نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

هر دم از این باغ

چالش های زیادی رو در ارتباط با مدرسه ت داریم. گاهی اونقدر ترس برمون میداره که با خودمون میگیم همین فردا مدرسه ت رو عوض میکنیم و بعد که به خودمون میاییم یادمون میفته که مشکل رو باید برطرف کرد نه که ازش فرار , مسأله رو باید حل کرد نه که صورتش رو پاک. کلاس اول تو بیشتر برای ما بوته ی آزمونه دخترکم, خوب که نگاه میکنم میبینم واقعا هفت سالگی چه دوره ی پرخطر و مهمیه برای تو و ما. ورای مسایل سوادآموزی تو که شکر خدا با کمترین اشکال و نقصی در حال پیشرویه, مسایل تربیتی و اجتماعی زیادی هست که باید روش کار کنیم و به نتیجه برسیم. از دوستای تو و تأثیر شگفتی که روی رفتار و شخصیتت دارن, از محیط مدرسه و مسایل خرید و بوفه, از رفتار تو با همکلاسیات و با کاد...
9 دی 1395

یلدای آریایی

یلدای امسال خیلی خوش گذشت, با وجود شما هندونه های شیرینم و سایه ی بلند مادرم و لمس حضورش توی شادی لحظه هامون؛ توی خونه ی پدری با همراهی خاله شهلا و خانواده ی دمشون گرم و مهربانش. زدیم و خوردیم و رقصیدیم و عکس دورهمی گرفتیم, در حالیکه همه از دنیای مجازی فاصله گرفته بودیم تا به واقعیتهای اطرافمون بیشتر دل بدیم. برات ننوشتم که با همت خانه ی کودک و خلاقیت آریای کرمان, که چند وقتیه به یمن شبکه های اجتماعی مجازا شاهد فعالیتای قشنگشون هستم, شب چله ی امسال رو پنج شب زودتر پیشواز رفتیم و جشن گرفتیم. از بس که دلم میخواد این آیین های قشنگ نیاکان رو توی دلتون حک کنم هر آنچه که به این مهم کمک میکنه رو با تمام وجود استقبال می کنم. وقتی از جشن خا...
1 دی 1395

رفیق پارتی

جشن تولد امسالت هیچ نشونی از تم و زرق و برق و مشغله های سالهای پیشین من نداشت. یه هدیه ی باارزش بود که خودم خیلی دوسش داشتم. جشن تولد امسالت به شیوه ی نوینی خاص بود, اونقدر که امیدوارم تا همیشه به یادت بمونه. با تمام امکانات محدود طولی و عرضی و ارتفاعی, همه ی تلاشم رو بکار گرفتم تا شروع هفت سالگیت زیبا و پرخاطره باشه. و همزمان اهورای کوچک عشق تولد هم, دو سالگی رو شادمانه بیاغازه. از یه هفته مونده به تولدت فقط تونستم فکرم رو متمرکز کنم و یه ایده بیابم و سه چهار روز مونده بهش اجرایی شد. به لطف همراهی بابا و یه دوست که اجراییات رو تماما به اونا سپردم. نیروانای من جشن تولد هفت سالگیت پر شد از عطر دوست, از یادآوری خاطره های مشترک, از بازیها...
20 آذر 1395

ای هفت گردون مست تو

اینجوری شروع کردم: " میدونی دخترکم, هفت سالگی برای تو فقط گذر از یه سال به سال دیگه نیست. انگار کن تو از یه فصل زندگیت به فصل دیگه ای گذر میکنی. انگار کن یه در بزرگ رو به یه دنیای جدید برات باز شده. این چند روز که دارم کل وجودم رو برای هفت سالگی تو متمرکز میکنم تا فرصتی بیابم و برات بنویسم, همه ش این تیکه شعر فروغ توی ذهنم چرخ میزنه "ای هفت سالگی  ای لحظه ی شگفت عزیمت  بعد از تو..." کل شعرش رو توی نت یافتم و خوندم. یادش بخیر یه زمانی کتاب فروغ از دستم نمی افتاد. واسه همین این تیکه های ناب یهویی از صندوقخونه ی ذهنم بیرون میزنه. داشتم میگفتم, شعر رو که خوندم دلم گرفت؛ به درد اومد. نمیخوام هفت سالگی برای تو خداحافظی با پ...
11 آذر 1395

تازه به تازه, نو به نو

  اینقدر که ذوق داری با حروف جدیدی که یاد می گیری کلمه بسازی و توی کتابا بگردی ببینی این حروف با چیا ترکیب شده ن و کلماتی رو هم که با حروف نخونده تون ساخته شده ن حدس بزنی و شعر بسرایی و جمله بسازی و... حال و حوصله ی تمرین و مشق نویسی نداری. انگار فقط دنبال تازه ها هستی و از تکرار بیزار, انگار فقط عشق ساختنی و از تقلید فراری. خدا کنه همیشه همینطوری پیش بری ولی به گمونم تمرینم در برخی امور زندگی لازم باشه نه عزیزکم!؟             ...
6 آذر 1395

شف نیروانا

هیچ چیز توی دنیا گواراتر از این نیست که عطش شدیدی داشته باشی و میخکوب شده باشی روی تخت بدلیل اینکه نی نی توی بغلت با گریه و بیقراری فراوان بخواب رفته و اصلا ارزش نداره واسه یه قورت آب, اونهمه زحمتت برا خوابوندنش هدر بره, اونوقت یه دختر شاه پریونی داشته باشی که با همه ی ذوق و خلاقیتش رفته باشه توی آشپزخونه و یه دسر ابتکاری شامل میوه های تازه و آبدار برات تدارک دیده باشه و با شوق و عشق بسمتت بیاره که مامان بخور ببین ایندفعه چی درست کردم!! یقین دارم بهشت چیزی جز این شادمانی بی توصیف امروز من نیست. پی نوشت ۱:این پست رو حدود حداقل دو هفته پیش, پیش نویس کردم الان فرصت تکمیل دست داد.  پی نوشت ۲:کیفیت عکس تبلت اونم توی نور کم اتاق خیل...
6 آذر 1395

چند تا اولین

هفته ای که گذشت کلی اتفاق تازه برات افتاد که از نوشتنشون به تفصیل ناتوانم. اولین کارت تلاش رو هدیه گرفتی. یادش بخیر کارتای صدآفرین, هزارآفرین م رو که هنوزم توی کمد خونه ی پدری بایگانیه. برای اولین بار سر صف صبحگاهی مدرسه, برنامه اجرا کردی و با دوستت هلیا شعر شطرنج مهدکودکتون رو خوندین. اولین کلمات رو یاد گرفتی و اینقدر باهاشون جمله ساختی و رنگارنگ توی دفتر نقاشیت نوشتی و نشونم دادی که کف کردم. کی برسه روزی که نوشتن توی این خونه ی خاطرات رو بدست بگیری ماهرو!   ...
3 آبان 1395

تکلیف بلاتکلیفی من

دفتر مشقت رو جاگذاشته ای و من تا ظهر آروم ندارم. آخه دم رفتن من پرسیدم کیفت رو چک کردی و بابا گفت نه یه نگاه بنداز, منم حواسم به کتاب و لوازم التحریرت بود و از دفتر مشقت غافل شدم. طفلک من, اون رو از دست اهورا بالای کتابخونه ت میذاری که از توی کیفت برنداره چون عاشق عکسای ماشا میشای دفترته. وقتی سوار سرویس شدی پریدم زیر پتو تا قضای بدخوابیهای دیشب رو که مزدا کوچولو برام رقم زده بود بجا بیارم. داشتم محتوای کیفت رو با خودم مرور میکردم که یادم افتاد ماشا میشایی ندیدم توش. از زیر پتو دویدم بیرون و رفتم سراغ کتابخونه ت که دیدم اونجاست. زنگ زدیم راننده ی سرویس ولی میدونستیم که برنمیگرده. بابا هم که هر چی اصرار کردم قبول نکرد دفترت رو بیاره؛ تا درسی ...
25 مهر 1395

رنگ دنیای تو

توی سرویس مهدکودکتون یه کفشدوزکی یافته بودین و بعد از اینکه با بچه ها و آقای راننده کلی باهاش ماجرا داشتین آورده بودیش خونه ازش نگهداری کنی تا بزرگ بشه؛ نمیدونم چه توقعی داشتی که کفشدوزکت اندازه ی بچه گربه بشه مثلا. در هر صورت گم شد و کلی غصه دارت کرد. فرداش تو خونه دیدم یه موجودی روی بالش داره تندتند میره سریع گرفتمش انداختمش توی جعبه که تو رو سورپرایز کنم.  ظهر که از مدرسه اومدی زدی به گریه که کفشدوزکت رو میخواهی, منم جعبه رو رو کردم با این امید که در نرفته باشه. نگاش کردی و باز حالت نزار شد, گفتم چی شد, گفتی مامان این که سوسکه! یعنی اینقدر دچار توهم فانتزی شده بودم بجای کفشدوزک گرفته بودمش!؟ البته کفشدوزکه خاکستری بود ولی این م...
19 مهر 1395