نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

شادباش نُه سالگی ات

دوباره این لحظه های نازنین را لمس می کنم؛ لحظه های بی بدیلی که دنیا چشمهایش را به روی زیبای تو گشود نیروانای من! نمی دانم آنقدر که بایسته ی نام پرشکوه و روح بلند توست قداست و رسالت مادری را که تو با حضورت به من هدیه دادی امانتدار بوده ام یا نه ولی خدا می داند که چقدر دغدغه ی روشن ماندن نوری را داشته ام که تو در خود آورده ای تا با رسیدنِ دوباره ی به آن، جاودانه شوی.  نُه سالگی ات نوشم باد مایه ی سرمستی مدام من! ...
11 آذر 1397

هوای باز نوشتن دوباره زنده شده

دچار ملال شده م، از اینکه چقدر وقته نمیتونم برات بنویسم. از اینکه نوشتن عاشقانه ی خاطرات رو برای تو و خودم و خونواده، بسنده کرده م به چسبوندن چند تا عکس و نهایت چند کلمه داستان اون عکس توی اینستاگرام. از اینکه روزها عین برق و باد و با کلی خاطره های تلخ و شیرین میگذره و من اگرچه تلاش میکنم که  از لحظه هام بیشترین استفاده رو ببرم ولی چیزی یادگار نمیکنم که بعدها با خوندنش حس اون لحظه دوباره شادم کنه.  زیبای من! بر عکس خواسته و نگرانی های من داری زود زود بزرگ میشی و قد میکشی، چون ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند. فقط قد ظاهریت نیست رعنای من که قد فکر و احساساتت هم لحظه به لحظه بلند و بلندتر میشه. احساس استقلالی ...
18 ارديبهشت 1397

ناب ترین آرزوی من برای تو

به رسم هر ساله میخواستم قبل از عید، کلی براتون بنویسم بچه های من ولی فرصتی و هوای نوشتنی دست نداد. این متنِ بسیار زیبا و پربار رو امروز از عزیزی  هدیه گرفتم که براتون یادگار میکنم. چقدر دلنشین بود. سپاسگزارم از نویسنده ش که واقعاً نمیدونم کیه و امیدوارم از اینکه انتشارش میدم بدون ذکر نامشون، منو ببخشن. حتماً اگر نشانی ازشون یافتم به نام خودشون اصلاحش میکنم. " و من در خویش، جوری هستم که حتی نمی توانم برایت زندگی ای آرزو کنم که بی خزان و بی زمستان باشد. نمی توانم بگویم سالی پر از فقط شادی و موفقیت داشته باشی. نمی شود بگویم برایت سالی پر از ثروت و سلامت می خواهم! من و تو می دانیم که زندگی بسیار زیبا، اما دشوار و شکننده است! می دان...
10 فروردين 1397

و چنان بی تابم

نیروانای من! تو بهترین موهبتی هستی که با خودت سلسله ای از زیبایی ها، رشدها و تکامل ها رو برام به این دنیا آورده ای و مدام منو با خودت تا بالاها میبری. انگاری که قراره منم با تو به جاودانگی و کمال خودم برسم. هفته ای که گذشت بهترین حال ها و لحظه ها برام رقم خورد که امیدوارم این بهترین ها رو برای تو و جمع زیادی از کودکان دیارم هم ساری و جاری کنم. من تونستم در بیست و سومین کارگاه تسهیلگری ارتباط کودک و طبیعت که در مدرسه ی طبیعت کاوی کنج مشهد برگزار میشد شرکت کنم و یه قدم دیگه به سمت تحقق رویای بالندگی تو و کودکان سرزمینم بردارم. اینقدر حس خوب به ادامه ی این راه دارم که *دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه ... یه روزی میام و کلی...
17 دی 1396

تولد Mavisی در Hotel Transilvaniaی خانه ی ما

هر سال پاییز که میشه میفتم به این فکر که امسال تولدت رو چه جوری برگزار کنم و ماه مهر که به اتمام میرسه، قضیه خیلی جدی تر میشه و هیجان منم بیشتر. شروع میکنم به کندوکاو ذهنم که چه چیزایی در سال پیش مورد توجهت بوده و چیا دوس داشتی. بعضی وقتام اول میگردم ببینم لباس فانتزی مناسب چی میشه یافت یا چی توی خونه داری که بر اساس اون تم بزنم. امسال توی وبگردیام که به یه سایت برخوردم که یه لباس سیاه سرهمی براساس شخصیت Mavis توی Hotel Transilvania داشت جرقه ای توی ذهنم خورد که تو چقدر این کارتون رو دوست داری و حتی برای هزارمین بار هم که پخش بشه بازم میشینی و سیر تا پیازش رو میبینی، خصوصاً قسمت 2 اون رو. با اینکه اوایل فکر میکردم باید کارتون ترسنا...
3 دی 1396

زمین لرزه و تولد

توی ذهنم بود که جشن تولدت رو اولین پنجشنبه ی بعد از تولدت بگیرم که همکلاسیات همه بی دغدغه ی مدرسه ی فردا بتونن بیان ولی زلزله ی بامداد جمعه دهم آذر و متعاقبش پس لرزه های زیادی که رخ داد و و تعطیلی مدارس رو در پی داشت باعث شد بذارمش هفته ی بعد، پنجشنبه، که یه کم آرامش به دل همه برگرده و خاطر آسوده تر برگزار بشه. توی سه روز تعطیلات پایان هفته ش یه سری تزیینات و کارت دعوت بچه های کلاس و چند تا دوست عزیز دیگه هم با هم درست کردیم و بعد از حدود یه هفته تعطیلی که رفتی مدرسه به همه ی بچه ها و خانوم معلم گلتون هم کارت دادی. خانوم معلم عزیزی که کمک کردن تو به این رضایت برسی که همه ی بچه های کلاس رو دعوت کنی علیرغم اینکه زیاد باهاشون دوست نباشی. میدونی...
23 آذر 1396

هشتگ نیروانا

هشتاد و هشتیِ هشت ساله ام نیروانا! هشتاد هشتاد آذر دیگری نیز بیاید که حضور تو، افتخار بشریت باشه نازنینم.  هشت سالگیت لایک بارون! پ.ن.: دیروز وقتی برای رعایت احتیاط پس لرزه های زمین لرزه ، به خونه ی مامان بزرگی پناه بردیم و خونواده ی دایی منصور هم به ما پیوستن، توی دلت قند آب بود که درسته ترسیدیم و لرزیدیم ولی عوضش دور هم جمع شدیم. ای جونم به دل و نگاهت که قشنگیا رو هم میبینه. این عکست از ذوق دیروزه. ...
11 آذر 1396

حریم نیروانایی

عاشق اینی که واسه ورود به اتاقت آداب و قوانین و رمز ورود تعریف کنی و همه ملزم به اجراش باشن حتی خودت. از انواع دَرکوب گرفته تا رمزهای آنالوگ و دیجیتالِ مَثَلنی. جدیدترین نسخه ش هم اینه که باید دستت رو بذاری روی جای دستت و اسمتم توی میکروفن بگی، خیلی هم تاکید کردی که اگه اینا رو رعایت نکنیم توی دردسر میفتیم. کلی هم داشتی فکر میکردی چیکار کنی که توی دردسر بیفتیم اگه رمز رو نزدیم، که یهو به جای دردسر برای ما، یه لونه برای "رابی" (خرگوش عروسکیت) درست کردی. یعنی من شیفته ی اون رعایت قانونهای وضع شده ی خودتم نیروانا، کاش قوانین وضع شده ی ما رو هم همینقدر ملزم به اجراشون بودی. دیشب داشتیم با بابا میوه میخوردیم صدای "نیروانا" گفت...
9 آذر 1396

مهارت های زندگی

عاشق درس و کلاس "مهارتهای زندگی" تونم. از درسهای انتخابی و فوق برنامه ی مدرسه است. یه نقطه ی بسیار روشن امیده به ترویج این فرهنگ که چگونه زندگی کردن و یادگیریِ اون خیلی مهم تر از مهارتهای علمی ه. گرچه الان فقط ۶ درصد از برنامه ی هفتگی کلاستون رو دربرگرفته ولی همینم برای شروع، عالیه. یه هفته اونی رو که ازش می ترسیدین ماسک درست کردین و توی کلاس پاره ش کردین که ترساتون از بین بره. یه بار دیگه جعبه ی نگرانی درست کردین و قراره نگرانیاتون رو بریزین توش. دیروزم این شکلکای قشنگ رو که با دستای هنرمند خودت کشیدی به ارمغان آوردی برام و انگار برای کمک به شناختن و بیان احساساتتون هست. اول آذرماه، ماه قشنگ تولدت رو به این دستاوردهای عالی متبرک ...
1 آذر 1396

مدرسه ی طبیعت بابامسعود کرمان

اینقدر ننوشته م که دیگه یادم نمیاد چی بود چی شد. آبانِ بسیار پرمشغله ای رو پشت سر گذاشتیم که با پیام زیبای معلم عزیزت که درست ۴ هفته پیش زیر مشقت نوشته بود "من تو را با همه ی مهر به آبان دادم." متبرک شد. آبانی که جمعه های زیبای مدرسه ی طبیعتی رو به ارمغان آورد. آبانی که آغاز آزمایشی اولین مدرسه ی طبیعت شهرمون کرمان بود، اونم با همت و پشتکار بابا حامد و لطف و حمایت و همدلی خانواده ی بهاری خاله بهار. باورم نمیشه ما هم تونستیم شاخه ای باشیم که به درخت جوان و رو به بالندگی مدارس طبیعت ایران پیوند میخوره تا هر چه بیشتر و بهتر ثمر دادنش رو نوید بده. " مدرسه ی طبیعت بابا مسعود" آروم آروم باغ دلگشای همه ی بچه های دلتنگ کرمونی ای ...
29 آبان 1396