وقتی کوچولو بودم ...
وقتی میخواستم پروژه ی آموزش دستشویی رفتنت رو شروع کنم خیلی نگران بودم که پیشرفتت چه جوری میشه و چند روزه این پروژه ی سخت و حساس رو طی میکنیم. از بس همه بهم میگفتن دخترت خیلی باهوشه و زود یاد میگیره، خیلی ازت توقع کرده بودم. کلی هم چیز میز خونده بودم و با مطالعات فراوان و به زعم خودم با دیدِ گشاده، پروژه رو استارت زدیم (ببخشین خیلی وقتا نمیشه فارسی رو پاس داشت و جان کلام رو هم رسوند، مهم اینه که از همه ی ابزار و واژگانی که دمِ دستته و برای مخاطبت هم قابل فهمه به بهترین شکلی استفاده کنی. من ارتباط رو اینجوری پاس میدارم، به هر زبانی که باشه و تعصبی هم روی هیچی ندارم). تاریخش 18 خرداد بود، يه پنجشنبه ي عزيز. موقعيت زماني يه تعطيل دو روزه ي آخر هفته كه قرار بود از دوشنبه ي بعدش كرمان باشيم براي مأموريت آموزشي من و در همين حين مامان بزرگي هم مراحل بستري و مداوا بخاطر قلبش رو ميگذروند، كه قرار بود آنژيوگرافي بشه و اگه لازم شد عمل. ميترسيدم نكنه قرار باشه مامانم عمل بشه و يه مدت نتونم بهت برسم و پروژه ديگه خيلي عقب بيفته. اين بود كه تصميم گرفتم هر طور شده عزم رو جزم كنم و توي همين سه چهار روز ختم بخيرش كنم. سرجمع همه ي اونچه كه ياد گرفته بودم از مطالعاتم و تجربه ي دوستان عزيزم خصوصاً زهره جون، مامان نيايش، و صالحه ي عزيزم، مامان ساينا، اين بود كه صبوري كنم، سرزنش نكنم و مداومت داشته باشم، از همه مهم تر اينكه لباس زير معمولي بهت بپوشم كه وقتي خيس ميشي خودت حس كني. يه نكته ي مهم ديگه كه توي كتابها بود و شنيده بودم اين بود كه تشويقت كنم كه بزرگ شدي و هر بار موفقيتت رو يه جايزه ي خوشايند كه بهترينش هم ستاره و برچسبه بدم بچسبوني. اين كتابها كه خونده بودم هيچكدومش ننوشته بود اين پروژه يكي دو هفته اي تموم ميشه و همه ش حرف از چند ماه بود و اينكه مراحلي داره و اول بايد از مكرر نشستن كودك روي لگن شروع بشه با لباس و بعد يه مدت بدون لباس و بعد زمان بندي براي بردن به دستشويي و ... ولي دوستام تونسته بودن ظرف حداكثر دو هفته قضيه رو جمع كنن. از طرفي بابايي هم گفته بود كه بهم كمك ميكنه و اصلاً خواسته بود كه كل پروژه رو بهش واگذار كنم، چون ميدونست من يه جورايي حساسم و سرِ اين پروژه كه البته درصد بروز خطا و خرابي بالايي داره با همين حساسيتم ممكنه كار دست خودم و خودت بدم. براي همين با پشت گرمي همه جانبه ي دوستام با اس ام اس و دادن كتاب آموزشي و فرستادن ضرب العجل شورت آموزشي اضافه، پروژه رو شروع كرديم. دو روز اول كه تعطيل بود و خودم توي خونه، مدام جام توي دستشويي بود. آخه تو نميگفتي جيش داري يعني همون لحظه چون خيس ميشدي ميگفتي مامان پس دادم و من صبوري ميكردم . با اينكه هي به خودم گفته بودم هر چي كثيف شد ميشورم، مهم نيست ولي بازم دلم نمي اومد. زيرانداز تعويضت رو بهت داده بودم تا هر جا ميري با خودت ببري و روش بشيني. خداييش باهام همكاري ميكردي. هر وقت ميگفتم بريم دستشويي به هواي عروسكات و هر ترفند ديگه كه همون لحظه به ذهنم ميرسيد مي اومدي دستشويي و گاهي هم بدون هيچ تلاشي. فقط نميگفتي جيش دارم و من بايد يادآوريت ميكردم. دو روز تعطيل رو همه ش بشور و بساب داشتم و در جواب پيامهاي مهربانانه ي دوستام مبني بر پيشرفت پروژه هم توي همين مايه ها براشون جواب ميفرستادم. نوبت بابايي شروع شد و اون تازه فهميد من اين دو روزه همه ش جدي ميگفتم كه اصلاً قبل از دستشويي هيچي نميگه، آخه تمام اين دو روزه رو توي كارگاه بود و داشت مجسمه ش رو تموم ميكرد كه براي طول هفته بتونه برات وقت بذاره. اين بود كه يه كم روند كار براش ناملموس شد و بخاطر يكي دو باري كه مجبور بود سر قرارش باشه بهت شورت يكبار مصرف آموزشي پوشوند با قدرت جذب فوق العاده و راحتي كمافي السابق براي سركار خانوم. يه جورايي انگار يهو متوقف شدم و همه ي برنامه ريزي هاي ذهنيم بهم خورد. توي راهي افتاده بودم كه نميشد برگشت ولي خوب هم نميشد ادامه داد. ناچار تن دادم به وضعيت اسلوموشِن پيشرفت پروژه. گاهي هم خودم احساس خستگي ميكردم و خيالم راحت بود كه به جايي برنميخوره اگه دستشويي هم نرفتي. به عبارت مفهوم تر انگار وادادم. تو هم البته كم كم "نه" توي كار مي آوردي و براي بردنت بايد هزار و يك دليل مي آورديم. گاهي زمان بندي و زنگ ساعت، گاهي هشدار و يادآوري جايزه، گاهي از سر بيحوصلگي با التماس و گاهي هم تشر. و اين وقتا بود كه به نظرم چيزي كه نبايد اتفاق بيفته افتاده و تو هم اين آموزش رو جدي نگرفتي و اينهم فقط بخاطر جدي نگرفتن قضيه از سوي خودمون بود. البته همه ش بد نيست، تو گاهي ما رو غافلگير ميكني و اعلام ميكني و خودت با كمال ميل از لگنت استفاده ميكني و گاهي هم با اينكه ميدوني داره چه اتفاقي مي افته يا ميخواد بيفته با صداي بلند و با همون چموشي كه ازت سراغ داريم اعلام ميكني كه من نميخوام برم توي لگنم جيش كنم. گاهي هم مثل قديما دور از چشم ما توي خونه ت ميري و خلاص و ... و خدا رو شكر همه ي اين موارد به مدد شورتهاي آموزشي ايزي آپ خسارتي نداره، جز اينكه نگراني من از اينكه كجا اشتباه كردم بيشتر ميشه. چيزي كه براي خانوم روانشناس هم تعريف كردم و اون تشويقمون كرد به مداومت دوباره و صبر. و اينكه اگه مهد بره با همكاري اونا پروژه سريعتر پيش ميره. چيزي كه برام الآن مهمه و نگرانم ميكنه اينه كه نكنه نبايد از اين حربه ي "تو ديگه بزرگ شدي" استفاده ميكرديم. خودم هميشه از بكار بردنش ابا داشتم ولي از بس توي كتابها با صراحت نوشته بود، هيچ شكي نكردم و احساس هم نكردم ممكنه بد باشه. آخه يه مدتيه همه ش ميگي "مامان وقتي كوچولو بودم ( اين كار رو ميكردم، يا مثلاً به اين كلمه ميگفتم يه كلمه ي ديگه)" و سعي ميكني كلمات رو يه جوري شُل يا با يه تلفظ درهم بگي كه مثلاً كوچكيات اينجوري بودي. يه احتمال ديگه هم هست كه بخاطر آواي دل انگيزي كه توي خونواده مون پيچيده (تولد آواي عزيزم، نوه ي دوم خواهرجان) و كمي توجه رو بسمت اون سوق ميده تو هم ميخواهي اينجوري خودي نشون بدي و احتمال سوم هم اينه كه چون فصل تابستونه و گرماي هوا من رو مجبور ميكنه يه جور متفاوت تر توي خونه لباس بپوشم ياد دوران شيرخوارگيت افتادي و فيلت هواي هندوستان كرده.
يادمه يه بار كه از دستشويي اومدي در حاليكه توي لگنت جيش نكرده بودي با ذوق وافري گفتي "ماماني وقتي كوچولو بودم تو پمپرزم جيش ميكردم" و من نااميد از اينكه چرا باز توي لگن جيش نكردي با لحني كه خيلي بودار بود خيلي مؤكد گفتم" الانم كه بزرگ شدي توي پمپرزت جيش ميكني!" هنوز اين حرف رو نزده بودم كه بشدت از گفته ي خودم پشيمون شدم و براي اينكه به باباحامد بگم چه سرزنش بدي كردم براش تعريف كردم و اون گفت صبح هم دقيقاً همينجوري به اون گفتي و اونم دقيقاً همين جواب من رو بهت داده. دلم بدرد اومد نازنين. ببخش.
دعا ميكنم اين عبارتي كه اين روزا بكار ميبري هر چي كه باشه از كوتاهي من و ما نباشه كه خداييش خيلي عذاب ميكشم اگر مفهومي رو به غلط توي ذهنت جا انداخته باشم. تازگيا سعي ميكنم در جوابت بگم كه عزيزم وقتي كوچولو بودي كارهاي خوب زيادي ميكردي و ما هم خيلي دوسِت داشتيم درست مثل الآن كه كارهاي خوب زيادي ميكني و بازم دوسِت داريم. برات توضيح ميدم كه مهم نيست توي چه مرحله اي از زندگيت باشي، چه كوچولو باشي مثل آوا و چه همين اندازه مثل نيروانا ما خيلي دوسِت داريم. عاشقتيم. تو بالاخره موفق ميشي و ميتوني اين روزا رو هم بخوبي پشت سر بذاري. به نظرم بايد يه بار ديگه با خانوم روانشناس گفتگو كنم. اصلاً اين طبيعيه؟ به كدوم دليل از حدسهايي كه زدم ممكنه اين عبارت رو بگي و آيا خوبه يا بد و در هر صورت ازش راهكار بخوام. كي ميتونه ما رو كمك كنه؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------------پي نوشت
دوستاي خوب و عزيزم يه خبر خوش و مهم:
با خانوم روانشناس صحبت كردم. گفت اين اصلاً نگران كننده نيست، باعث خوشحاليه كه نيروانا همه ش ميگه وقتي كوچولو بودم، اين كار رو ميكردم، يا اينو ميگفتم. اين يعني اينكه داره خودش رو و هويتش رو بعنوان يه انسان مستقل ميپذيره و همين كه رشد خودش رو و تحولش رو درك ميكنه. ديگه درك ميكنه كه چيزي جداي از شماست و انگار اين اولين قدم بسوي شناخت خودشه.
دوستاي خوبم نميدونين چقدر به وجد اومدم وقتي خانم مؤمن پور عزيز، پشت گوشي تلفن اين مژده رو بهم داد. ميخواستم بغلش كنم و ببوسمش ولي حيف كه فاصله ي فيزيكي اين واكنش قشنگ رو مانع شد.
خدايا ممنونم. ممنونم. ممنونم
نيرواناي عزيزم، برات خوشحالم. خيلي زياد و اين مرحله ي زيباي سلوكت رو بهت تبريك ميگم. ببخش كه از سر ندونستن و ناآگاهي فكر ميكردم يه واكنش منفي در تو شكل گرفته. ببخش كه نفهميدم دختر نازم حالا ديگه شروع به خودشناسي كرده و داره خودِ الآن و امروزش رو با ديروزهاي خودش قياس ميكنه تا بهتر و بهتر بشه و مهارتهاش رو برميشمره تا روز به روز بيشترشون كنه.
مباركت باشه عزيز من قدم گذاشتن در راهي كه پايانش نيرواناست به مدد خدايي كه خودِ نوره و روشني