با اون سن و سالم و با اینکه خونه ی پدریم در محدوده ی جاییه که این جشن درش برگزار میشه تا اون موقع نرفته بودم و ندیده بودم و چیزی برای توضیح دادن نداشتم براشون. فکر کن اونا از تهران پاشده بودن اومده بودن و ما رو هم با خودشون دعوت کردن بریم جشن. یعنی از طرف تور بهمون کارت شرکت در مراسم اهدا کردن. جای همه خالی که هر چی از شکوه این جشن بگم کم گفتم. هیچی نمیتونه اندازه ی یه کوه شعله ور آتیش به آدم انرژی و شادی ببخشه و مردمی که با وجد هر چه تمام تر به رقص شعله ها خیره میشن و برق شادی از نگاهشون میباره. یه چند تا عکس از اونروز به خاطراتمون رنگ و گرما بخشیده که هر چی میگردم یادگارشون کنم توی این خونه ت پیداشون نمیکنم. روی موبایل بودن و خدا میدونه کجاها آرشیو شده باشن.
امروزم نمیدونم چرا دوباره با اینکه تعطیله و میتونستیم بریم کرمان و تو رو هم ببریم تا این شادمانی رو تجربه کنی نرفتیم و نشستیم این گوشه ی سرچشمه به زوزه ی باد گوش میدیم. اصلاً نمیدونم چرا دوستای نازنینم رو دعوت نکردم بیان و این شادی مشترک رو کنار هم تجربه کنیم. گاهی فرصتها رو میسوزونیم و بعد فقط افسوسش میمونه. امیدوارم یه روز دوباره به پایکوبی شعله ها فراخونده بشیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانوشت: مطالب بیشتر در مورد جشن سده رو اینجا یافتم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: این دل لامصب که نتونست طاقت بیاره! دویدیم به سمت کرمان و به اینجای آتیش که توی ادامه ی مطلبه رسیدیم. فکر کن اگه حتی پنج دقیقه دیرتر میرسیدیم اون دل کوچولوت رو که صابون زده بودیم به دیدن یه آتیش گنده باید چیکار میکردیم. ادامه ی مطلب پر از گرما و نور عشقه، حتی قسمت خاکستریش. در ضمن زمان ثبت این پست رو تغییر میدم به همون ظهر که دلم هوای جشن کرده بود تا یادگار بمونه. راستی وقتی رفتیم خونه ی آقاجون برای عیددیدنی، دیدیم برای آقاجون یه کارت دعوت فرستاده شده بود. کلی ذوق کردیم و برا خودمون ورش داشتیم.