نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

آتش جشن سَده

1391/11/10 12:58
نویسنده : مامان فريبا
8,519 بازدید
اشتراک گذاری

حیفه بچه ی کرمون باشی و رگ و ریشه ت توی این دل عالَم باشه و از امروز و جشن باشکوهش چیزی ننویسی. بچه که بودم ننه جان روشندلم تقویم گویای تاریخ بود. هر روز سال و مناسبتش رو از پیش اعلام میکرد و روزشماری میکرد تا برسه. رسیدن و پایان یافتن برجها و فصلها و انواع چله های کوچیک و بزرگ رو با یه شور و شوق خاصی به همه خبر میداد و یادآوری میکرد. روحش شاد که به نور دلش دلامون روشن بود. یادمه از اول بهمن شروع میکرد به شمارش معکوس تا روز سده! و امروز از صبح مینشست و میگفت امروز سده رو میسوزن. من نمیفهمیدم چی میگه. یعنی میدونی آدم وقتی درون یه اتفاق و رویداد باشه یا محلی که اتفاق و رویداد رخ میده در دو قدمیش باشه، همچین توجه زیادی بهش نمیکنه. حتماً باید از یه چیزی دور باشه تا قدر و اهمیتش براش آشکار باشه، الان که آدم بزرگی شاید این حس رو بفهمی نیروانا! ما اون روزا نهایتش میرفتیم روی پشت بوم تا دود آتیش سده رو ببینیم و به باور ننه جان ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد!

توی دبیرستانم که بودم یکی دو باری دوستام میگفتن دعوتن برای جشن سده و ازم میخواستن اگه میخوام برم و من خیلی اشتیاقی نشون نمیدادم.

این بود تا کم کم این جشن فراموش شده ی ملی دریافته شد و بها یافت و گرد و غبار فراموشی از چهره ش زدوده شد. سال 86 همین روزا بود و ما داشتیم توی خیابونای کرمان دنبال کارامون می چرخیدیم که پسرخاله ی بابایی که ساکن تهرانن زنگ زدن و گفتن الان کرمانن، با تور جشن سده اومدن برای دیدن این جشن باشکوه!!! ما رو میگی چنان یکه ای خوردیم که نگو. وقتی برای دیدنشون رفتیم مهمانسرای جهانگردی کلی خجالت میکشیدم که با اون سن و سالم و با اینکه خونه ی پدریم در محدوده ی جاییه که این جشن درش برگزار میشه تا اون موقع نرفته بودم و ندیده بودم و چیزی برای توضیح دادن نداشتم براشون. فکر کن اونا از تهران پاشده بودن اومده بودن و ما رو هم با خودشون دعوت کردن بریم جشن. یعنی از طرف تور بهمون کارت شرکت در مراسم اهدا کردن. جای همه خالی که هر چی از شکوه این جشن بگم کم گفتم. هیچی نمیتونه اندازه ی یه کوه شعله ور آتیش به آدم انرژی و شادی ببخشه و مردمی که با وجد هر چه تمام تر به رقص شعله ها خیره میشن و برق شادی از نگاهشون میباره. یه چند تا عکس از اونروز به خاطراتمون رنگ و گرما بخشیده که هر چی میگردم یادگارشون کنم توی این خونه ت پیداشون نمیکنم. روی موبایل بودن و خدا میدونه کجاها آرشیو شده باشن.

امروزم نمیدونم چرا دوباره با اینکه تعطیله و میتونستیم بریم کرمان و تو رو هم ببریم تا این شادمانی رو تجربه کنی نرفتیم و نشستیم این گوشه ی سرچشمه به زوزه ی باد گوش میدیم. اصلاً نمیدونم چرا دوستای نازنینم رو دعوت نکردم بیان و این شادی مشترک رو کنار هم تجربه کنیم. گاهی فرصتها رو میسوزونیم و بعد فقط افسوسش میمونه. امیدوارم یه روز دوباره به پایکوبی شعله ها فراخونده بشیم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

پانوشت: مطالب بیشتر در مورد جشن سده رو اینجا یافتم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: این دل لامصب که نتونست طاقت بیاره! دویدیم به سمت کرمان و به اینجای آتیش که توی ادامه ی مطلبه رسیدیم. فکر کن اگه حتی پنج دقیقه دیرتر میرسیدیم اون دل کوچولوت رو که صابون زده بودیم به دیدن یه آتیش گنده باید چیکار میکردیم. ادامه ی مطلب پر از گرما و نور عشقه، حتی قسمت خاکستریش. در ضمن زمان ثبت این پست رو تغییر میدم به همون ظهر که دلم هوای جشن کرده بود تا یادگار بمونه. راستی وقتی رفتیم خونه ی آقاجون برای عیددیدنی، دیدیم برای آقاجون یه کارت دعوت فرستاده شده بود. کلی ذوق کردیم و برا خودمون ورش داشتیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (38)

ستاره زندگی
10 بهمن 91 14:31
یادآوری دوران بچگی ی حال وهوای دیگه ای داره
تصمیم بگیرید که سال دیگه حتما نیروانا رو ببرید.

ستاره ی زندگی عزیزم، نمیدونی این کامنتت چه غوغایی در دل بپا کرد. پی نوشت این پست رو کاش بخونی د.ست نازنینم. جای خیلی خالی بود ولی خیلی بیادت بودم.
صبا
10 بهمن 91 14:51
چه جشن جالبیه خاله جون .
ولی من درست متوجه نشدم . این جشن رو چه موقع از سال می گیرن ؟

خوشحالم ه خودت لینک مرتبط رو خوندی عزیزم. فدات
صبا
10 بهمن 91 14:56
خاله جان الان به ادرس پانوشتتان رفتم . چقدر جالب . فهمیدم دهم بهمن این جشن را مردم در جاهای مرتفع می گیرند و اینکه یه چیزی رو اتیش می زنند . ممنون . تا به حال اسم این ایین را نشنیده بودم . چه جالب . پاینده و سلامت باشید.

خوشحالم که برات جالب بوده عزیزم. واقعاً باشکوه، مخصوصاً اون دیواره ی آتیشی که تا آسمون اوج میگیره. حیف ما دیروز به اون شکوهش نرسیدیم اما حس میکنم شاید اونجوری نیروانا یه کم اضطراب میگرفت. خدا کنه سال دیگه یادم باشه از قبل به همه ی دوستام اطلاع بدم دور هم جمع شیم این آیین فرخنده رو
مامان ماني مسافر كوچولو
10 بهمن 91 15:56
سلام خيلي عالي بود ما رو آشنا كرديد با جشن سده انگار يه جورايي مثل 4شنبه سوريه

اهداف برافروختن آتیش تو ملیت ما، همه ش دعوت به نور و گرما و عشقه. فرق این آیین با چارشنبه سوری اینه که یه آتیش برپا میشه به چه بزرگی و اونم یه جا فقط. اون سالی که ما رفته بودیم وقتی آتیش روشن شد تا فاصله بیست متریش هم اگه چند دقیقه رو به آتیش وایمیستادی صورتت میسوخت. چنان اوجی میگیره که واقعاً آدم رو به وجد میاره. جای همگی خالی
مامان یه فسقِلی
10 بهمن 91 16:23
خیلی خیلی جالب نوشه بودی.... تک تک جمله هاتو با دقت خوندم و غشششششششش

ایشالا سال آینده

جات خالی عزیزدلم، نتونستم تا سال آینده صبر کنم. امیدوارم پی نوشتم رو بخونی. میبوسمت عزیزم

ویدا
10 بهمن 91 18:48
من از مدتها پیش برنامه ریخته بودم که بیام کرمان اما نشد... و من از دیشب افسوسِ فرصت سوخته امروز رو می خورم.

چه حیف!!! کاش من دونسته بودم عزیزم. تو رو خدا برنامه ریزی کن و بیا، حالا سده نشد یه بهوونه ی قشنگ دیگه ولی بیا و حتماً خبرم کن تا ببینمت ویدای عزیزم. آرامم رو ببوس. جاتون خیلی خالی بود. ما به دقایقی قبل از خاکستر شدن آتش رسیدیم و انرژی گرفتیم. دلم میخواد سال دیگه بیشتر همت بخرج بدم برای دعوت دوستای نازنینم
صبا
10 بهمن 91 20:22
سلام خاله جون .
وبلاگ ریحانه رو اپ کردم.
لطفا برید سر بزنید.

سلام عزیزم، ببخش همه ش یادم میره ولی این بار قول میدم برای فرشته کوچولوی عزیزم نظر بذارم
مامانی درسا
11 بهمن 91 2:51
وای فریبا جون من عاشق تاریخ و رسم و رسومات جای حای ایرانم چه زیبا بوده این جشن چه خوب کردین که نیروانا رو بردین ..... چه آتیشی حتما" اونجایی که رفتی منم میرم و میخونم در مورد این جشن ..... ممنون که نوشتی دختر گلمو ببوس

منم این آیین ها رو دوست دارم زیاد زیاد. بیشتر هم به خاطر شادی بیحدی که به ارمغان میاره برای همه. قابلی نداشت نوشتن من، ممنون که خوندین و بهم دلگرمی دادین عزیزم. سال آینده حتماً برنامه ریزی کنین بیایین کرمان
زینب
11 بهمن 91 7:29
حالا خوبه فریبا جون تو اسمش رو شنیدی و موضوع جشن رو میدونی و حتی تو اون شرکت کردی... من چی بگم که حتی نمی دونستم یعنی چی ؟؟!!!
امیدوارم گرمی آتش سده روزهای بهمن رو براتون گرمتر و زیبا تر کن. سده مبارک. نیروانا رو ببوس خیلی خوشحال شدم که عکستون رو دیدم دلم براتون تنگ شده عزیزم

دوست نازنین اول صبحی من، شادم به دیدن اسم قشنگت این وقت صبح ، سپیده ی بامدادی! تقصیر منه، من باید بهتون یادآوری میکردم از قبل. یادم باشه سال دیگه بیشتر معرفت بخرج بدم. میبوسمتون عزیزم و اون فرشته ی تازه وارد سه سال شده رو
مامان بردیا
11 بهمن 91 10:19
وااااای چه پر کار و فعال بودی این چند روز... من که حسابی در گیر بودم و نشد در خونتونو بزنم.خدا میدونه قند تو دل منم آب شد پست دو دو تا چهار تا رو که خوندم.چشام گرد شد از تفاوت دون دونیا... و از این پس من هم بیشتر حواسم به جمع و مفردا هست
اما این پست آخریه دل منو هم برد پیش دوستای نازنین زرتشتیم... تجربه شرکت در جشن مهرگان و سده رو داشتم... مرسی که لحظات خوبمو دو باره زنده کردی فریبای نازنین.ببوس پرنسسمو

فدای دل مهربونت مهدختم، مرسی که با اینهمه کار بازم خونه مون رو چراغون میکنی. خیلی دوسِت دارم عزیزم. بردیام رو ببوس
محبوبه مامان الینا
11 بهمن 91 10:33
من نه توضیحات دیدم نه پی نوشت میخوام در مورد این جشن بدونم

آخه چرا، خیلی حیف شد که! میخواهی با یه مرورگر دیگه امتحان کنی یا از اول سعی کنی بهمون افتخار بدی عزیزم ؟
محبوبه مامان الینا
11 بهمن 91 11:03
من فقط عکسهارو دیدمتوضیحاتش نیست

بازم سعی کن عزیزم، تو موفق میشی
محبوبه مامان الینا
11 بهمن 91 11:15
هوووووووووووووراااااااا بالاخره دیدمواااااااااااای محشره آیین نیاکانمون رو میگم عاااااشق تاریخ باستان ایرانم به اجداد و نیاکانمون افتخار میکنمچه بودیم و چه شدیم خوش به سعادت که تو این مراسم شرکت کردی عزیزم مهم نیست که چرا دیر شرکت کردی مهم اینه که در هر حال شرکت کردی عااااااااشق رسم و رسومات گذشتگانمون هستم

از مهرت سپاس عزیزم، حس میکنم مهم اینه که تلاش کنیم در هر عصر و زمانی، بهترین باشیم، راست ترین باشیم، اگه تک تک ماها این حس رو داشته باشیم روان نیاکان پاکمون هم شاد میشه. جات خالی بود دوست عزیزم. ایشالا همت کنیم سال دیگه با هم توی جشن باشیم.
اینهمه انرژی قشنگی که بهم دادی قابل تحسینه. از افتخاری که نصیبم کردی ممنونم
مامان نیایش
11 بهمن 91 12:17
وای فریبای عزیزم یعنی این عزم جزمت واقعا قابله تحسینه خیلی بهت غبطه میخورم آفرین که بازم دلت خواست و پات هم فکر دلت رو خوند و به آخراش رسیدی چه قدر جالب بود منم هیچی نمیدونستم ممنون خوشحالم که بازم دیدمتون خوش باشید همیشه

مرسی عزیزم که دلگرمیم میدی، صدالبته هم پا مهمه، هم همپا! و خوشحالم که دل و پای بابایی هم صدای دل منو شنید و ما رو برد، اگه بدونی چه باد شدیدی بود سرچشمه و به چه ریسک بالایی در گاراژ رو باز کردیم و ماشین رو زدیم بیرون...
توی راه براش از ماجراهای اینجوری یهویی که زمان دانشجویی راه مینداختم تعریف کردم و کلی خندیدیم. جاتون واقعاً خالی بود عزیزای من، کاش سال دیگه برنامه ریزی کنین با هم بریم. چه آتیشی بسوزونیم اون وقت به به
مامان یه فسقِلی
11 بهمن 91 13:04
سلام فریبا گلی ...
تشریف بیار و چند تا از نمونه های امتحان آیلتس رو ببین ... البته فقط قسمت speaking ش

اومدم فدات شم، اومدم عزیزم
الهه مامان یسنا
11 بهمن 91 13:44
سلام فریبا جونم.. جشن سده مبارک.. منم تا دو سال پیش چیزی در موردش نمیدونستم تا اینکه خواهرم نسرین که داره جهانگردی میخونه از این جشن بهم گفت و دو سال پیش خودش رفت یزد تا از نزدیک نظاره گر این گرما باشه و چقدر هم تعریف میکرد از این جشن باشکوه. از همه بیشتر از اون قسمت برنامه که زرتشتیان مطالبی رو به زبون اوستایی میخوندن خوشش اومده بود که مدام از یسنا اسم میبردن. میدونی که یسنا هم یعنی جشن و پایکوبی همراه با عبادت
دیشب آخر شب وقتی دوباره تو تخت بودم با موبایلم وبلاگت رو چک کردم ولی دلم نیومد فینگیلیش نظر بذارم واین شد تا الان که اومدم دیدم به به چشممون دوباره به جمال نیروانا جونم و مامان گلش و بابا حامد روشن شد.. خیل عکساتون قشنگتر میشد اگه اون آتیش تو اوج بود نه. خوشحالم که نیروانا رو با یه سنت قشنگ ما ایرانیها آشنا کردین .. وای چقدر حرف زدم

ای فدای این یسنا بشم که اوج جشن و پایکوبی همراه با عبادته، اصلاً خودش عبادته به خدا. میشه اونهمه شکوه رو ببینی و تسبیح خدا رو نگی!!! قربون یسنای گلم بشم من که یگانه ی یگانه ست.
واقعاً اون شعله های اوج گرفته تا افلاک رو میطلبید عکسامون ولی خب دیر رسیدن و این بهتر از اصلاً نرسیدن بود خدا رو شکر. سال دیگه هم عید بیایین هم سده تا با هم پایکوبی و عبادت کنیم نازنینا
صبا
11 بهمن 91 14:06
خاله جون . مرسی که به وبلاگ ریحانه سر زدید.
می بینید چه شیطونیه ؟ هرچی ازش عکس گرفته بودم رو پاک کرد.
خودم خیلی دلم سوخت .
ما همه چهارشنبه ها خونه ی مامان بزرگم جمع می شوم و من این بار ازش باز هم عکس می گیرم اما دیگه به این راحتی این عکسارو از دست نمی دم .
خلاصه که باید شکار لحظه ها کنم و وقتی که روی صندلیه چهارپایه دار می شینه ازش یک عکس و درست و حسابی بگیرم.
فدای شما . صبا

قربونت برم عزیزم، ببخش نرسیده بودم زودتر روی ماهش رو ببینم. حتماً دنبال شکار لحظه هاش باش و صد البته مواظب موبایل و ریحانه هم که لحظه ها رو هوا نبره موش موشک راستی حواست به صندلی و چهارپایه ش هم باشه ها. میبوسمت. تو هم ریحانه رو ببوس از طرف من

صبا
11 بهمن 91 14:09
چقدر هم عکس هایتان قشنگ است .
همیشه شاد و موفق باشید
امیدوارم یک بار هم این افتخار نصیبم بشه و منم شاهد دیدن این مراسم باشکوه باشم.

حتماً عزیزم، با مامان اینا برنامه ریزی کنین بیایین، ما هم شما رو میبینیم اینجوری شعله ی رقصان و زیبای دوستی
صبا
11 بهمن 91 14:32
مرسی خاله جونم.
الهی فداتون بشم .
خیلی لطف دارید . نیروانای عزیزم را هم از طرف من ببوسید .
من رفتم در پی شکار لحظه ها..............

خیلی بهت خوش بگذره عزیزم، جای مام حسابی خالی آنلاین لحظه ببینیم
مامان سانای
11 بهمن 91 14:33
وای چه جالب .نمی دونستم جشن سده را به طور رسمی توی کرمان برگزار می کنند .خیلی خوبه این جشن ها را بگیریم تا هم از یادمون نره و هم بهانه ای باشه برای جشن وسرور در این زمان پراز تنش واسترس.
کاش بشه من هم بتونم روزی شرکت کنم

آره این جشن میراث قشنگ نیاکان ماست که برامون مونده و زنده نگه داشته شده. خیلی خوشحال میشم شمام برنامه ریزی کنین برا سال دیگه بیایین کرمان با هم سرور و پایکوبی داشته باشیم. خیلی خوشحال میشم عزیزم
تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
11 بهمن 91 16:38
__█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█ For the best friend


خیلی مخلصیم بهترین دوست دنیا
تــــــــک خـــاله کــوثر جــونـــی
11 بهمن 91 19:25
ای ول ... حال کردم که نظرم اولِ صفحه ست ...

مهربون، مهرت از در و دیوار و برگ برگ این خونه میباره
مرجان مامان آران
12 بهمن 91 0:45
به به جای ما خالی حسابیییییییی
همیشه خوش باشید عزیزمم
نیروانا خوشگلمم ببوسین
ولی عجب جش توپیهههههههههههههه

خیلی جشن توپیه مرجانم، واقعاً جاتون خالی. ب امید دیدارتون جشنهای آتی. آرانم رو ببوس
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
12 بهمن 91 12:13
من هم با شما موافقم بعضی وقتها ما چیزهایی دور و برمون هست و لی دقت نمی کنیم ولی دیگران باعث آشنایی ما میشوند و ما در عجب که چطور این ها را ندیده بودیم
بهر حال خوشحالم که بلاخره این امر انجام شد
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است

دوست گلم
آپیم

مرسی مرضیه جون، منم خوشحالم که حداقل لحظات آخر رو از دست ندادیم. جای همه ی دوستام خالی بود واقعاً.
حتماً عزیزم. میام خونه تون صفا کنم
مامان پارمیس
12 بهمن 91 14:02
ای جان. فداتون که دوباره چشممون به جمال زیباتون روشن شد. فریبا جون ماشالا عشق و انرژی از چشمای زیبات پیداست. جشن سده مبارک . چه عالی که تو کرمان برگزار میشه. ما باید دوباره این جشنا رو زنده کنیم. کاش میشد. با خوندنتون به کرمان علاقمند شدم و حالا ببین به خودتون چقدر!

نازنینی عزیزم، فدای چشای مهربون و قشنگت که ندیده نور و گرماش میرسه بهمون. آغاز چله کوچیکه ی شمام مبارک. دیگه زمستون هر چی زور بزنه باید تا همین آخر بهمنی بباره و برکت بیاره. آره عزیزم، منم خیلی خوشحالم که از نیاکان ما این جشن تا به الان زنده مونده و برگزارمیشه. دم هموطنان زرتشتی گرم که این جشن ملی و نه دینی رو همچنان زنده نگه داشتن. کرمان ما خیلی مهجوره، خوشحال میشم دِینم رو اینجوری به دیارم ادا کنم و بشناسونمش. به دخترم، به شما دوستای خوبم و به خودم باز. ممنون که به شهر ما علاقه مند شدی، این یعنی که یه برنامه بریزین بیایین پیشمون و یعنی که به به، پارمیس و مامانش رو زود زود میبینیم. دل مام پابند دلته مامانی مهربون. مام فراوون دوسِت داریم. به انتظار دیدارتونیم.
سر رادت ما و آستان حضرت دوست
صبا
12 بهمن 91 14:07
خاله جونم وبلاگ ریحانه اپه ولی با تصاویرش.
اگه بهش سر بزنید و نظرتون را بدهید ممنون می شوم.

حتماً عزیزم. بدو بدو بدو اومدم
مامان رادین
12 بهمن 91 17:25
سلام مامان فریبا .خوبید؟ اومدم ازتون تشکر کنم برای تبریک تولد رادینم در نبود ما به یادمون بودید. ممنون ازتون نیروانای گل رو هم ببوسید.

فدات عزیزم، ایشالا همیشه خوب و خوش باشین هر جا هستین. ببوس رادینم رو
صبا
12 بهمن 91 19:00
مرسی خاله جونم.
نظرتون رو خوندم
اتفاقا منم با موبایل به نی نی وبلاگ سر زدم.
مرسی که به یادمونید.
بووووووووووووووووس.

فدات عزیزم. امروز یه اینترنتی یافتم حسابی میچرخم باهاش
گلناز
13 بهمن 91 0:31
فریبا جون مامانم کودکیش چند سالی کرمان بودند و همیشه ازین مراسم تعریف می کرد. کودکی خیلی فرصتهاش غنیمته.
بازم ایول به تو که در این حد اطلاع رسانی کردی تا ما بتونیم لاقل برای سال دیگه برنامه ریزی کنیم. فقط سال دیکه زودترک اطلاع رسانی بفرمایید حاج خانوم.

وای گلنازم، جدی میگی؟ مادر محترم توی دیار ما بودن و نفس کشیدن؟! چه افتخاری داره کرمون پس، عطر نفسهای مامان گل شما رو در هواش داره گلنازم. یکی از دلایل افسوس عمیقم خداییش همین بود که آخه چرا چرا زودتر اطلاع ندادم، حداقل به اونایی که یه کم امید داشتم ممکنه بیان ولی باور کن اصلاً یادم نبود تا خود روز سده که این پست رو نوشتم. ایشالا سال دیگه حتماً یادآوری میکنم عزیزم. در ضمن حاج خانومت هم گرفتم بانو! تابلو بود نه

یه چیز دیگه، میگم کلاه نیروانا رو داری؟ از فرط عجله اینجوری رو سرش دراومده، البته چون خیلی توریه مجبور شدم یه تریکویی آستر رو سرش بذارم که خب نمیذاشت حالت اصلی کلاه در بیاد وگرنه همینجوریش اینقد قشنگ وایمیسته و بهش میادکه نگو، عین عین هانا. ببوسشون
مادر کوثر
14 بهمن 91 7:43


چه جالب. نمیدونستم. آفرین


خوشحالم كه اينو نوشتم براي دوستاي عزيزم. سال آينده رزرو كنين افتخار بدين بهمون عزيزم
مامان مهبد كوچولو
14 بهمن 91 10:36
چه جشن با شكوهي !!! خوش به حالتون كه يه قدميتون از اين جشنا برپا ميشه تو شهر ما كه از اين خبرا نيست .............!
هميشه شاد باشيد و زندگيتون پر از گرما و حرارت مثل همون آتيش هاي سر به فلك كشيده ...

كاري نداره كه خاله جون،‌يه برنامه بريزين با خاله الهه و يسناي عزيزم سال ديگه حتماً تشريف بيارين پيشمون. ديگه دهكده ي جهاني شده و 1000 كيلومتر اينور اونور خيلي توفيري نميكنه، انگار كن دوقدمي
نجمه
14 بهمن 91 14:24
سلام مامان فريباي گل و نيرواناي عزيز
نشستم از سر فرصت پستها رو خوندم عجب دخمر باهوشي با اون نگاه قشنگش به نقطه ها
كلي كيف كردم از اون جمع و مفرداش واقعا كه بچه ها چقدر با دقت و موشكافانه به مسائل نگاه مي كنن ايشالا اين نگاهش تا بزرگي همراه خودش ببره منم وقتي بعضي جواباي كورش عزيز رو مي شنوم شاخ در مي آرم و فكر مينكنم چرا ما وقتي بزرگ مي شيم اين دقت رو توي بچگي هامون جا مي ذاريم
اون پست سده هم جالب بود از قضا امسال ما به دعوت يكي از دوستان اين جشن رو از نزديك ديديم تازه جوز افسانه و هنگامه هم بودن و همينطور مهشيد يعني كلا ما كلي از فاميل و دوستان و همشهري ها رو اونجا ديديم جشن با تمام شلوغي جالب بود و از همه مهمتر همون آتيش بود كه تو ازش نوشتي ميدوني اين آتيش منو همش به ياد بابام انداخت آخه بچه كه بودم هرسال دست منو داداشو ميگرفت و مي برد به تماشا يادش بخير

سلام نجمه ي عزيزم،‌ ممنون كه وقت گذاشتي و نگاه قشنگت رو نور اين خونه كردي. منم با تمام وجود دعا ميكنم اينهمه نقاط مثبت كودكي عزيزانمون تا بزرگياشون باهاشون بمونه و گرد زمان محوشون نكنه. مرسي از لطفي كه به ما داري عزيزم.
خوشحالم كه جشن سده ي شمام پر از خاطره ي خوش بوده، جاي مام خالي اونجا پيش شما.
روح پدر بزرگوارت شاد كه هر جا نيكي و شاديه اسم و ياد عزيزشون هست. آرام در آغوش پروردگار
مامان هستي وهانا
14 بهمن 91 15:19
ماهم خيلي دوست داشتيم مثل هر سال اونجا بوديم ولي امسال ميزبان مهمانان عزيزي بوديم كه بودنشون كنارمون يه دنيا ارزش داشت .ايشالا سال بعد باهم اونجا باشيم دختر گلمون روببوسيد

شما خودتون مثل شعله هاي آتيش تابناك و فروزان پذيراي مهموناي عزيزتون بودين، آيين مهر همينه عزيزم كه شما پاسش داشتين. جاتون خيلي خالي بود. ايشالا سال ديگه با هم اونجا باشيم. گلهاي نازنينتون بوس
مامان خورشيد
15 بهمن 91 12:07
ممنون از يادآوري هاي به موقع و خوبتون. چقدر از خوندن آخرش خوشحال شدم كه رفتين آخه پاراگراف قبلي دلتنگم كرد و بعد خوندن اينكه رفتين عالي بود. الهي رسم هاي زيبا و كهنمون بمونه يادگار.

مرسی عزیزم ولی حس میکنم اگه زودتر یادآوری میکردم خیلی بهتر بود شاید دوستامم میومدن. ولی یه حس دیگه هم میگه روز جشن هم یه صفای دیگه داره. از دلگرمیت ممنونم. آمین به دعای قشنگت
مامان آناهيتا
16 بهمن 91 11:34
آفرين به فريباي عزيزم كه اين جشن بزرگ رو به جيگر گوشش نشون داد. چقدر خوشحال شدم. ما هم امسال كرمان بوديم ولي اين دندون درد آناهيتا (توي وبلاگش بخون) و مهموناي ناخونده مامانم متاسفانه اين فرصت رو ازم گرفت. به هر حال الهي هميشه روزاتون گرم گرم مثل گرماي لذت بخش آتيش جشن سده باشه. ببوس نيروانام رو.

مرسی عزیزم، یه کم دلهره داشتم نکنه بترسه و برای همینم حس میکنم این دیر رسیدنمون شاید بی حکمت نبوده و باعث شده اون آتش سر به فلک کشیده رو یهو نبینه که یه وقت به یه احتمال کوچولو دلهره بگیره. جاتون خیلی خالی بود، اگه اینهمه یهویی نمیشد حتماً با هم هماهنگ میکردیم. یادتهکه ما قرار بود کلاً سرچشمه باشیم، ام امان از این دل دیوونه
میام بخونمت ببینم چی شده نازنینم آناهیتا
مامی امیرحسین(فاطمه)
22 بهمن 91 11:49
به به...چشممون به جمال فریبا جون هم روشن شد.خدایا شکرت...چه جشن با شکوهی...من عاشق این رسوم ایرانیم.چه خوب که رفتین.بچه ها توهمین تجربه ها کلی بزرگ میشن و چیز یاد میگیرن.یه سال ما هم برای سیزده به در تو خونه صاحبخونمون تمام شاخه های خشک زمستونی رو آتیش زدیم.(از اون خونه های هزار متری بالا شهر!)چه لذتی داشت اون آتیشی که تا طبقه دوم هم میرسید!یادش بخیر.آتیش که آرومتر شد آوردیم سه تا دونه سیب زمینی رو فویل پیچ ردیم انداختیم زیر شاخه ها و سه نفری سیب زمینی کبابی خوردیم!(من و پوریا و شیم دختر صاحبخونه و البته همکلاسیمون)چقدررر چسبید.حالا فکر کن با آتیش سده سیب زمینی کبابی درست کنین چه شود!

چراغ دلت همیشه روشن فاطمه جان، ما که جمالی نداریم. جای همه ی دوستان خالی. فکر کنم اگه با اون آتیشه میخواستیم سیب زمینی کبابی درست کنیم تلی از سیب زمینی آب کشیده داشتیم. نذاشتن که خودش خاموش بشه که. ول ی خداییش اگه میشد چی میشد. ما با آتیش چهارشنبه سوری از این خوشمزه بازیا در میاریم. به امید اون روز
مامان علی خوشتیپ
25 بهمن 91 12:23
چه جالب.من نمیدونستم...واقعا که؟از خودم بدم اومد
اینم برای فریبای عزیزم

آخه چرا عزیزم، خب خیلی چیزا هست که ازش اطلاعی نداریم. خدا نکنه اینجوری ناامید بشی دوست جون. سال دیگه کرمان منزل خودته. بیا با هم میریم حالشو میبریم