خودگويه هاي فيلسوفانه
رفته بودم توي نَخِت كه برا خودت روي پشتي اي كه زمين انداخته بوديش دراز كشيده بودي و همينجور كه دستت روي صورت و توي دهنت مشغول پيمايش بود و نگاهت روي قاب عكساي ديوار، با خودت مشغول گفتگو بودي: "مامان عروسه، بابا دوماد بابا دوماده، مامان عروس عروس و دوماد با هم زندگي ميكنن." خيلي خودم رو كنترل كردم كه توي حالت نپرم فيلسوف كوچولو،! خيلي ...