اولين پازلي كه جورِش كردي
دو سه ماه پيش بود كه خاله ابريشم عزيز يه پازل از بچگيهاي بردياي نازنين رو بهت هديه داد. يه پازل چوبي كه سه تا خرس روشه با سه تا فيگور متفاوت و چندين تا سر و بلوز و شلوار متفاوت كه هر كدوم براي يه خرسي مناسبن. كلاً مجموعه رو به اسم خرسي ميشناسي و هر از چندگاهي ازم ميخواستي كه برات بيارم و چيدمان كني. اما احساس نميكردم كه زياد توجهي بهش داشته باشي و پيشرفتي برات حاصل شده باشه، هرچند گاهي ميديدم كه نصف يه خرس رو يا از هر كدوم يكي دو تا قطعه رو ميذاشتي و ديگه حوصله ت سر ميرفت و ولش ميكردي. منم اصراري نداشتم و فكر ميكردم هنوز برات زود باشه. اما ديشب شگفت زده م كردي. ميديدم كه به هر تيكه از هر خرس نگاه ميكردي و توي قطعه ها دنبالش ميگشتي، يكي رو ورميداشتي ميگفتي "نه، اين نه" و دوباره دنبال ميگشتي تا بالاخره هر سه تا خرس رو به تعبير خودت از لختي درآوردي و لباس پوشوندي. كلي كِيف كردم و تشويقت كرديم. آفرين ماماني. الهي همه ي پازلهاي زندگيت رو با درايت و تدبير بچيني و پيش بري. زير نگاه مهربون خدا ايمن باشي عزيزكم به همراه همه ي نوگلاي باغ زندگي.