نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

مهاجران

ا ین روزا حس خیلی عجیبی دارم. یه نوستالژی زیبا به این کارتون بچگیامون با منه. اصلاً این روزا خودِ ایناییم نیروانا: فقط یادمه خونواده ی لوسی برای پیدا کردن زمین و کار مهاجرت کرده بودن استرالیا و خونواده ی تو، خانوم کوچولو، به دنبال فضایی بازتر برای پرورش تو. و یه فرق دیگه هم هست و اون این که مهاجرت ما در حد لالیگا نیست، در حد باشگاهی بسیار بسیار کوچیکه، یعنی فقط از سرچشمه به کرمان! اون هفته ای که مریض شده بودی و اولین سین ر میم رو تجربه کردی برای من سختی و بلاتکلیفی مضاعفی داشت چون از حدود یک ماه پیش برآن شده بودیم که اول تیر، زندگی جدیدمون از دیار کرمان کلید بخوره و مریضی تو هزار فکر و خیال توی سرم انداخته بود، از طرفی تشویقم م...
22 تير 1392

اندر احوالات کلاسهای خلاقیت استودیو آبی

روند کلاسای استودیو آبی (خلاقیت) امیدوار کننده نیست و اگه واقع بین باشی میشه گفت مأیوس کننده ست. اینقدر که دیروز تماس گرفتیم گفتیم براتون کنسل کنن، برای تو و عسل و آناهیتا. اون هفته علیرغم اینکه تازه از شر تب خلاص شده بودی بردمت کلاس و برای خانوم جلالی هم گفتم که یه هفته ی تمام توی بستر بیماری بودی. با این حال با اشتیاق رفتی کلاس، یه لیست بلندبالا هم دادن وسایل نقاشی برات بخریم برای کلاس عصر نقاشی خلاق. بدو رفتم لوازم التحریری پیشنهادی و تهیه کردم و تند تند برچسب زدم که برای عصر همه چی آماده باشه، فکر کن چقدر توی ذوقم خورد وقتی عصر خاله زینب بهم اس داد که قراره کلاس عصرا کلاً کنسل بشه چون بچه ها نمی کشن!!! و بعنوان مثال تو عزیزم رو اسم...
9 تير 1392

استودیو آبی و بسته ی آموزشی خلاقیت

اول راه شیراز بودیم که از استودیو آبی (مؤسسه خلاقیت و مهارتهای راه آینده نخبگان) تماس گرفتن که از نیمه ی خرداد  پکیج آموزشی خلاقیت برگزار میکنن و اگه میخواییم ثبت نامت کنیم. طبق معمول همیشه هم با اینکه میگن ملاک پول نیست و برای عشق کار میکنن همون دم اول میگن فلان مقدار پول بریزین به حساب. توی هول و ولای سفر بودیم، برای همین مهلت خواستیم تا برگردیم و درست پرس و جو کنیم و تصمیم بگیریم. قصه این بود که کلاسای خلاقیت مؤسسه در شرف راه اندازی بود و برای بچه های شهرستانی از جمله ما مشتاقان سرچشمه ای روزای پنجشنبه رو در نظر گرفته بودن. مام که عاشق اینجور برنامه ها و کلاً پیگیر. با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد نیروانا، آناهیتا و عسل رو توی ا...
26 خرداد 1392
11416 0 20 ادامه مطلب

تابلویی در راه

وقتی بعد از شنیدن تفسیر نتیجه ی تست تو که از روی سی دی برامون توضیح داده شد، این گواهینامه رو از خانوم جلالی گرفتم انگار تو اوج آسمونا بودم. انگار که مدرک پرفسورای تو رو بهم داده باشه. یه حس خیلی قشنگی بود که به همه ی آوردن بُردنای تو برای تست دادن می ارزید. ولی میدونی چیه آی کیوی من! این فقط یه خودارزیابیه. انگار بیشتر برای این بدستش آوردیم که فرزندپروری خودمون رو تا الان محک زده باشیم تا استعداد تو رو. برای اینکه ببینیم درست میریم یا نه. به نظرم شناختی که ما لحظه به لحظه از تو و تواناییات داریم رو نمیشه با هیچ تست و نرم افزار ارزیابی ای بدست آورد. مطمئن باش، این اولین آزمون و مدرک زندگیت چیزی از حس مسئولیت پدر و مادری ما به تو...
27 اسفند 1391

استودیو آبی

یه تابلو تبلیغاتی هست حوالی ِ نی نی وبلاگ که با اولین چشمک زدنش رفتم سراغش : "راه آینده نخبگان، بزرگترین مؤسسه استعدادیابی ایران" کی؟ پارسال. یه تابلو تبلیغاتی هست حوالی ِ نی نی وبلاگ که با اولین چشمک زدنش رفتم سراغش : "راه آینده نخبگان، بزرگترین مؤسسه استعدادیابی ایران" کی؟ پارسال. توی سایتش اطلاعاتی خیلی مختصر و ابتدایی موجود بود و تنها امیدواری ای که میداد شماره تلفن و نشانی دفتر نمایندگی کرمانش بود که یادداشت کردم ولی از اونجایی که همیشه توی تلفن زدن و مکالمه عقب تر از ایمیل و نوشتنم خیلی طول کشید تا بهش زنگ بزنم. البته زمانهایی هم که کرمان بودیم و میشد انتظار داشت که یه مؤسسه باز باشه در حد دو سه ساعت ب...
2 اسفند 1391

بیانیه

دیروز صادر کردی، خطاب به بابایی : "من مهد اردکی نمیرم، مهد موشی هم نمیرم. یه مهدِ دیگه" خب اون مهد سوم هم که چنگی به دل نمیزنه. مهدِ دیگه از کجا بیاریم توی این ولایت، قربانت گردم!
23 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت چهارم

خيلي خلاصه بگم عزيز‍ دلم، هفته پيش و اين هفته تا امروز، رفتن به مهدِ تو براي من و بابا يه جورايي نفس رو توي سينه حبس كرده. هيچ مشكلي نيست ها، فقط وقتي توي مهد ميذاريمت ديگه مث روزاي اول با شادي خداحافظي نميكني بموني. ميچسبي به پاي من يا بابا و جيغ و گريه كه شمام بمونين، نرين. به سفارش خانوم روانشناس يه كم پيشت ميمونيم و ميگيم خودت بگي كِي بريم ولي تا حالا كه اثري نداشته. يعني رضايت ميدي بريم ولي فقط يه لحظه و تا ميبيني كه داريم ميريم، ماجرا دوباره شروع ميشه. به رغم عدم رضايت تو هميشه همه چي اونجور كه ميخواهي نميشه و ما بناچار تركِت ميكنيم. جالبه بدوني هنوز خونه يا اداره نرسيده كه زنگ ميزنيم، همه چي آروم گزارش ميشه و تو مشغول بازي و بازي...
20 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت سوم

سه شنبه: و اين مردمي كه در عين اينكه به تو لبخند ميزنند در ذهنشان طناب دار ِ تو را مي بافند... مشكوكم. نگرانم. نميدونم چِمِه. امروز بابايي سيرجان بود و من تصميم گرفتم بعد از ناهار خودم ببرمت مهد. لباسي پوشيدمت و مويي مزين كرديم و راه افتاديم كه با عمو راننده بريم. اومدم كفش بپوشمت گفتي "مهدِ اردكي نميرم" نشنيده گرفتم. گفتم شايد چون بابايي نيست و با راننده بايد بريم حس خوبي نداري. دمِ درِ مهد گفتي اين مهد رو ميگفتم و پياده شديم. اصرار داشتي كه منم باهات بيام توي مهد و منم گفتم كه نه عمو عجله داره بايد باهاش برگردم. گفتم " مامان الان خاله ي مهربون مياد بغلت ميكنه ميبره مهد و با اين حرفت انگار توي سرم پُتك كوبوندن "خاله ي مهر...
7 شهريور 1391

دوره آزمايشي مهد شماره 2 - قسمت دوم

دوشنبه: امروز هم به شادی لباس پوشیدی و با بابایی رفتی مهد. عصر که برگشتم خونه، هنوز نیومده بودی. تا لباسامو عوض کنم سر و صدات از توی حیاط به گوش رسید. در رو که باز کردم، در آستانه ی در بابا گفت که گفتی" بابا من اون مهد رو نمیخوام. من مهدکودک اردکی رو دوست دارم" و مهدکودک اردکی لقبیه که بخاطر نقاشیهای دانِلد داک روی دیوار مهدکودک بهش اعطا کردی و گمونم بخاطر همون نقاشیهام هست که از همون لحظه ی اول که مهد رو دیدی پسندیدی.  با خوشحالی بغلت کردم تا بریم با هم توی اتاقت بازی کنیم و بعدشم اومدم سرِ وبلاگت خبری از دوستام بگیرم که طبق معمول اولین نظر رسیده برام پست پر از مهر الهه جون مامان یسنا بود. همینطور کنارم نشسته بودی و داشتی ...
7 شهريور 1391