نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

لطیف مثل پنجاه و هشت ماهگی

1393/7/11 7:42
نویسنده : مامان فريبا
3,482 بازدید
اشتراک گذاری

پنجاه و هشت ماهگی عمر عزیزت رو مهمون خاله رادک و دخترای گلش هیوا و یلداییم, توی شهر پرخاطره ی یزد. از دیروز تا حالا کلی با دوستای نازنینت خوش گذروندی. خدا کنه همیشه از لحظه های عمرت بیشترین استفاده رو ببری گلکم.

این تولد زیبات رو میخوام با دو تا لطیفه ی شیرین از تو لبخندی کنم:

دو تا عکس قاب شده,  یکی از عکسای عروسی من و بابا و یکی دیگه عکسی که توی عروسی طاهر و ریحانه با هم گرفته بودیم بعد از یک سال اسباب کشی به کرمان توی پارکینگ خونه ی همسایه ی سرچشمه مون که کلیه ی باقیمانده های خونه رو توش گذاشته بودیم, کشف شده بودن و یکشنبه که به اتفاق بابایی سری به سرچشمه زده بودین با خودتون آورده بودینشون خونه مامان و همینجور روی میز مونده بودن. داشتی با خودت بازی می کردی که رسیدی به اون قاب عکسا و شروع کردی به ورانداز کردنشون. یه کم که گذشت دراومدی که

مامان! تو برای عروسیت هیچ کاری با این خالت نکردی؟ (منظور خال روی گونه م بود)

از خنده و تعجب داشتم می مردم که تو وروجک هنوز پنج ساله نشده آخه تا کجاها رو میخونی.

گفتم نه، خب باید چیکارش میکردم.

گفتی یه کاریش میکردی دیگه, خیلی ضایع ست!!!

من حرفی جز سکوت نداشتم و ته دلم هنوز داشت میخندید.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این روزا بخاطر شرایط آقاجون بیشتر سعادت دیدار خواهر برادرام و بچه هاشون رو داریم. یاسر, خواهرزاده ی عزیزم با سی و سه سال سن که خیلی شوخ طبع و خوش مشربه ظاهرا توجهت رو بیشتر به خودش جلب کرده و همینطور محمد با بیست و سه سال سن که عاشق دو تا آهنگی هستی که خونده و از بس از موبایلم شنیدیشون و شروع کردی به تقلید اون به رپ خوندن, پاکشون کردم. یه روز با بابا در میون میذاری که میتونی باهاشون ازدواج کنی یا نه که بابا با کلی شوخی و خنده و دلیل و برهان مسأله رو برات توجیه کرده و ظاهرا قانع شدی. یکی دو روز پیش که با مامان بزرگی نشسته بودیم سر میز غذا و داشتیم تند تند ناهار میخوردیم که به وقت ملاقات بیمارستان برسیم شروع کردی از خاطرات ناهارخورانت با آقاجون تعریف کردن و هی یادش بخیر گفتن. آخه این چند وقت که مهد تعطیل بود تقریبا هر روز خونه مامان اینا بودی و کلی خاطره ساختی از بودن باهاشون. ما هم به خاطراتت گوش میکردیم و یادش بخیر میگفتیم. یه چند دقیقه ای ساکت شدی و همه جا در سکوت فرو رفت که یهو نه گذاشتی نه ورداشتی که

ولی من فکر کنم بتونم با یاسر ازدواج کنم!!!

مامان بزرگی رو میگی یکدفعه از خنده منفجر شد و حالا نخند کی بخند...

این حرف  تو خیلی براش جالب و غیرمنتظره بود و حسابی خندوندش. خیلی وقت بود که صدای خنده ی از ته دل مامانم رو نشنیده بودم. مرسی که به لحظاتی شادی و فراغت خاطر مهمونش کردی شیرین زبونم!

 چهار سال و ده ماهگیت مبارک عزیزم.

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان بردیا
12 مهر 93 9:27
فدای تو با این دلمشغولیان 58 ماهه شدنت هم گلبارون عروسک
مامان فريبا
پاسخ
فدای مهربونیای تو خاله جونم.
مامان هدی
14 مهر 93 10:23
ااااااااااااای جانم شیرین زبون انشالله خونتون همیشه پر باشه از صدای خنده های نیروانا و به امید خدا داداش گلش. حال پدرتون بهتر شده؟
مامان فريبا
پاسخ
قربونت هدی جان. آقاجون هنوز بیهوشن عزیزم. برامون و براشون دعا کنین. خیلی محبت داری دوست خوبم