چهار سال و سه فصل
از نوشتن واسه ت غافل شده م چند وقته. نه که توی نَخِت نباشما، نمیام بنویسم عشقم، لطفاً منو ببخش.
سعی کرده م این روزای تابستونی رو برات پر کنم که کمتر درازیشون رو بفهمی و حوصله ت سر بره. از طرفی هم یه برنامه ی منسجم روزانه برای ماهها و فصلای بعد داشته باشی تا من با خیال راحت از استقلال تو و مشغولیتت به چیزایی که برات لازم میدونسته م به امورات داداشی بپردازم که به جمعمون اضافه میشه به امید خدا.
دو ماه تابستون توی مهد ثبت نامت کرده بودم که با انجام یه پروژه ی مرغ و خروس تموم شد و یه ماه شهریور رو تعطیلی. اوایل تیر ماه بطور خیلی اتفاقی پی به تشکیل کلاس لگو توی خانه ی لگوی شهرمون بردم و با سابقه ذهنی خوبی که زینب جون مامان دیانای عزیزم از این دوره ها برام ایجاد کرده بود بی درنگ شرکتت دادم. ترم یک اونجام تموم شد و دو هفته ای هم از ترم 2 میگذره. ورزشت رو که مرتب میری. ماجراهای کلاس موسیقی هم ماجراییه که باید جداگانه ازش بنویسم.
حرفای بامزه و نکته پرونیات اینقدر زیاده که اگه همون لحظه ننویسم توی ذهنم نمی مونه و متأسفانه همیشه چیزی برای نوشتن دم دست ندارم. جز یه اصطلاح "قول زنونه" که خودت ابداعش کردی و هر وقت میخوایی محکم بودن قولت رو نشون بدی بکارش میبری: قول میدم، قول، قول زنونه!
من همچنان در حال رفت و آمدم به سرچشمه و بالعکس و تلاشم برای کسب اجازه فقط برای یکی دو ماه مأموریت که همون کارم رو توی شهر کرمان و از راه دور انجام بدم هنوز بی نتیجه مونده. توی اوضاع خیلی جالبی که شاید نمونه ای از کل جامعه مون باشه، خیلی راحت یه نفر رو که فقط یه سفارش بسیار قرص و محکم از کسی یا جایی داشته باشه با یه اشاره، با حفظ سِمت از یه جایی به جایی دیگه که دوست داره سوق میدن ولی من که فقط با دلیل و برهان منطقی و پزشکی به این جابجاییِ خیلی خیلی موقت نیاز دارم به دلیل اینکه اون بقیه ای هم که دنبال انتقال محل کارشونن و این در و اون در میزنن ممکنه شاکی بشن و اعتراض کنن!!! باید سختی های نشستن 5 ساعته هر روزه توی اتوبوس رو با اضافه وزن و شرایط خاص بارداری تحمل کنم و دم برنیارم.
بگذریم عزیزم. فردا چهار سال و سه فصل از عمر عزیزت میگذره و من به این بهونه این گزارش بسیار ناقص رو از این فصل تابستونی عمرت تا الان نوشتم. همیشه بهار بمونی گل باغ زندگیِ من و بابا!