امروزِ رؤیایی
با این دعوتنامه که روز سه شنبه تحویل بابایی شده بود برنامه ی شنبه عصرم تعیین شد.
خیلی دلم میخواست مرخصی بگیرم و سر وقت حضور پیدا کنم ولی چون جمعه کشیکم رو به دوش یکی از همکارا گذاشته بودم روی مرخصی گرفتن نداشتم. به امید اینکه مراسم نیم ساعتی دیر شروع میشه و بالاخره به وسطاش میرسم امروز رو رفتم سرِ کار.
سحر که می رفتم، لباس آماده گذاشتم که بابا برام بیاره عصر توی ماشین عوض کنم. کلی هم اس ام اس بازی کردیم که خودش رو جای مناسبی سر راه سرویس برسونه تا وقت داشته باشم سر و رویی مرتب کنم. لباس مناسبم تن تو بپوشه که با خودم ببرمت. خیلی هم تعجب کرده بودم که بابا نگفته بود حالا خیلی واجب نیست خودتو اذیت نکن! نمیخواد نیروانا بیاد ... و اومده بود ورودی شهر دنبالم! خیلی دلم میخواست گل بخرم دست خالی نباشم ولی روم نشد به بابا بگم و خیلی هم دیر میشد. خلاصه وارد خیابون و کوچه مهد که شدیم از دیدن اونهمه ماشین انگشت به دهن شدیم. دم در که اومدم خداحافظی کنم حامد گفت شاید پدرا هم باشن. بیخبر از همه جا گفتم بذار برم ببینم اگه بودن بگم بیایی. نه نگفت و نگفت کار داره عجله داره باید بره! وارد راهرو شدم، کفشاتو درآوردم و دیدم یکی دو تا آقا در حال وارد شدن هستن برگشتم خبر بدم دیدم یه گروه آقا گل به دست دارن میان تو. حرکت خلاف جهت من باعث ترافیک شد ولی هر جور شد اومدم بیرون دم ماشین و گفتم بیا انگار آقایونم هستن. فکر کرده بودم اون آقاها یه گروهی هستن که برای اجرای برنامه ی خاصی اومدن. خلاصه وارد مهد شدم. خاله ها سینی به دست و بچه به دست هر کدوم مشغول کاری بودن. توی سینی ها کاسه های کوچولوی لبریز آش بود که به سمت حیاط می رفت. حال و احوال کنان و تبریک شنوان و تبریگ گویان با تو رسیدیم به حیاط که دیدیم به به چه جمع جمعیه و انگار فقط جای ما اونجا خالیه. انگار همه ی مامانا و بچه ها و باباها اومده بودن و سرپا و نشسته توجهاتشون به وسط محفل بود که بچه ها دایره وار نشسته و ایستاده بودن و با طبلک و چوبک به همراه آقای نیک طبع که مینواخت و خاله ها که رهبری می کردن شعر میخوندن. جای جای مجلس گل بود به دست همه. یهو ناراحت شدم که چرا نیروانا توی گروه شعرخونا نیست! همون لحظه خانم جلیلی مدیر نازنین مهد رو دیدم و بعد از سلام و تبریک، بلافاصله علامت سؤالم رو رو کردم. گفتن بچه ها از مقطع سه سال به نوبت دارن میرن شعر میخونن. ای دل غافل چرا ندونسته بودم بچه ها حضورشون توی جشن خیلی پررنگ تر بوده از اونکه من فکر کرده بودم؟ چرا بابا رو مجبور کرده بودم بیاد دنبال من بجای اینکه تو رو زود برسونه مهد؟ همینجور گیج و متأسف بودم که بابا با شاخه گل سرخی به دست اومد سمتمون.
ازش پرسیدم چرا نگفته بچه ها باید حتماً باشن و ... که تازه دوزاریم جا افتاد که قرار بوده جشن، جشن سورپرایز مامانا توسط باباها باشه. یعنی هیشکی ندونه باباها میان و اونوقت وسط مجلس باباها گل به دست بیان پیش مامانا و کلی خوشحالشون کنن! دیدم کادر مهد خیلی مشتاق بودن ببینن تک تک مامانا سورپرایز شدن یا نه! از دیدن اون جمع صمیمی و اون شور و شوقی که توی چهره ی همه می دیدم و ریتم زیبای شعرخونی بچه ها که واسه مامان شعر میخوندن بارون اشکم سرازیر شد. تو که جلوم وایستاده بودی رو هی میفشردم و اشک می ریختم. هیچوقت یادم نمیاد روز زن و روز مادر اینجوری سرخوش بوده باشم. تو جمع ماها رو رها کردی و با دوستات رفتی توی کلاس تا توی جمع اونا آش بخوری. مام وایستادیم به لذت بردن از آخرین شعری که بچه های آمادگی میخوندن. چقدر افسوس خوردم که یه روز رو واسه دل خودم مرخصی نگرفته بودم و زودتر به این محفل قشنگ نرسیده بودم. و در عین حال چقدر به ایده ی قشنگ مهرآیین و به وجود آوردن اون فضای صمیمی آفرین گفتم. شاید جا برای نشستن خیلیا نبود، شاید سالن و صحنه ی مجلل آنچنانی برقرار نبود ولی حس نمیکنم کسی این چیزا رو عصری حالیش شده باشه، بس که انرژی مثبت توی فضای حیاط مهد موج میزد. انگار این ایده یهویی به ذهنشون خطور کرده و خیلی سریع کمر به اجراش بسته بودن. این اولین باری بوده که چنین مراسمی برپا کرده بودن با این شکل و شمایل و چقدر ما خوش شانس بودیم که فراخونده شده بودیم. اون شعری که این روزا برام میخوندی برای این مراسم بوده انگار و من چه خوشبخت بودم که عظمت اونو از پیش درک کرده بودم. سپاسم دخترم! بازم سپاس که به برکت وجودت و حضور سراسر مهرِ مهرآیین، امسال لذتی صدچندان نصیبم شد. به برکت وجود تو و نوری که اینجا ازش نوشته م امسال روز مادرم خیلی خاص و ویژه ست.
فرخنده باد برای همه ی بانوان بزرگوار میهنم!
چه بوی گل مریمی توی فضا پیچیده. گلی که دیروز تا گفتی مامان، چند روزه واسه خونه گل نخریدیم بوی خوش باشه نصیبمون شد، گل خوشبوی من!
الان ساعت نزدیک 1 بامداده ولی امروزی که ازش گفتم سی ام فروردین نود و سه ست. جاودانه مانَد.