نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

هیجان این روزها

1393/2/3 14:02
نویسنده : مامان فريبا
5,108 بازدید
اشتراک گذاری

با تمام وجود حس میکنم که مسئله ی جدید خانواده ی ما حسابی ذهن و دلت رو مشغول کرده. یه جاهایی نگرانم که قضیه رو لو ندی، یه جاهایی هم دلم میخواد تو خبر خوش رو بگی. اینروزا بیشتر کیفور میشم از حرفا و کارات، البته بجز اون لو دادن ناگهانیت که توی خونه ی مانترا ازش نوشته م.

خونه ی پسردایی مهمونی بودیم. صاف رفته بودی سراغ اسباب بازیای دختراشون و یه عروسک گذاشته بودی توی کالسکه و اومده بودی توی پذیرایی می چرخوندی. وقتی شروع کردی به خودنمایی و عروسک نمایی دیدم که ای دل غافل عروسکه بارداره! و تو هم بعید میدونم بی منظور اون رو انتخاب کرده باشی وروجک! همونطور که ازش تعریف میکردی و زبون می ریختی و بقیه قربون صدقه ت میرفتن ماجرای خونه ی افسانه میومد توی نظرم و دلم سیر و سرکه بود که الانه که اینجام رازم هویدا بشه و همینطور نگاهمو دوخته بودم بهت تا هر وقت چشمت بهم میافته ابرو بالا بندازم که حواست باشه. تو هم خوب حواست جمع بود و برای اینکه بفهمونی حواسم هست در اومدی که این عروسکه توی شیکمش نی نیه، توی شکم مامان من که نی نی نیست! الهی فدات شم که این نهایت رازداریِ تو بود که اونشب ازت دیدم. بعدم ریز نگاهم کردی که تأیید و تشویق بگیری و بهت لبخند زدم. حضار همه سری به تأیید تکون دادن و از اونجا که به پای آرزوها و رویاهای بچه گونه ت گذاشته بودن هیچ شک نکردن. آقاجونم دراومد که توی شیکم من نی نیه و تو گفتی که نه آقاها که نی نی ندارن و  در پی خنده ی حضار منم تندی بحث رو عوض کردم تا به جاهای خطرناک نرسه. اونشب توی راه برگشت که همراه مامان بزرگی و آقاجون می رفتیم خونه شون توی گوشم پرسیدی بگم؟! و بهت گفتم توی گوش مامان بزرگی بگو. گفتی و زنگ صدای شادمانه ی مامانم که یواشکی باهات پچ پچ می کرد به وجدم آورد.

...

خونه ی دختردایی که می رفتیم باز از قبلش کلی بهت یادآوری کردم که حواست باشه رازداری کنی و خدا رو شکر سرگرم مداد تراشیدن با مدادتراش به قول خودت جادویی دختراشون شدی و قضیه به خیر گذشت. باز با مامان و آقاجون بر می گشتیم خونه که توی راه به آقاجون تذکر میدادی حواسش به دست اندازا باشه نی نی اذیت نشه. شگفت زده شده بودم. آخه از کجا میدونستی! قربون صدقه ی نی نی می رفتی و مامان و آقاجون دلشون غنج می رفت. تازه یه نطق دیگه هم کردی:

مامان وقتی تو توی بیمارستان بودی به بابا میگم از نی نی عکس بگیره برا من بیاره، تو هر وقت فهمیدی پسره یا دختر به بابا بگو بهم بگه.

...

دیروز با آبجی شهلا و سمیرا زدیم بیرون خرید. من و شهلا رفتیم توی مغازه و سمیرا و تو توی ماشین موندین. نیم ساعتی خریدمون طول کشید و باز برگشتیم توی ماشین که بریم یه فروشگاه دیگه. ترولی به دست خرید می کردیم و راه می رفتیم. یه جایی توی گوشم گفتی به خاله سمیرا گفتم نی نی داریم. خب اینجا رو انتظار داشتم بگی ولی عکس العملی که از سمیرا ندیده بودم حاکی از اون بود که زیاد جدی ش نگرفته و اونم گذاشته به حساب خیالبافیات. توی راهِ برگشت سمیرا شروع کرد به تعریف کردن حرفایی که در غیاب ما توی ماشین زده بودین:

بهش گفته بودی سمیرا تو وقتی بزرگ میشی پیر میشی؟

سمیرام گفته آره بزرگ میشم و بعدش پیر میشم.

گفته بودی که نه، اول ازدواج کن، بچه بیار، بعدش پیر شو؛ مث مامان من که توی شیکمش نی نی داره!

یعنی آخه من کف کردم به این ظرافت و قشنگی سر صحبت رو باهاش وا کرده باشی وروجک!

بعد خاله سمیرا و خاله شهلا خندیدن و منم خندیدم. انگار واقعاً باورشون نشده بود که خبر جدیه و وقتی که رو کردم فریاد شادمانیشون و اینکه یهو سمیرا وسط رانندگی روشو برگردوند عقب که مطمئن بشه راست میگم هیجانزده م کرد. خوب شد که اون لحظه ماشینی به سمتمون نمی اومد اونم نزدیک چهارراه شلوغ و شب.

...

حس میکنم تو جریان زیبای حیات و چرخه ی اون رو خوب درک میکنی. اینهمه آمادگیِ تو رو مدیون مهرآیینم و پروژه ی "من" که بعنوان اولین پروژه بهش پرداخته بودین.

خورشید مهرشون درخشان! مهربخشی تو هم مدام!

پسندها (1)

نظرات (10)

مامان بردیا
3 اردیبهشت 93 14:22
عزیزمممممم دل کوچولوش ظرفیت نگه داشتن دلخوشیشو نداره و شادیشو با همه قسمت میکنه... آخه تا اینجا بزرگترین اتفاق زندگی شه که داره رقم میخوره.واقعا براش خوشحالم فریبا جون
مامان فريبا
پاسخ
دقیقاً همینطوره و قشنگ حس میکنم چه ولوله ای توی دلشه. خدا کنه آرومش باشیم.
محبوبه مامان الینا
4 اردیبهشت 93 10:11
الهی عزیزم چه فیلسوفانه بحثو میکشه وسط
مامان فريبا
پاسخ
مطمئنم اون فیلسوف کوچولوی بغل دستتم همینطوره و حسابی از این چشمه ها واسه ت اومده.
مامان احسان
4 اردیبهشت 93 10:47
مامان آرشين
5 اردیبهشت 93 20:35
عزيزم ....توقع زياديه كه بخواي رازداري كنه! هنوز كوچولوي نيروانا جونمون خوب مامان فريباااا!!
مامان فريبا
پاسخ
آره میدونم. همینم که وقتی تأکید بیشتری می کنیم حواسش جمع میشه و نمیگه محشره از دید من ولی خب کلاً ماجراهایی داریم دیدنی
الهه مامان یسنا
5 اردیبهشت 93 23:03
جونم که اینهمه خوشحاله و رازداری میکنه خوب بچه ام راز به این بزرگی رو چطوری تو دل کوچولوش جا بده حق داره خوب یه عالمه بوس برای نیروانا راز دار کوچولو
مامان فريبا
پاسخ
فدات عزیزم. آره خوشحاله. دیشب بچه م دچار شک شده، میگه شماها الکی گفتین نی نی داریم. شوخی کردین. میگم عزیزم آدم موضوع به این مهمی رو هیچوقت الکی نمیگه و شوخی نمیکنه. یه کم دلش آروم شده. نمیدونم چطور همچین توهمی زده بود. بوسه های فراوون منم واسه لپای گلی یسنام بپذیر و بچسبون
منا مامان الینا
6 اردیبهشت 93 11:21
فریبا جونم بهت تبریک میگم بازم داری مامان میشی و اینبار مامانی با کوله باری پر از تجربه خوشا به سعادتت عزیز دلم یه رویش نو یه زندگی نو بازم معجزه هستی یه جوونه نو و تو خالقشی بعد از خالق هستی ها تو خالق مهری و میدونم و مطمئنم که فرشته آسمونیت وقتی زمینی بشه خوشبختترین فرشته س چون مادری مثل تو و خواهری دوست داشتنی مثل نیروانا داره منم اسم مانترا رو دوست دارم انتخاب اسمهات قشنگن خصوصا با معنای قشنگی که دارند
مامان فريبا
پاسخ
عزیز دلم، منای من! مرسی از اینهمه احساسات پاک و قشنگت خواهری! حس قشنگیه و واقعاً بی تکراره اگرچه به نظر میاد تکرار یه تجربه ست. بخاطر شرایط جدیدی که توش هستیم و بیشتر از همه وجود یه فرشته کوچولو توی خونه که همه چیز براش جدیده و پر از هیجان و تازگی همه چیز از نو دیده میشه فقط دانسته ها و تجربه های مادریه که میتونی یه کوچولو بهش تکیه کنی و اعتماد بنفس داشته باشی و خدا کنه که این اعتماد بنفست خیلی بالا نره که از یافته های جدید عقب بمونی. آرزو میکنم برای همه ی دوستای عزیزم که منتظر این اتفاق تازه هستن هم این روزای قشنگ پیش بیاد. مرسی از تأییدت برای اسم مانترا. دوسِت دارم همدل عزیزم الینام رو ببوس و زود از تنهایی درش بیار لطفاً !
مامان مهبد كوچولو
7 اردیبهشت 93 8:27
وااااااااااااااااااااااي خداي من از دست اين نيرواناي وروجك و رازدار . كشته منو با اين سر صحبت باز كردنش . دورش بگردم كه اينقدر منطقي با اين مسئله كنار اومده و اينقدر بخاطر داشتن خواهر يا برادرش شادمانه . اميدوارم كه شادي و شادماني هميشه تو خونتون جاري باشه و هميشه عاشق هم باشيد . بايد حس قشنگي باشه ، مادر ِ پر از تجربه و خواهري كردن به سبك نيروانا . نيروانا جونم عاشقتم .
مامان فريبا
پاسخ
ما عاشق شماییم خاله مهدیه ی مهربون و باانرژیییییییی مام امیدواریم شادی و عشق همیشه توی خونه و زندگی شما جریان داشته باشه عزیزم. مهبد گلم رو حسابی ببوس که شک ندارم در موقعیت مشابه منطق و زبان ریزان مشابهی از خودش بروز میده. جووووونم
مامی امیرحسین
7 اردیبهشت 93 9:32
آخی عزیزدلم...واقعا باید چه حادثه ی شگفت انگیزی برای یه بچه ی خردسال باشه ورود یه خواهر و برادر جدید...ما که تجربه نکردیم خواهر !ته تغاری بودیم!وقتی هم به مامانمون اعتراض میکنیم که چرا دوباره دست به کار نشده و به دوتا بچه بسنده کردن میگه تقصیر خودت بود که اونقدر از مهد کودک بد میگفتی و ناله و نفرین میکردی بااون زبون شیرین بچه گونت ماهم گفتیم چه کاریه مادر شاغل بچه ی زیاد...آخرشم افتاد گردن ما! ولی شک ندارم دست تدبیر شما به خوبی از پس دوتا فرشته برخواهد اومد فریبا جونم...چه روزهایی خوشی در پیش دارین
مامان فريبا
پاسخ
همدردیم فاطمه جونم. منم ته تغاریم ولی خب من نمیتونستم شاکی بشم پیش مامان چون طفلی دیگه بعد از 8 شکم باید قضیه ختم بخیر میشد هرچند از اون 8 بار فقط 5 تامون به ثمر نشست و بقیه در کودکی به رحمت خدا رفتن. حالا عیب نداره، دیگه قسمت نبوده ما این تجربه ی شیرین کودکی رو با تمام وجود حس کنیم. خدا رو شکر که طعم شیرین خواهر و برادر داشتن رو داریم عزیزم. برام دعا کن بتونم از پسش برآم
مامانی
8 اردیبهشت 93 21:00
الهی قربون این همه شور و هیجانت برای نی نی تازه ...عزیزمی تو آره نیایش هم میخواد یه چیزی بگه کلی مقدمه چینی میکنه با ظرافت خاصی که واقعا تعجب داره خیلی با مزه است واقعا بهش میگفتم سیاست های وروجکیه نیایش..!راستی حالا چرا نمیخوای کسی بدونه خب چیه مگه افتخارم داره که
مامان فريبا
پاسخ
به به زهره خانوم گل!!! حتم دارم اون نیایشی که من خونده م و دیده م هم بارها از این چشمه ها واسه ت اومده. صدالبته که افتخارمه زهره جون فقط گفتم به این زودیا حالا نزدیکان فعلاً بدونن تا ماههای اول بگذره، البته با این اعلام عمومی من دیگه حالا فرقی نمیکنه. بیشتر هدفم اینه که معنی حریم خونواده و راز خونوادگی رو بفهمه و آموزش ببینه عزیزم وگرنه بهترین تریبون خود خودشه برای اعلام خبر! نیایشم رو ببوس
مامان آناهيتا
16 اردیبهشت 93 8:42
من اين پست ها رو قبلا خونده بودم ولي وقت نشده بود كه كامنت بزارم عزيزم. فداي رازداريت بشم عسلك. كاش ببينمت اون وقت حتما قوررررررررررررررررتت ميدم.