فييييين
هيشكي نميتونه بفهمه من چه لذتي دارم كه حالا ديگه خودت بلدي فين كني و وقتي دَماغ مبارك پر از پوخ ميشه ديگه دغدغه ي بيرون كشيدنشون به زور پوآر و تحمل گريه و ناراحتي و تقلات براي در رفتن از زيرِ دستمون رو نداريم.
با واژه ي "پوآر" و اينكه چي هست هنگام خريد سيسموني آشنا شديم و فهميديم انواع مختلفي داره. ما يه نوع جوجوي بامزه ش رو برات انتخاب كرديم. از اينا كه دو تا لوله به يه مخزن داره و يكيش براي وصل به دماغ ني ني و ديگري براي گذاشته شدن در دهان مامان يا بابا و مكش براي تخليه ي مخاط دَماغه. وقتي ميخريديمش خدا رو شكر ميكرديم كه تكولوژي چنان پيشرفتي كرده كه ديگه نبايد نگران اين چيزا بود. چيزايي كه به ظاهر پيش پا افتاده است ولي من يك پست خاص رو بهش اختصاص دادم براي اينكه بدوني اين مسئله ي فين كه حالا توانايي انجامش رو پيدا كردي چه دغدغه اي بوده برامون.
اولين باري كه پوخ (اين واژه ايه كه خودم براي مخاط دماغ اختراعش كردم و همه مون بهش اتفاق نظر پيدا كرديم) دماغت رو گرفتم هيچوقت يادم نميره و به نظرم برات نگهش هم داشتم همون روزاي اول تولدت بود. بابايي مدرسه بود و من كه انگار مدتي بود ميفهميدم دماغت گرفته و خوب نميتوني نفس بكشي، هي مترصد اين بودم كه اين پوآرت رو به كار بگيرم و نفست رو باز كنم. از طرفي نگران هم بودم كه اين مكشِ مخاط، يهو از مغزت چيزي بيرون نكشه . براي همين با كلي سلام و صلوات و بدور از چشم مامان بزرگي يا جلوي چشمش (درست يادم نيست) وارد عمل شدم و پوخ كشدار سبزت رو از دماغت بيرون كشيدم (همگي جسارت منو ببخشين). نميدوني چقدر به وجد اومدم، اول براي اينكه مث آدميزادا و مث آدم بزرگا از دماغت پوخ مي اومد و دوم براي اينكه با موفقيت بيرون كشيده بودمش و نفست باز شده بود و سوم اينكه اين وسيله هه، پوآر ، كار ميكرد . هيچوقت متن اس ام اسي رو كه به بابايي براي اين مژدگاني دادم يادم نميره. ( از ديدگاه اجتماعي مناسب نوشتن اينجا نيست، ببخشيد.)
خلاصه بگم با سابقه ي زيادي كه در بسته شدن مجراي دماغ داشتي، بارها و بارها مجبور به اين كار ميشدم، نوزاديات تقريباً خوب بود ولي وقتي بزرگتر ميشدي كم كم مقاومت ميكردي و كار ما سخت تر و سخت تر ميشد. گرچه بابايي متخصص اين كار بود، ولي تقلاي تو هميشه اين پروسه رو زجرآور و انرژي سوز ميكرد. تا اينكه گفتيم يه مدل پمپي ش رو برات بگيريم شايد كارسازتر باشه. يه بار كه مستأصل شده بودم با عجله و با نگراني از يه مغازه سيسموني برات يه مدل پمپي صورتي خريدم و به توصيه خانوم فروشنده كه خودشم از همون برا ني ني ش استفاده ميكرد، با خاطري آسوده عزم بر امتحانش گرفتيم. جواب ميداد ولي تو باز تقلا ميكردي. اينكه به پشت بخوابي و مخاط از ته حلقت كشيده بشه برات ناخوشايند بود و هميشه به سرفه و اشك ميكشوندت. حتي نشسته هم امتحان ميكرديم ولي هميشه از زيرِ دست در رفتنهاي تو مجبورمون ميكرد بخوابونيمت.
القصه هميشه بهت توصيه ميكرديم فين كن و بارها خودمون اداش رو برات با حركات كامل بدن كه نشون دهنده ي نحوه ي انجامش باشه در مي آورديم ولي تو يا نميخواستي ياد بگيري يا نميتونستي. معمولاً برعكسش رو انجام ميدادي و باز به سرفه مي افتادي و گاهي انگار ميخواستي عُق بزني. وقتي ميديدم آناهيتاي نازنين، كه كوچيكتر از تو هم هست ميتونه فين كنه آرزو ميكردم تو هم يه روز اين مهارت بزرگ رو پيدا كني. زينب عزيزم ميدونه كه من چي ميگم. مگه نه!؟
و اما اين سرماخوردگي اخيرت كه حسابي مجراي دماغت رو كيپ ميكرد انگار فرجي شد براي اينكه ياد بگيري چطور از پس اين معضل بربيايي و بالاخره خودت و ما رو خلاص كني. حالا كِيف ميكنم وقتي دستمال جلوي دماغت ميگيرم و ميگم فين كن، يه نفس عميق ميكشي و با تمام توانت همه ش رو هل ميدي بيرون. آخ خداي من ممنونتم.