نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

چهار سال و سه فصل

1393/6/10 10:00
نویسنده : مامان فريبا
4,737 بازدید
اشتراک گذاری

از نوشتن واسه ت غافل شده م چند وقته. نه که توی نَخِت نباشما، نمیام بنویسم عشقم، لطفاً منو ببخش.

سعی کرده م این روزای تابستونی رو برات پر کنم که کمتر درازیشون رو بفهمی و حوصله ت سر بره.  از طرفی هم یه برنامه ی منسجم روزانه برای ماهها و فصلای بعد داشته باشی تا من با خیال راحت از استقلال تو و مشغولیتت به چیزایی که برات لازم میدونسته م به امورات داداشی بپردازم که به جمعمون اضافه میشه به امید خدا.

دو ماه تابستون توی مهد ثبت نامت کرده بودم که با انجام یه پروژه ی مرغ و خروس تموم شد و یه ماه شهریور رو تعطیلی. اوایل تیر ماه بطور خیلی اتفاقی پی به تشکیل کلاس لگو توی خانه ی لگوی شهرمون بردم و با سابقه ذهنی خوبی که زینب جون مامان دیانای عزیزم از این دوره ها برام ایجاد کرده بود بی درنگ شرکتت دادم. ترم یک اونجام تموم شد و دو هفته ای هم از ترم 2 میگذره. ورزشت رو که مرتب میری. ماجراهای کلاس موسیقی هم ماجراییه که باید جداگانه ازش بنویسم.

حرفای بامزه و نکته پرونیات اینقدر زیاده که  اگه همون لحظه ننویسم توی ذهنم نمی مونه و متأسفانه همیشه چیزی برای نوشتن دم دست ندارم. جز یه اصطلاح "قول زنونه" که خودت ابداعش کردی و هر وقت میخوایی محکم بودن قولت رو نشون بدی بکارش میبری: قول میدم، قول، قول زنونه!

من همچنان در حال رفت و آمدم به سرچشمه و بالعکس و تلاشم برای کسب اجازه فقط برای یکی دو ماه مأموریت که همون کارم رو توی شهر کرمان و از راه دور انجام بدم هنوز بی نتیجه مونده. توی اوضاع خیلی جالبی که شاید نمونه ای از کل جامعه مون باشه، خیلی راحت یه نفر رو که فقط یه سفارش بسیار قرص و محکم از کسی یا جایی داشته باشه با یه اشاره، با حفظ سِمت از یه جایی به جایی دیگه که دوست داره سوق میدن ولی من که فقط با دلیل و برهان منطقی و پزشکی به این جابجاییِ خیلی خیلی موقت نیاز دارم به دلیل اینکه اون بقیه ای هم که دنبال انتقال محل کارشونن و این در و اون در میزنن ممکنه شاکی بشن و اعتراض کنن!!! باید سختی های نشستن 5 ساعته هر روزه توی اتوبوس رو با اضافه وزن و شرایط خاص بارداری تحمل کنم و دم برنیارم.

بگذریم عزیزم. فردا چهار سال و سه فصل از عمر عزیزت میگذره و من به این بهونه این گزارش بسیار ناقص رو از این فصل تابستونی عمرت تا الان نوشتم. همیشه بهار بمونی گل باغ زندگیِ من و بابا!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ساينا و سبا
12 شهریور 93 7:32
سلام...باهات موافقم و خیلی دوست داشتم می تونستم برات کاری بکنم ولی نشد متاسفم امیدوارم که نی نی و نیرواناجون همیشه سالم باشن و موفق
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم، این چه حرفیه که میزنی. همیشه بهترین دوست و یاورم بودی و بهترین یاری ها رو رسوندی. الهی تو و عزیزات هم سالم و شاد باشین
مامانی
12 شهریور 93 19:08
سلام عزیزم خوبی دختر گلمون چه تابستون پر باری داره آفرین به تو و دخملی موفق باشید هر د و ان شالله با انتقالیت هم موافقت بشه خیلی سخته ولی به لطف خدا میتونی نگران اون ستاره یی کوچولی چشم قشنگ هم نباش خهدا مراقبشه راستی کلاس لگو چه جوریه مثل همون که تو کلوپ پاندا تازه راه اندازی شده بود بعدم زودی جمعش کردن ؟!
مامان فريبا
پاسخ
سلام مهربونم. خدا کنه همینطور بوده باشه عزیزم. امید به خدا عزیزم. اینو که مطمئنم خدا هوای ستاره ها و فرشته هاشو داره حسابی. ممنونم عزیزم کلاس لگو دوره های 12 جلسه ایه که تا اونجایی که من میدونم توی هر جلسه مربی با تعریف یه قصه ذهن بچه ها رو به یه قضیه متمرکز میکنه و بعد توی داستان طرح مسئله میشه و از بچه ها خواسته میشه جواب مسئله رو با لگو و از ذهن خودشون بسازن. بعد هم بدون اینکه سعی بشه مستقیماً بهشون کمک بشه تا چیزی رو که ساختن اصلاح کنن مسئله رو یه جوری غیرمستقیم حل کنن. البته یه جلسه توجیهی برامون گذاشته بودن که ببینیم دقیقاً چیه روششون ولی متأسفانه باباحامد یادش رفت به من بگه یا خودش بره. زینب جان حسابی در جریان کلاسای مشهدش هست. جایی غیر از کلوپ پانداست. میتونه بهتر از من برات توضیح بده. فدات
زینب
13 شهریور 93 8:04
خوب...به سلامتی...لگو به شهر کرمان هم اومد...موفق باشید دوستم....چه برنامه پرباری آفرین به این مادر و دختر فعال....امیدوارم فریبا جون زودتر کارت جورشه که اینقدر نخواد تو راه باشی...خیلی سخته واقعا...ولی تو می تونی عزیزم
مامان فريبا
پاسخ
همیشه ممنونتم زینب جون برای پیشنهادهای خوب و روشنت. خدا کنه واقعاً پربار بوده باشه و ادامه دار باشه. برامون حسابی دعا کن عزیزم. به امید دیدار تا پایان همین ماه
سولماز
14 شهریور 93 23:00
سلام مامانی چه تابستون پر باری خوش به سعادتتون درست برعکس ما واقعا خسته نباشی
مامان فريبا
پاسخ
سلام، قربونت عزیزم. امیدوارم تصمیمامون درست بوده باشه و برای آینده ش خوب باشه. ببوس فرشته های نازت رو. از پس سه تا فرشته ی ناز براومدن پربارترینه
مامان خورشید
19 شهریور 93 9:18
واي ي ي يي .... اينجا چه خبره؟ واي من چقدر هيجان دارم... خيلي خوشحالم. اصن نمي دونم چي بگم... هزار بار تبريك مي گم بهتون. آرزوي سلامتي برا همتون دارم و اينكه همه چي خوب پيش بره. من نمي دونم چي بگم....نفسم جا بياد برمي گردم...
مامان فريبا
پاسخ
عزیزدلم! نمیدونی منم از دیدن اسم قشنگت توی نظرات چه هیجانی گرفتم. کجا بودی آخه کلی دلتنگت شدم. الهی همه چی برای همه به خوبی و زیبایی پیش بره. میبوسمت. بازم بیا و به خونه مون بتاب
محبوبه مامان الینا
22 شهریور 93 9:46
امان از سفارش ها و امان از بی منطقی های روسا در برابر مسائل کاملاً منطقی!!! انشاله کار انتقالی تون زودتر درست شه باز هم تلاش کن عزیزم حتما نتیجه میگیری...5ساعت! اتوبوس! خیلی سخته!!!! اگر هم نشد خونه آخرش از پزشکتون بخواین که استعلاجی بنویسه براتون آفرین به نیروانای عزیز و فعال با اون قول زنونه
مامان فريبا
پاسخ
از همدردیت صمیمانه ممنونم محبوبه جونم، من همچنان در تلاشم و امیدوارم نتیجه بگیرم. آره همیشه راه های دیگه هم هست و امیدوارم هر طور شده این یکی دو ماه آخرم به لطف خدا و دعای شما مهربونا با آرامش پشت سر بذارم. الینای عزیزم رو ببوس. قربون محبتت
مامان الهه
25 شهریور 93 19:29
فریبای من هممون یه جورایی کمرنگ شدیم واسه نوشتن .به قول تو نه این که حواسمون نباشه ها نه ، من که تو موبایلم پره از نانوشته ها ولی نمیدونم چرا وقتی برای نشستن پای لب تاپ برام نمیمونه... الانم تا همین دوخط رو نوشتم کلی یسنا رشته افکارم رو پاره کرد و کلی از نقاشیهاش برام توضیح داد... چقدر بده که هنوز برای دورکاریت این همه باید بالا و پایین بشی... امیدوارم هرچه زودتر با شرایط بدنیت کنار بیان و دلشون نرم بشه... چه جالب باید باشه این کلاسهای لگو خیلی دوست داشتم باید گوش به زنگ باشم ببینم کی میرسه به اراک و من هم یسنا رو ببرم... دلم خیلی برات تنگ شده بود ..چه خوب که دوباره نوشتی... میبوسمتون
مامان فريبا
پاسخ
الهه ی مهربونیها! خوشحالم که اگه نوشتنم گاه و بیگاه کمرنگ میشه حضور پررنگ دوستای نازنینی مث تو باعث میشه هر طور شده بنویسم حتی اگه نوشته هام یا سوژه هاشون چندان جذاب و جالب نباشه. امیدوارم کلاس لگو به اراک هم سرایت کنه و یسنام هم با دوستاش همگام بشه. من همیشه دلتنگتم بانوی مهرآفرین
•● Mah ●•
28 شهریور 93 17:31
مامان فريبا
پاسخ
فدات مهربون. دوسِت دارم