نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اینک چهل سالگی

اینک در جان پناه چهل سالگی ام ایستاده ام تا نفسی تازه کنم. به راه آمده می اندیشم و نگاهم به قله ای ست که پس ابرها رسیدنم را به انتظار نشسته است.  کوهنورد نیستم ولی به کوه زدن را دوست دارم. شاعر نیستم ولی در هوای شاعرانه, نفس کشیدن را دوست دارم. نوازنده نیستم ولی نواختن احساس را دوست دارم.  شمع نیستم ولی عاشقانه و خاموش, روشنایی بخشیدن را دوست دارم. اصلا خود دوست داشتن را دوست دارم. هزار راه نرفته را نظاره میکنم که هر یک به کجایم می رساند, هزار تصمیمی که به مقتضای انسان بودنم, درست یا نادرست گرفته ام که مرا در این نقطه از زمان و مکان نشانده است... چهل سالگی ام را دوست دارم چرا که موسم برانگیخته شدنم به ...
15 ارديبهشت 1395

تولد خواهر برادرانه

درسته که تولدت رو حسابی توی مهد جشن گرفتیم و خوش بودیم اما نمیشد که یک سالگی داداش اهورا  بدون هیچ جشنی برگزار بشه، میشد!؟  این بود که یه جشن تولد خواهر برادرانه هم خونه ی پدری و با حضور همه ی خاندان آقاجون (روحش شاد) برگزار کردیم. دوست داشتم جشنتون شب یلدا باشه ولی خب چون همه اون شب نمیتونستن حضور داشته باشن انداختیمش شب تولد پیامبر با این متن دعوت: " برای فرزندان پاییزی مان در ابتدای چله ی سپید زمستان،جشنی به سبزی بهار و سرخی تابستان برپامیداریم، به فرخندگی میلاد مسیح و محمد (ص). شما هم دعوتید که شادمانی مان را دوچندان سازید. وعده ی ما، دوشنبه 7 دی ماه 94، از ساعت 6، خانه ی پدری" با وجود محدود بودن فرصت...
11 دی 1394

تولد شاهانه

مثل همیشه تب  و تابم که برای تولدت چه کنم و چه نکنم آرومم نمیذاشت. امسال داداشی  هم به قضیه اضافه شده بود و دلم میخواست کاری کنم کارِستون. از طرفی قانون تولدای مهد هم تغییر کرده بود و بجای هر هفته پنجشنبه ها، شده بود آخر هر ماه که حالا هر تعداد که متولدین اون ماه بودن دسته جمعی. از سالهای پیش یادم بود که متولدین آذر کلاستون کیا بودن. اواخر آبان که با مامان آتمین صحبت کردم متوجه شدم آتمین 30 آبانه ولی دیر شده بود که آخر آبان تولد بگیریم و با هفته ی اول آذر هم موافقت نشد. این بود که قرار شد تا پایان آذر صبر کنیم. یه کم توی ذوقمون خورده بود و این قانون جدید مهد به نظر برای این تعبیه شده بود که کم کم برنامه ی تولد کمرنگ بشه. آخه تولد...
10 دی 1394

بدون عنوان

به تو گفتم  "گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پرشکوفه گردم." و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب در آمد اشی مشیِ شش ساله ام ! تولدت مبارک   -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: دوستای نازنینم، خاله های بهتر از گل نیروانام، ممنونم از همه ی پیامها و ابراز محبتهای گرماگرم و صمیمانه تون که مثل همیشه منو ذوب میکنه. نمیدونم چه رازیه که درست روز تولد نیروانام گوشیم سکته میزنه. این دومین باره که این اتفاق میفته و دفعه ی قبل تولد چهار سالگیش بود.  از اونروز در دست تعمیره وهنوز باز...
11 آذر 1394

شصت و شیش قشنگ

شصت و شش ماهه ای نهالکم. مجبورم این جمله ی کلیشه ای "خیلی وقته ازت ننوشته م" رو بنویسم و برم و خدا خدا کنم تا آخر امروز بهم یه فرصت عنایت کنه که خیلی خیلی ازت بنویسم. ----------------------- جشن پایان سال مهدتون برگزار شد. منم مثل همیشه از شدت هیجان اول روی پا بند نبودم و نمیتونستم بشینم. بعدش وقت خوندن سرود ملی اشکم سرازیر شد و تا دیدم از اون بالا گریه م رو دیدی و اخم کردی زود خندان شدم. بعدشم عین نهال بادمجون هی رفتم اینور سالن، اونور سالن، پیش بابا و اهورا، پیش مامان باباهای دوستات و ... یکی توی نخ من رفته باشه به سلامت روانم شک میکنه. خیلی لذتبخش بود گلم، خصوصاً که به حرف دل خودم و مدیر عزیزتون گوش کردم و درگیر گرفت...
11 خرداد 1394

جشن تولد کلوچه ی توت فرنگی

وقتی دکتر تاریخ زایمانم رو 19 آذر تعیین کرد دیدم که وقت هست تا برات جشن تولدی بگیریم و به سنت هر ساله تولدت رو شاد شاد پاس بداریم؛ یه کم از حال و هوای سوگواری آقاجون دربیاییم و برای تولد اهورا آماده بشیم. وقت زیادی برای طراحی تم و تهیه ی وسایل و تزئیناتش نداشتم، این بود که توی جاده برگشت از یزد، باز سری به گلناز عزیز و سایت تیساگل زدم تا ببینم راه ساده ای برای برگزاری جشنت پیدا میکنم یا نه. خوشحالم که بلافاصله انتخاب کردم و تو هم تأیید کردی که جشن تولدت رو با طعم و سبک کلوچه ی توت فرنگی برگزار کنیم. عکس آتلیه و طرح کارت و همه چی در نهایت شتاب و بدون وسواس و گیر زیادی من بدست اومد و تزئین کلاس رو هم به کمک خاله سمیرا انجام دادیم تا روز سیز...
26 آذر 1393
15117 4 14 ادامه مطلب

مث تولد آدم بزرگا

همیشه دلم میخواد روز تولد یه جور خاص و  در عین حال ساده و صمیمی   باشه  که بیاد بمونه. لحظه لحظه ی چه جوری گذشتنش برام مهمه و همینه که همیشه به هیجانم میندازه. آخر شب یازدهم که از خونه ی مامان سمت خونه میرفتیم بهت گفتم نیروانا فردا تولدته و تو خوشحال گفتی یعنی توی مهدکودک؟ گفتم نه عزیزم روز واقعی تولدت فرداست و چون مهدکودک فقط پنجشنبه ها جشن داره، جشن تو هم پنجشنبه ست و تو گفتی آهان فردا مث تولد بزرگترا تولدمه. بوسیدمت و گفتم آره عشقم... سر چهارراه پسر گلفروشی جلومون دراومد، بیدرنگ به بابایی گفتم واسه تولدت گل بخره. خوب میدونم که چقدر عاشق گلی و همینطور چقدر عمیق میشی توی رفتارایی که سر چهارراه در مقابل انواع و اقسام آد...
12 آذر 1393
18790 6 10 ادامه مطلب

دوباره شیرین

شیرینم! ای طعم دلچسبِ لحظه لحظه های فراز و فرود زندگی، ای بهانه ی خستگی در کردنِ روزمرگی هایِ گاه نه چندان شیرین! آنچه بر ما ارزانی داشته ای بیش از حلاوت لحظه هاست و آنچه به بهانه ی قدوم تو بر ما ارزانی داشته شده فراتر از پایان روزمرگی ها.  به عدد انگشتان یک دست، بر مدار شیرین وجودت گشته ایم و اینک در آستانه ی آغاز یک دور عاشقانه ی دیگر،  پنجه در پنجه ی آفتابیت، چشم به آسمان دوخته ایم تا هدیه ی آتشین دیگرش را نیز بر ما ببخشاید. باشد که از نور نیروانایی تو و هستی بخشی اهورایی او، این دور گردی ها به سماعی ابدی بینجامد.  پنج سالگیت سرشار از شهد و شکر باد نازدانه! شیرینِ شیرین. ...
11 آذر 1393
9349 10 30 ادامه مطلب