نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

وقتی کوچولو بودم ...

1391/4/26 12:16
نویسنده : مامان فريبا
8,203 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی میخواستم پروژه ی آموزش دستشویی رفتنت رو شروع کنم خیلی نگران بودم که پیشرفتت چه جوری میشه و چند روزه این پروژه ی سخت و حساس رو طی میکنیم. از بس همه بهم میگفتن دخترت خیلی باهوشه و زود یاد میگیره، خیلی ازت توقع کرده بودم. کلی هم چیز میز خونده بودم و با مطالعات فراوان و به زعم خودم با دیدِ گشاده، پروژه رو استارت زدیم (ببخشین خیلی وقتا نمیشه فارسی رو پاس داشت و جان کلام رو هم رسوند، مهم اینه که از همه ی ابزار و واژگانی که دمِ دستته و برای مخاطبت هم قابل فهمه به بهترین شکلی استفاده کنی. من ارتباط رو اینجوری پاس میدارم، به هر زبانی که باشه و تعصبی هم روی هیچی ندارم). تاریخش 18 خرداد بود، يه پنجشنبه ي عزيز. موقعيت زماني يه تعطيل دو روزه ي آخر هفته كه قرار بود از دوشنبه ي بعدش كرمان باشيم براي مأموريت آموزشي من و در همين حين مامان بزرگي هم مراحل بستري و مداوا بخاطر قلبش رو ميگذروند، كه قرار بود آنژيوگرافي بشه و اگه لازم شد عمل. ميترسيدم نكنه قرار باشه مامانم عمل بشه و يه مدت نتونم بهت برسم و پروژه ديگه خيلي عقب بيفته. اين بود كه تصميم گرفتم هر طور شده عزم رو جزم كنم و توي همين سه چهار روز ختم بخيرش كنم. سرجمع همه ي اونچه كه ياد گرفته بودم از مطالعاتم و تجربه ي دوستان عزيزم خصوصاً زهره جون، مامان نيايش، و صالحه ي عزيزم، مامان ساينا، اين بود كه صبوري كنم، سرزنش نكنم و مداومت داشته باشم،‌ از همه مهم تر اينكه لباس زير معمولي بهت بپوشم كه وقتي خيس ميشي خودت حس كني. يه نكته ي مهم ديگه كه توي كتابها بود و شنيده بودم اين بود كه تشويقت كنم كه بزرگ شدي و هر بار موفقيتت رو يه جايزه ي خوشايند كه بهترينش هم ستاره و برچسبه بدم بچسبوني. اين كتابها كه خونده بودم هيچكدومش ننوشته بود اين پروژه يكي دو هفته اي تموم ميشه و همه ش حرف از چند ماه بود و اينكه مراحلي داره و اول بايد از مكرر نشستن كودك روي لگن شروع بشه با لباس و بعد يه مدت بدون لباس و بعد زمان بندي براي بردن به دستشويي و ... ولي دوستام تونسته بودن ظرف حداكثر دو هفته قضيه رو جمع كنن. از طرفي بابايي هم گفته بود كه بهم كمك ميكنه و اصلاً خواسته بود كه كل پروژه رو بهش واگذار كنم، چون ميدونست من يه جورايي حساسم و سرِ اين پروژه كه البته درصد بروز خطا و خرابي بالايي داره با همين حساسيتم ممكنه كار دست خودم و خودت بدم. براي همين با پشت گرمي همه جانبه ي دوستام با اس ام اس و دادن كتاب آموزشي و فرستادن ضرب العجل شورت آموزشي اضافه، پروژه رو شروع كرديم. دو روز اول كه تعطيل بود و خودم توي خونه، مدام جام توي دستشويي بود. آخه تو نميگفتي جيش داري يعني همون لحظه چون خيس ميشدي ميگفتي مامان پس دادم و من صبوري ميكردم . با اينكه هي به خودم گفته بودم هر چي كثيف شد ميشورم، مهم نيست ولي بازم دلم نمي اومد. زيرانداز تعويضت رو بهت داده بودم تا هر جا ميري با خودت ببري و روش بشيني. خداييش باهام همكاري ميكردي. هر وقت ميگفتم بريم دستشويي به هواي عروسكات و هر ترفند ديگه كه همون لحظه به ذهنم ميرسيد مي اومدي دستشويي و گاهي هم بدون هيچ تلاشي. فقط نميگفتي جيش دارم و من بايد يادآوريت ميكردم. دو روز تعطيل رو همه ش بشور و بساب داشتم و در جواب پيامهاي مهربانانه ي دوستام مبني بر پيشرفت پروژه هم توي همين مايه ها براشون جواب ميفرستادم. نوبت بابايي شروع شد و اون تازه فهميد من اين دو روزه همه ش جدي ميگفتم كه اصلاً قبل از دستشويي هيچي نميگه، آخه تمام اين دو روزه رو توي كارگاه بود و داشت مجسمه ش رو تموم ميكرد كه براي طول هفته بتونه برات وقت بذاره. اين بود كه يه كم  روند كار براش ناملموس شد و بخاطر يكي دو باري كه مجبور بود سر قرارش باشه بهت شورت يكبار مصرف آموزشي پوشوند با قدرت جذب فوق العاده و راحتي كمافي السابق براي سركار خانوم. يه جورايي انگار يهو متوقف شدم و همه ي برنامه ريزي هاي ذهنيم بهم خورد. توي راهي افتاده بودم كه نميشد برگشت ولي خوب هم نميشد ادامه داد. ناچار تن دادم به وضعيت اسلوموشِن پيشرفت پروژه. گاهي هم خودم احساس خستگي ميكردم و خيالم راحت بود كه به جايي برنميخوره اگه دستشويي هم نرفتي. به عبارت مفهوم تر انگار وادادم. تو هم البته كم كم "نه" توي كار مي آوردي و براي بردنت بايد هزار و يك دليل مي آورديم. گاهي زمان بندي و زنگ ساعت، گاهي هشدار و يادآوري جايزه، گاهي از سر بيحوصلگي با التماس و گاهي هم تشر. و اين وقتا بود كه به نظرم چيزي كه نبايد اتفاق بيفته افتاده و تو هم اين آموزش رو جدي نگرفتي و اينهم فقط بخاطر جدي نگرفتن قضيه از سوي خودمون بود. البته همه ش بد نيست، تو گاهي ما رو غافلگير ميكني و اعلام ميكني و خودت با كمال ميل از لگنت استفاده ميكني و گاهي هم با اينكه ميدوني داره چه اتفاقي مي افته يا ميخواد بيفته با صداي بلند و با همون چموشي كه ازت سراغ داريم اعلام ميكني كه من نميخوام برم توي لگنم جيش كنم. گاهي هم مثل قديما دور از چشم ما توي خونه ت ميري و خلاص و ... و خدا رو شكر همه ي اين موارد به مدد شورتهاي آموزشي ايزي آپ خسارتي نداره،‌ جز اينكه نگراني من از اينكه كجا اشتباه كردم بيشتر ميشه. چيزي كه براي خانوم روانشناس هم تعريف كردم و اون تشويقمون كرد به مداومت دوباره و صبر. و اينكه اگه مهد بره با همكاري اونا پروژه سريعتر پيش ميره. چيزي كه برام الآن مهمه و نگرانم ميكنه اينه كه نكنه نبايد از اين حربه ي "تو ديگه بزرگ شدي" استفاده ميكرديم. خودم هميشه از بكار بردنش ابا داشتم ولي از بس توي كتابها با صراحت نوشته بود، هيچ شكي نكردم و احساس هم نكردم ممكنه بد باشه. آخه يه مدتيه همه ش ميگي "مامان وقتي كوچولو بودم ( اين كار رو ميكردم، يا مثلاً به اين كلمه ميگفتم يه كلمه ي ديگه)" و سعي ميكني كلمات رو يه جوري شُل يا با يه تلفظ درهم بگي كه مثلاً كوچكيات اينجوري بودي. يه احتمال ديگه هم هست كه بخاطر آواي دل انگيزي كه توي خونواده مون پيچيده (تولد آواي عزيزم، نوه ي دوم خواهرجان) و كمي توجه رو بسمت اون سوق ميده تو هم ميخواهي اينجوري خودي نشون بدي و احتمال سوم هم اينه كه چون فصل تابستونه و گرماي هوا من رو مجبور ميكنه يه جور متفاوت تر توي خونه لباس بپوشم ياد دوران شيرخوارگيت افتادي و فيلت هواي هندوستان كرده.

يادمه يه بار كه از دستشويي اومدي در حاليكه توي لگنت جيش نكرده بودي با ذوق وافري گفتي "ماماني وقتي كوچولو بودم تو پمپرزم جيش ميكردم" و من نااميد از اينكه چرا باز توي لگن جيش نكردي با لحني كه خيلي بودار بود خيلي مؤكد گفتم" الانم كه بزرگ شدي توي پمپرزت جيش ميكني!" هنوز اين حرف رو نزده بودم كه بشدت از گفته ي خودم پشيمون شدم و براي اينكه به باباحامد بگم چه سرزنش بدي كردم براش تعريف كردم و اون گفت صبح هم دقيقاً همينجوري به اون گفتي و اونم دقيقاً همين جواب من رو بهت داده. دلم بدرد اومد نازنين. ببخش.

دعا ميكنم اين عبارتي كه اين روزا بكار ميبري هر چي كه باشه از كوتاهي من و ما نباشه كه خداييش خيلي عذاب ميكشم اگر مفهومي رو به غلط توي ذهنت جا انداخته باشم. تازگيا سعي ميكنم در جوابت بگم كه عزيزم وقتي كوچولو بودي كارهاي خوب زيادي ميكردي و ما هم خيلي دوسِت داشتيم درست مثل الآن كه كارهاي خوب زيادي ميكني و بازم دوسِت داريم. برات توضيح ميدم كه مهم نيست توي چه مرحله اي از زندگيت باشي، چه كوچولو باشي مثل آوا و چه همين اندازه مثل نيروانا ما خيلي دوسِت داريم. عاشقتيم. تو بالاخره موفق ميشي و ميتوني اين روزا رو هم بخوبي پشت سر بذاري. به نظرم بايد يه بار ديگه با خانوم روانشناس گفتگو كنم. اصلاً اين طبيعيه؟ به كدوم دليل از حدسهايي كه زدم ممكنه اين عبارت رو بگي و آيا خوبه يا بد و در هر صورت ازش راهكار بخوام. كي ميتونه ما رو كمك كنه؟

----------------------------------------------------------------------------------------------------------پي نوشت

دوستاي خوب و عزيزم يه خبر خوش و مهم:

با خانوم روانشناس صحبت كردم. گفت اين اصلاً نگران كننده نيست، باعث خوشحاليه كه نيروانا همه ش ميگه وقتي كوچولو بودم، اين كار رو ميكردم، يا اينو ميگفتم. اين يعني اينكه داره خودش رو و هويتش رو بعنوان يه انسان مستقل ميپذيره و همين كه رشد خودش رو و تحولش رو درك ميكنه. ديگه درك ميكنه كه چيزي جداي از شماست و انگار اين اولين قدم بسوي شناخت خودشه.

دوستاي خوبم نميدونين چقدر به وجد اومدم وقتي خانم مؤمن پور عزيز، پشت گوشي تلفن اين مژده رو بهم داد. ميخواستم بغلش كنم و ببوسمش ولي حيف كه فاصله ي فيزيكي اين واكنش قشنگ رو مانع شد. 

خدايا ممنونم. ممنونم. ممنونم

نيرواناي عزيزم، برات خوشحالم. خيلي زياد و اين مرحله ي زيباي سلوكت رو بهت تبريك ميگم. ببخش كه از سر ندونستن و ناآگاهي فكر ميكردم يه واكنش منفي در تو شكل گرفته. ببخش كه نفهميدم دختر نازم حالا ديگه شروع به خودشناسي كرده و داره خودِ الآن و امروزش رو با ديروزهاي خودش قياس ميكنه تا بهتر و بهتر بشه و مهارتهاش رو برميشمره تا روز به روز بيشترشون كنه.

مباركت باشه عزيز من قدم گذاشتن در راهي كه پايانش نيرواناست به مدد خدايي كه خودِ نوره و روشني ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

الهه مامان یسنا
25 تیر 91 15:02
راستش منم وقتی این پروژه رو شروع کردم وسط کار وا دادم نمیدونم شاید به خاطر تلاشهای زیاد و نتیجه عکس گرفتن بود نمیدونم . ولی یه چیزی که یاد گرفتم از دوستام و خواهرم مخصوصا این بود که شورت آموزشی استفاده نکنم چرا؟؟؟ به خاطر اینکه بچه خیالش راحته که جایی کثیف نمیشه به همین خاطر با خیال راحت کارشو انجام میده. خیلی سخت بود چون تا غافل میشدم یه جایی رو کثیف کرده بود ولی خدا رو شکر یک ماهه تموم شد
اوایل فقط توی روز پوشک نمیشد بعد به شب کشید و حالا هم وقتی بیرون میریم هم دیگه راحت شده خیلی راخت تر از اونیکه تو کتابها نوشته بودن جواب داد ولی خیلی حوصله میخواد و باید بی خیال تمیزی خونه باشی تا تموم بشه. موفق باشی مامانی


راست ميگي الهه جون. من هم هي فكر ميكنم كه عزمم رو جزم كنم يه هفته اي مرخصي بگيرم بمونم تو خونه به همين منوال و بعدش هم خودم رو بزنم به بيخيالي. بيخيال تميزي و بيخيال اينهمه شورتي كه بعدش دوباره خريدم. مگه نه؟! خدا كنه جواب بده من از نگراني در بيام ديگه اونش مهم نيست. فقط خودم بايد خونه باشم فكر كنم. مرسي از راهنماييت عزيزِ مهربونم
زهره مامان نیایش
25 تیر 91 16:29
فریبای عزیزم الهی که همیشه با حوصله و صبر توی همه کارا موفق باشی همین طور که تا الان بودی ولی خیلی هم سخت نگیر خب بچه ها هم با هم توی خیلی چیزا فرق دارن هیچ دو بچه ای که مثل هم نیستن توی همه زمینه ها خب قطعا باهوش هست ولی این موضوع رو هنوز نمی خواد قبول کنه به خاطر همون هوشش هم هست دیگه خیلی مهم نیست عزیزم قرار نیست که با پوشک بره مدرسه پس حالا اگه بیشتر هم طول بکشه این پروژه جای نگرانی نیست اما در مورد اینگه گفتی همش دلش هوای کوچولویی هاش رو کرده باید بگم طبق تجربه ای که من دارم از نیایش اون هم یه وقتایی که دلش نمی خواد کاری رو کنه و بهش میگیم تو دیگه بزرگ شدی همینو میگه که وقتی کوچولو بودم........و یا خودش رو به کوچولویی میزنه مثل همون قضیه فیلش که یاد هندستون کرده ....وقتی میومد به من میچسبید و می خواست هر جور شده خودش رو برسونه به چیزی که یه زمانی همه امید و آرامشش بوده من می گفتم تو دیگه بزرگ شدی زشته اون میگفت فقط می خوام بوسش کنم تو یو خدا!!! ....ولی خیلی وقتا هم می گه دلم می خواد زودتر بزرگ شم
خیلی از ماها این رو میگیم به بچه که تو بزرگ شدی همیشه در مورد بچه ی اول امری اجتناب ناپذیره فکر میکنم و همیشه بچه ها ی اول خانواده هم فکر میکنن که خیلی بزرگن و هم خودشون و هم مادر و پدرشون ازشون توقع بیشتر از سنشون رو دارن
حالا اگه فقط توی بعضی چیزا بگیم بزرگ شدی و باز برای بعضی چیزا بگیم هنوز کوچولویی و نمیتونی یا نمیشه مثل خیلی چیزا که خطر داره خب اونم توی کارایی که دوست نداره انجام بده میگم کوچولو هستم و برای چیزی که دلش می خواد می گه بزرگ شدم دیگه آدم واقعا نمیدونه تو ذهن بچه چی میگذره
من البته خیلی نمیدونم و قطعا اطلاعاتم از شما کمتره خانمی خیلی خوبه که با روانشناس مشورت کنی لااقل خیالت راحت میشه ولی فقط میتونم بگم خیلی نگران نباش و سخت نگیر البته میدونم که این طوری هم نیستی و فقط به خاطر اینکه نیروانای گلم از نظر روحی ناراحتی نداشته باشه حساسیت نشون میدی
من همون زمان هم گفتم که استفاده از اون شورت ها فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه چون تغییر رو حس نمیکنه خیلی سخته برای مادر و پدر ولی خب چاره ای نیست دیگه
ولی با این شرایط فکر میکنم باید بذاری یه مدتی بگذره کلا همه چیز رو متوقف کنی و دوباره بعدا شروع کنی نمیدونم ولی شاید لازم باشه بذاری یه ماهی بگذره و توی این یه ماه پوشک بشه شاید خودش ازت بخواد که دیگه پوشکش نکنی و بگه که می خواد بره سر لگن
فقط با خودت فکر نکن که حتما باید یه هفته ای تموم بشه خب بهتره که خونه باشی خودت حتما خیلی تاثیر داره ولی نه فقط یه هفته می دونم نمیتونی بیشتر مرخصی بگیری ولی این کار هم نیاز به زمان بیشتری داره و فورس ماژوری نمیشه همراه با استرس چون به بچه هم القا میشه
من هم خیلی خطا کردم ولی خب بازم به خیر گذشت ان شاا لله که موفق باشی عزیزم


خیلی خیلی ممنونم زهره ی عزیزم با اینهمه وقت و نور چشمی که برام گذاشتی. حتماً راهنماییهای ارزشمندت رو بکار میگیرم. الان تقریبا دارم خودم رو آماده میکنم تا با یه انرژی مضاعف و تازه نفس دوباره شروع کنیم. مطمئنم این تجربه هم بهم کمک میکنه ولی نه بیشتر از اینهمه لطف و مهری که بهمون داری و دلگرممون میکنی
مامان حسنی
25 تیر 91 19:50
فریباجان دوست نازنین من سلام
اومدم درمورداین پروژه ازت بپرسم که دیدم تله پاتی معمول من وتو کارافتاده ازسه شنبه هفته قبل که به خاطر سفرمامان وبابام مجبور به مرخصی شدم این پروژه را شروع کردم انگاربرای نوشتن پست مربوط به این قضیه باید ازاینجا کپی کنم عینا همین اتفاقها اقتادازکتابها ومقالات مختلف اینترنتی گرفته تا تجربیات بزرگترا ودیگرانی که می گفتن حسنی باهوشه وخوب درک میکنه وزود متوجه میشه چه راحت شیرشو گرفتی حتما به همین راحتی پوشکش هم می گیری ومن هم فکرمیکردم توپنج روز همه چی حل میشه اما ...... رسما دیوانه شدم یه چیزخنده دارهم اینکه خیرسرمون شورت اموزشی گرفتیم ولی هیچ فایده ای نداشت بعدا فهمیدیم سایزبزرگ گرفته بودیم سالن خونه که متبرک شده ولی شاید همین قضیه اثرداشت چون وقتی خیس میشد یا توشلوارش جیش می کرد خودش احساس بدی می کرد وهمین باعث شدکه قبل ازجیش کردن بگه(اینم تجربه اندک من ) ولی الان مشکل اینه که می گه جیش داره ولی تو دستشویی نمی تونه جیش کنه نمی دونم شاید باید یه جوری خودش را شل کنه ولی برعکس خودشو سفت می گیره فعلا موقتا باحموم بردن حلش میکنم ولی خیلی سخته همش باید تو حموم باشیم قبلا نیم ساعت تودستشویی با کتاب خوندن وشعرخوندن می گذشت حالا توحموم اینقدر خسته وعصبی شده بودم که با مشاورکودک هم صحبت کردم میگفتن این قضیه چندماه طول میکشه تا خوب اجرا بشه فریبا جون می دونم که می فهمی چقدر عصبی وخسته شدم یا به قول تو وادادم نه راه پس دارم نه راه پیش ضمن اینکه چون حسنی خونه مامان می ذارمش یه معذوریتهایی هم داره

یه چیزی جدیدا حسنی همش میگه ایشی می خوادومن میگم شیرگاو می خوریم نه ایشی (این کلمه ایشی صدردرصد تقصیرشوهرم بود چون حسنی که به شیرگاو می گفت شیروبه شیرمامانش می گفت ایشی ولی شوهرم چندبارروی شوخی گفت بریم ایشی (شیرگاو) بخوریم وحسنی یادش افتاد حالا همش میگه رفتی دکترایشیت خوب بشه می خوام ببینمش این هم ازهمکاری شوهرگرام بنده )

فریبا جونم این پیغامم پرازکلمات موردداربود اگه مناسب نیستن پاکشون کن اصلاحشون کن صاحب اختیاری ممنون میشم اگه تجربه ای درمورد مشکلات من داری راهنماییم کنی من هم همه اون راههایی که توگفتی را رفتم ولی این کوچولوها همیشه یه جورایی ادم را قفل می کنن


سلام عزيزم،‌ تو كه دلت از من پردرد تره قربونت برم. من از دست خودم قفلم كه اين اولين پروژه ي آموزشي رو تا حالا درست از پسش برنيومدم يا شايدم اينجوري فكر ميكنم و اين واكنشها كاملاً طبيعيه. توي همين كتابها مدت نشستن روي لگن رو خيلي كوتاه گفته بود اما حالا كه حسني به طولاني نشستن عادت كرده بايد يه راهي پيدا كنيم كم بشه. خودت باهاش ميتوني بري دستشويي عزيزم؟ كه ببينه زود هم ميتونه جيش كنه؟ به نظرم اينجوري يه كم تشويق بشه. نميتوني كه همه ش توي حمام باشي. اين راه هم امتحان كن.
تله پاتيت خيلي قويه عزيزم. آخه ديروز داشتم حوله ها رو ميبردم توي حمام يهو ياد تو افتادم و اينكه چند وقته ازت بيخبرم. ممنون كه پيشم اومدي و تجربه ت رو بهم گفتي. براي ايشي هم شايد اقتضاي اين سن هستش كه همه ي بچه ها يهو ياد شيرخوارگيشون ميافتن. بذار خانوم روانشناسمون رو پيدا كنم، شايد اين معما رو حل كنه.
برات آرزوي پيشرفت خوشايند پروژه ت رو دارم. ما موفق ميشيم عزيزم فقط بايد درجه ي تحملمون رو بالا ببريم. حسناي گلم رو ببوس


راستي هيچ موردي نداشت كامنت بي ريا و پر احساست كه بخوام درستش كنم. كاملاً دست نخورده به يادگار ميذارمش
رایکا(پوسترساز)
25 تیر 91 20:56
سلام فریبای عزیزم.ممنونم از ایمیلی که دادی و تبریک گفتی ایشالا عروسی دختر گلت
من عکس آخر رو هم طراحی کردم و برات ایمیل زدم و توضیحات دادم.یه ایمیلم از آرشیو کامل عکسها برات فرستادم.امیدوارم عکس آخرو هم بپسندی.بعد ازین هم اگه بازم سفارش داشتی من در خدمتت هستم فقط یه معذرت خواهی بهت بدهکارم بابت تاخیری که واسه تحویل عکسها افتاد.شرمنده شما جزو اولین مشتری های رایکا بودید.امیدوارم این تاخیر باعث نشه که از سفارش های بعدی منصرف بشی.و اینکه راضی باشی.اما منم کارم رو تازه شروع کردم یکم گیج شدم همه باهم سفارش میدن باید ازین به بعد نوبت بدم
چون اول کارمه، یکم قیمتارو پایین گفتم که مشتری زیاد شه شاید تا چن هفته ی آینده قیمتا افزایش پیدا کنه.یعنی فروش ویژهبه هر حال فریباجان شما جزو بهترین دوستای من توی این کار بودی و هستی اعتراف میکنم واقعا اخلاقتو دوس دارم.خیلی خوشحالم ازینکه باهات آشنا شدم.فدای تو


اختيار داري رايكاجان، من كاملاً ميپذيرم كه تأخيرت منطقي بوده. خوشحالم كه سرت شلوغ شده و حسابي مشتري داري و حالا بايد بريم توي نوبت. ايشالا هميشه كارت بابركت باشه. حتماً بازم مزاحمت ميشم. فقط يه جوري منطقي قيمتها رو بالا ببر كه يكدفعه مشتريهايي رو كه فقط و فقط بابت قيمت پايين بدست آوردي از دست ندي عزيزم. كارهات واقعاً قشنگ شدن و من لذت ميبرم كه چند تا عكس متفاوت با بقيه عكسهام دارم. برات آرزوي خوشبختي فراوان و موفقيت بيشتر در كارت رو دارم. من هم واقعاً از دوستي با تو خوشحالم و بهت افتخار ميكنم.
sepehri
26 تیر 91 10:54
وای من هم پست رو خوندم و هم پاسخ دوستان عجب کار سختی هست من که میزارم پیش دبستانی
اخه نگاه کن چه حرکت سختیه


حركت سختيه ولي خوبيش اينه كه هيچ بچه اي نبوده كه بره مدرسه و پوشك بشه. بيشتر نگراني من از اينه كه اثر منفي بدي روي نيروانا نمونه كه خداي نكرده عوارضش از يه جاي ديگه بروز كنه. من فقط به فكر روح لطيف بچه هام كه خدشه دار نشه. سختيش رو بالاخره به جون ميخريم. دير و زود داره ولي سوخت و سوز نه. براي تو هم آرزي موفقيت دارم هر زمان كه اراده كردي به اين امر و هميشه. ميبوسمتون
مامان آناهيتا
26 تیر 91 11:23
فريباي نازنينم. همه ي ما دركت مي كنند و بهت خدا قوت مي گيم. منم فكر نمي كردم اينقد كار پر زحمت و استرس و حساسي باشه. بعد از گذشت تقريبا يك ماه كه اين پروژه براي آناهيتا شروع شده هنوزم بعضي وقتا كه يادش ميره خودش رو خيس مي كنه.
عزيزم، اول اينكه به خودت فرصت بده تا ذهن و فكرت جمع و جور بشه. خوب مي كني پيش روانشناس ميري چون خودت آروم ميشي. اين و بدون كه بهترين موقع براي آموزش بچه ها جيش بعد از خوابشون هست. منم موافق شورت هاي كمك آموزشي نيستم چون واقعا نيروانا بايد درك كنه كه بين الان و قبل چه فرقيه. بزار آزاد باشه حتي بدون شورت. چند روزي خيلي كثيف بازي ميشه ولي اصلا خودت رو حساس نشون نده. ماشااله دخترت خيلي باهوشه و سريع مي گيره و ممكنه لج كنه. حتي اين كارت كه زير انداز دادي بهش تا روش بشينه هم ديگه انجام نده. بودن با بچه هاي ديگه كه جيش مي كنن خيلي خوبه. حتما نبايد توي مهد باشه. دوست ها بهترين گزينه هستند. زياد بياين پيشمون. اصلا نگران مدتش نباش. هر بچه بايد با خودش مقايسه بشه. هر كدومشون يه جورين. بزار روال طبيعي طي بشه بدون فشار و ناراحتي و استرس. در حال حاضر مهمترين چيز اينه كه تو خودت واقعا براي انجام اين پروژه آماده بشي. تو كه خوب باشي (كه هستي) همه چي خوب پيش خواهد رفت.
منم موافقم كه مدتي بي خيال بشي هم براي خودت و هم براي نيانا جيگر.
نگران نباش عزيزم. گذشت زمان همه چي رو حل مي كنه به خوبي و خوشي. ان شااله. شب مي بينمت


خداي من زينب عزيزم، هميشه همراه و همفكر و همدرد من، ياور هميشه مؤمن!
آره خودم هم ميدونم بايد اول خودم همتم رو مضاعف كنم. شورت هم الان ديگه فقط ميپوشيم كه پوشيدنش راحت باشه وگرنه ديگه برا جنبه ي آموزش ازش استفاده نميكنيم.
ميگم بيشتر از اين هي بياييم زحمت بسازيم براتون؟ شما هم بيايين خب . حيفه اين روزاي تابستونه كه بچه ها توي خونه باشن و با هم نباشن. تي حياط و بيرون و پارك و .... اميدوارم بيشتر با هم باشيم براي انتقال تجربه ها و انرژي هاي مثبت.
خيلي منتظرتونم. تاشب
الهه مامان یسنا
26 تیر 91 15:06
خدا روشکر. خیلی خوشحالم که همه چیز به سمت کمال بوده و نگرانیت بی مورد بوده. چقدر خوبه که همیشه با روانشناس در تماسی آفرین و دست مریزاد.


ممنونم الهه ي گل،
از شركت مس و اون عزيز دلسوزي كه فكر بكارگيري يه نيروي جوان روانشناس مهربون رو توي مجموعه داده و اينجوري باعث ميشه نگرانيامون رو راحت بهش بگيم و جواب بگيريم با تمام وجودم ممنونم. كاش ميدونستم اون كيه تا حضوري هم ازش تشكر كنم. اگه يه روزي تو هم سؤالي داشتي بگو، خوشحال ميشم برات بپرسم عزيزم. يسنام رو ببوس
مامان زهرا
26 تیر 91 15:56
سلام خانمی
خیلی خیلی برام جالب بود وقتی پست شما را خوندم و جالبت اینکه وقتی نظراتدوستای گلت را هم دیدم

این پروژه برای من فقط دو روزه بود دخترم از روز سوم کاملا به من میگفت و هیچ خرابکاری هم انجام نشد چه روز و چه در شب

شبها مخصوصا قبل از خواب دستشویی مر فت و حتی توی خواب هم من را بیدار میکرد
( لازم به ذکر است برای یک ماه پیش خودم خواباندمش تا شبها بتونه من را راحت تر بیدار کنه )


سلام عزيزم. خيلي عالي و آرمانيه كه به اين راحتي و بي دردسر و با اين سرعت پشت سر گذاشتين اين مرحله رو. من هم فكر ميكردم براي من همينجوري خواهد بود ولي خب هميشه همه چي اونجوري كه فكر ميكني پيش نميره. آدمها و بچه ها همه با هم متفاوتن. براي ما هم دعا كنين هر تعداد روزي كه قراره اين مرحله به زيباترين شكلش پيش بره همت كنيم و پروژه رو تموم كنيم. مرسي عزيزم
مامان زهرا
26 تیر 91 15:57
به هر حال موفقیت شما در پشت سر گذشتن این مرحله را هم تبریک میگم


لطف داري. ممنونم عزيز
الهه مامان یسنا
26 تیر 91 22:45

فریبای نازنین به خاطر قلم زیبا و نوشته های بی ریاته که همیشه بعد از باز کردن وبلاگ یسنا میام خونه نیروانا جونم. جدی میگم اگه پست جدید داشته باشی اینقدر خوشحال میشم که نگو. محبت بی پایان خودته که منو جذب میکنه سمتت. ممنونم از لطفت


تنها آينه اي در مقابل آينه ات ميگذارم الهه جان براي بينهايت شدن اينهمه خوبي تو.
فدات
الهه مامان یسنا
27 تیر 91 0:04
سلام عزیزم بیا وبلاگم مطلبی که گذاشتم شاید بتونه کمکت کنه.


خيلي خيلي عزيزم. من هم با اين مرحله بندي موافقم. به نظرم كمتر بچه رو سردرگم ميكنه. برات خوشحالم الهه جون. موفق باشي هميشه
زینب
27 تیر 91 7:52
سلام. پروژه عظیمی دارید. میتونی تجربه من رو هم بخونی تو یکی از پستها گذاشتم. تجربه من اینه که به حسهایت رجوع کن . موفق باشید.


خوندمش عزيزم و چقدر تو از من صبورتر بودي. براي امروزت و نتيجه دادن صبرت بهت تبريك ميگم. براي من هم دعا كن
مامان نیایش
27 تیر 91 10:38
سلام عزیز دل خدا رو شکر که خیالت راحت شد و نیروانای گلم هم داره کم کم احساس خوب بزرگ بودن رو تجربه میکنه برای مهدی هم که تعریف کردم همین رو گفت که این خیلی خوبه بد نیست اصلا ،چون نشون میده یه شخصیت جدید درونش شکل گرفته و داره مستقل میشه خدا رو شکر میدونی که بالاخره سر و کله زدن با بچه خیلی صبر و حوصله می خواد و از همه مهم تر آرامش خدا کنه هممون بتونیم بچه های خوب وآروم و کاملی رو پرورش بدیم موفق باشی گلم


سلام و مرسي عزيزم. واقعاً‌ خوشحالم و از لطف و دلگرمي و حمايتت بسيار سپاسگزار.
ميگم آقا مهدي هم يه پا روانشناسه ها!!! آفرين به باباي باهوش و دانا
براي خونه ي عشقتون هميشه صفا و گرمي آرزو دارم
مامان زهرا
27 تیر 91 11:12
مرسی که سر زدید
منتظر دیدار های بعدی شما هستیم


قربون شما. حتماً خدمت ميرسيم.
مامان نیایش
27 تیر 91 12:17
من هم برات آرزوی بهترین ها رو دارم و اینکه جمع زیباتون دوست داشتنی و شاد باشه همیشه ی خدا
عزیزم تو همیشه با محبت و مهر بی اندازه ات همه رو می بینی و به همه لطف داری این محبتی که از طرف دوستان حرفش رو میزنی نتیجه ی روح پاک و بی آلایش خودت هست موفقیتت رو می خوام همیشه نیروانام رو ببوس و سلام برسون


عاشقتم، نه براي اينكه همه ش ازم تعريف ميكني، براي اينكه شايسته ي عشق ورزيدني
الهه مامان روشا جون
27 تیر 91 13:14
سلام فریبا جون.خوبین؟دختر گلمون چطوره ببخش که یه مدت کم پیدا بودم .
همه نوشته ها رو خوندم اصلا فکر نمی کردم انقدر سخت باشه از الان ترس سرتاسر بدنمو گرفته که باید چی کار کنم تا اون زمان؟؟؟؟؟؟



سلام عزيزم، مرسي. خوبيم. ايشالا كه خوش بوده باشين. واي خداي من، قصد من ترسوندن شما دوستاي خوبم نيست. اصلاً نگران نباش. دلم ميخواد كه تجربه م رو باهاتون به اشتراك بذارم تا با تبادل نظر با دوستان راه براي اونا كه هنوز به اين مرحله نرسيدن روشنتر و هموارتر بشه. خدا نكنه بترسي دوست خوب من.
مامان ماهان
27 تیر 91 13:24
موفقیت در پروژه بزرگ پوشک گیری رو بهت تبریک میگم
ولی خدایی پروژه سنگینیه منم سرش خیلی اذیت شدم ولی خوب خداروشکر موفق بودم


عزيزم مرسي ولي من هنوز موفق نشده م. تازه اندر خم يك كوچه ام. براي شما خوشحالم كه پيروز شدي. سرفراز باشين هميشه
مامان ساينا
28 تیر 91 8:05
سلام دوست خوب من
وقتي پستت رو خوندم خيلي ناراحت شدم و البته خوشحال وقتي پينوشت را ديدم
فريبا جون اصلا نگران نباش و استرس نداشته باش.فقط با صبر و حوصله و البته بي خيالي خيلي راحتتر پروژه پيش ميره.منم با نظر زينب جون موافقم بيشتر پيشمون بيا تا ساينا و آنا رو ببينه و يه مطلب ديگه كه بعضي وقتا خوبه كه بقيه هم از نيروانا بخوان كه ببرنش دستشويي مثل خواهر مامان بزرگ و ... حتي من و يا مامان آنا.شايد فعلا با شما لج كرده ولي هيچ اشكالي نداره كه من نيرواناجون راهمراه ساينا ببرمش و وقتي بچه ها با هم هستن زودتر ياد ميگيرن . ساينا هم يادمه كه هر وقت ميرفتيم سيرجان همراه دختر داييش بهار ميرفت دستشويي و چون بهار بزرگتر بود بهش ياد ميداد و ساينا خيلي بهتر قبول ميكرد.اينم يه تجربه ديگه


سلام عزيزم. رسيدن بخير. حق با شماهاست. باشه حتماً اين تجارب مفيد رو بكار ميگيرم. فقط زحمت شماها رو زياد ميكنم كه بايد حسابي بهم ببخشين خاله هاي مهربون. فداتون بشم دربست. ببوس سايناي گلم رو
زهره
28 تیر 91 15:39
سلام عزیزم خسته نباشی ممنونم از حضور گرم و مهربونت
تلگراف داری


فدات هميشه همراهِ صميمي. برات نوشتم گلم
مامان سارینا
29 تیر 91 7:45
خاله جوون پی نوشت رو خوندم و بی نهایت خوشحال شدم . خدا رو شکر که نیروانای عزیز ما داره استقلال پیدا میکنه . اون روز که مطلب قبلی رو خوندم ناراحت شدم . اخه منم خیلی وقتا به سارینا میگم دخمل خوب این کار و نمیکنه یا مامان تو دیگه داری بزرگ میشی نباید اذیت کنی . از اون روز خیلی خودمو کنترل کردم که دیگه این حرفا رو نزنم ولی الان که پی نوشتتون رو خوندم خیلی خیالم راحت شد . دست شما درد نکنه مامان مهربون . نیروانای عزیز خیلی دوستت داریم خوشحالم که بزرگ شدی دخملی عزیزم روی ماهتو میبوسم راستی خاله گلی بابت راهنماییتون در مورد شورتهای اموزشی خیلی ممنونم . خیلی لطف داری عزیزم . شاد موفق و پیروز باشید


سلام عزيزم، خوشحالم كه تجربه ي من براي دوستاي عزيزم كارساز باشه. براي ساريناي عزيزت دعا ميكنم كه همه چي بخوبي پيش بره هر وقت كه وقتش شد. از اينهمه ابراز و لطف ومهرت براي نيروانام بينهايت ممنونم. فدات.ميبوسمتون با ساريناي گلم

مامان زهرا
30 تیر 91 11:59
سلام خانمی
ماه رمضان مبارک
ما را هم سر سفره افطار دعا کنید


سلام عزيزم. براي شمام مبارك. هميشه دعاگوي دوستام هستم. هميشه دعاگوي ما باشين
خاله زهرا
30 تیر 91 16:04
سلاااااام
اووووووووخی
چه نازززززززززززززههههه
قلفونش بشم مننننننن
منم یه نگار دارم خوشحال میشم ببینیشششششش


مرسي عزيزم. نگارت رو قربون. زنده باشه الهي. مياييم پيشش
مامان پریسا
30 تیر 91 18:35
چه پرژه ی سختی!!!!
دلهره پیدا کردم
یعنی برای پریسا هم باید این مراحل رو پشت سر بذارم.
البته برای نیروانا جان و شروع مرحله جدید در زندگیش خوشحالم و تبریک میگم.


نگران نباش عزيزم،‌براي همه يه جور نيست. ايشالا براي شما و پريسا جنم راحت باشه. بايد به شكستها به چشم فرصت نگاه كرد زيبايي زندگي همينه
الهه مامان روشا جون
30 تیر 91 23:31
سلام مامانی.مرسی که بهمون سر زدی و تولد روشا جون رو تبریک گفتی.
این روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود و اطرافیان با تبریکاتشون شادی منو چند برابر کردن.
من این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.چون دخترم تمام وجودمه.


خواهش ميكنم عزيزم. من كه كار مهمي نكردم. وجودت هميشه سرشار از شادي باشه الهي
مامان امیرحسین و امیرعلی
30 تیر 91 23:56
سلام...
امیدوارم تو این پروژه بزرگ موفق باشید.
پسر اولی من خیلی زود و راحت یادگرفت و در ضمن خسارتی هم به بار نیاورد الا یکی یا دو بار ولی برای امیرعلی 2 روز انجام دادم نشد..و به گفته دیگران که زوده گذاشتم برای بعد.
اون که میگه کوچیک بودم اصلا ناراحتی نداشت که خانمی..امیرحسین از اولشم اینجوری بود و الانم روزی چند بار این کلمرو میگه.
شاد باشید و موفق.


مرسي از راهنماييت دوست عزيزم. به نظر منم هنوز براي اميرعلي جون شروع نكن. هرچند من اينقدر تأخير انداختم ميگن دير كردي كه اينجوري شده. نميدونم والا.
مرسي بازم از گرماي كلام و وجودت توي خونه ي نيروانام
مامان فاطمه و محیا
31 تیر 91 11:40
سلام فریبا جون محیا دو ماه دیگه دو سالش تموم میشه
از حالا وقتی خونه هستم سر زمان بندی خودم تا میگم محیا مامان بریم دسشویی سریع میاد یه وقتایی که تنبل میشه میگم پس فاطمه بره اونوقت مسابقه میزاره
لگن هم براش نمیزارم همون کنار سنگ توالت میشینه
فک کنم بیشتر این پروژه ها تجربی باشن تا علمی
موفق باشی


فدات عزيزم و ممنون از راهنماييت. آره برا همين دارم تجربه ي دوستام رو ميگيرم تا دوباره شروع كنم. خيلي دوسِت دارم. دختراي گل رو ببوس
مامان نیایش
31 تیر 91 16:33
سلام عزیز دلم
من جواب این همه محبتت رو باید چه جوری بدم حالا خودت بگو
ممنونم واقعا از این همه عشقی که توی کلامت موج میزنه و به آدم انرژی میده و خنده رو لبامون می نشونه
می بوسمت دوست مهربون و خوش رو و خوش کلام و خوش بیان و عزیز و دوست داشتنی و فریبای من


فداي تو، اون نمك و شكر خودته كه ازش غافلي فكر ميكني من خوبه كلامم. راستي بيادت هستم بابت اون تلگراف ها. امروز ايشالا بهت خبر ميدم. قربون تو و نيايش گلم
مامان خورشيد
1 مرداد 91 8:57
عزيزم اين مرحله هم مباركه. ولي تجربه من در مورد خورشيد ميگه هيچي به اندازه آرامش و صبر نمي تونه تو پا گذاشتن بچه ها تو مرحله بعد كمك كنه. چون مطمئنا خود بچه ها شايد نشون ندن ولي حتما يه درصدي اضطراب و نگراني دارن و اگه ما يكم حتي يكم موضوع رو مهم جلوه بديم باعث ميشه ديگه از هر تغييري بترسن.
همه بچه ها اين مرحله رو مي گذرونند و براتون آرزو مي كنم نيرواناي عزيزم و شما به بهنرين شكل بگذرونيد.


ممنون عزيزم. حق كاملاً با توست و من دارم صبر ميكنم و مترصد يه فرصت خوب براي يه شروع خوب هستيم. بچه ها با تغيير مخالفن اينو توي همه ي كتابهاي روانشناسيشون كه خوندم گفته، براي اينكه احساس ناامني تي شرايط جديد دارن و بهترين روش تغيير همون تدريجه. ممنونم كه يادآوريم كردي. ببوس عالَمتابِ كوچك رو
هاله
2 مرداد 91 0:54
عزیزم این خیلی مهم هست که عزمت زا جزم کردی
به تو بیشتر از دخترت تبریک میگم
من که در خودم اصلا چنین جراتی را نمیبینم و البته دخترم هم همینطور
بیخیال موضوع شدیم شدید
و اصلا به هشدار های کبری گونه شوهرم هم بی توجه که هر بار بعد از خرید تعداد عمده پوشک میگه : انشاا این بار آخری هست که پوشک میخریم
....واین داستان ادامه دارد



ممنون هاله ي عزيز ولي اميدوارم وقتي عزمت رو جزم كني كه كاملاً جزم كرده باشي و آمادگي داشته باشي. مثل من سست نشي. براي ترمه ي عزيزم مراحل آروم و بدون تنشي رو توي اين مرحله آرزو ميكنم هر وقت كه وقتش باشه. نگران پوشك هم نباش عزيزم. روح نازنين كوچولوت مهمه كه با عجله ي ماها خدشه دار نشه. فداتون
شايان
2 مرداد 91 8:01
سلام خوششششش به حالت كه تموم شد.من مي خوام شروع كنم اما مي ترسم از پسش بر نيام و با چيزايي كه مي شنوم فكر مي كنم خيلي سخت باشه.واقعا نمي دونم گام اول چيه.اگه بگي ممنون مي شم.


عزیزم، هنوز تموم نشده. باید دوباره شروع کنم . تجربه ی بار اول من و تجربه های دوستای عزیزم همه توی این پست هستش. امیدوارم مفید واقع بشه برات
هاله
2 مرداد 91 22:41
فریبا جون مرسی از گفته هات
واقعا باید مطمئن بشم از خودم و بعد شروع نکنم
پوشک هم ملالی نیست
تا یکسال و چند ماهگی ترمه تقریبا پوشک نیمه مجانی بود
چون خودمون وارد کننده یک مارک بودیم که متاسفانه برای مجوزش دست زیاد شد و دیگه صرف نداشت ادامه بدیم
خلاصه اونم مثالی بود که از قول بابای ترمه زده میشه

خلاصه که جون موفق باشی واسه دختر ماهم دعا کن


قربونت عزیزم، مرسی. میبینم که شمام اقدامات بشر دوستانه ی خوبی داشتین! آفرین. میدونم باباها خودشون راحت ترن با پوشک شدن بچه ها و این حرفاشون بابت بامزه بازیشونه. خدا همه مون رو کمک کنه حسابی
زهره مامان آریان
3 مرداد 91 3:09
سلام امیدوارم به زودی موفق بشید.


ممنون دوست عزيزم
سعید
3 مرداد 91 16:57
سلام
وب خیلی زیبایی دارید برای اینکه وبتون جذابتر بشه پیشنهاد میکنم یه آهنگ مناسب واسش انتخاب کنید برای این کار یه سر به وب ما بزنید و آهنگ مورد علاقتون رو انتخاب کنید.
منتظر شما هستیم


سلام، ممنون. آهنگ وبلاگ نيروانا بخشي از هويت وبلاگشه. مثل شناسنامه ش ميمونه. درست مثل عكس درباره ي وبلاگش كه هنوز نتونستم عوضش كنم مگه وقتي كه خيلي بزرگتر بشه و تغيير قيافه بده. نميدونم شايد اگه روزي خواستم اين هويت رو عوض كنم حتماً مزاحمتون شدم. قطعاً سايتتون آهنگهاي زيبايي داره كه اميدوارم بتونم ازشون استفاده كنم. ممنونم كه به ما سر زدين.