نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

امروزِ رؤیایی

1393/1/31 1:09
نویسنده : مامان فريبا
8,367 بازدید
اشتراک گذاری

با این دعوتنامه که روز سه شنبه تحویل بابایی شده بود برنامه ی شنبه عصرم تعیین شد.

خیلی دلم میخواست مرخصی بگیرم و سر وقت حضور پیدا کنم ولی چون جمعه کشیکم رو به دوش یکی از همکارا گذاشته بودم روی مرخصی گرفتن نداشتم. به امید اینکه مراسم نیم ساعتی دیر شروع میشه و بالاخره به وسطاش میرسم امروز رو رفتم سرِ کار.

سحر که می رفتم، لباس آماده گذاشتم که بابا برام بیاره عصر توی ماشین عوض کنم. کلی هم اس ام اس بازی کردیم که خودش رو جای مناسبی سر راه سرویس برسونه تا وقت داشته باشم سر و رویی مرتب کنم. لباس مناسبم تن تو بپوشه که با خودم ببرمت. خیلی هم تعجب کرده بودم که بابا نگفته بود حالا خیلی واجب نیست خودتو اذیت نکن! نمیخواد نیروانا بیاد ... و اومده بود ورودی شهر دنبالم! خیلی دلم میخواست گل بخرم دست خالی نباشم ولی روم نشد به بابا بگم و خیلی هم دیر میشد. خلاصه وارد خیابون و کوچه مهد که شدیم از دیدن اونهمه ماشین انگشت به دهن شدیم. دم در که اومدم خداحافظی کنم حامد گفت شاید پدرا هم باشن. بیخبر از همه جا گفتم بذار برم ببینم اگه بودن بگم بیایی. نه نگفت و نگفت کار داره عجله داره باید بره! وارد راهرو شدم، کفشاتو درآوردم و دیدم یکی دو تا آقا در حال وارد شدن هستن برگشتم خبر بدم دیدم یه گروه آقا گل به دست دارن میان تو. حرکت خلاف جهت من باعث ترافیک شد ولی هر جور شد اومدم بیرون دم ماشین و گفتم بیا انگار آقایونم هستن. فکر کرده بودم اون آقاها یه گروهی هستن که برای اجرای برنامه ی خاصی اومدن. خلاصه وارد مهد شدم. خاله ها سینی به دست و بچه به دست هر کدوم مشغول کاری بودن. توی سینی ها کاسه های کوچولوی لبریز آش بود که به سمت حیاط می رفت. حال و احوال کنان و تبریک شنوان و تبریگ گویان با تو رسیدیم به حیاط که دیدیم به به چه جمع جمعیه و انگار فقط جای ما اونجا خالیه. انگار همه ی مامانا و بچه ها و باباها اومده بودن و سرپا و نشسته توجهاتشون به وسط محفل بود که بچه ها دایره وار نشسته و ایستاده بودن و با طبلک و چوبک به همراه آقای نیک طبع که مینواخت و خاله ها که رهبری می کردن شعر میخوندن. جای جای مجلس گل بود به دست همه. یهو ناراحت شدم که چرا نیروانا توی گروه شعرخونا نیست! همون لحظه خانم جلیلی مدیر نازنین مهد رو دیدم و بعد از سلام و تبریک، بلافاصله علامت سؤالم رو رو کردم. گفتن بچه ها از مقطع سه سال به نوبت دارن میرن شعر میخونن. ای دل غافل چرا ندونسته بودم بچه ها حضورشون توی جشن خیلی پررنگ تر بوده از اونکه من فکر کرده بودم؟ چرا بابا رو مجبور کرده بودم بیاد دنبال من بجای اینکه تو رو زود برسونه مهد؟ همینجور گیج و متأسف بودم که بابا با شاخه گل سرخی به دست اومد سمتمون.

 ازش پرسیدم چرا نگفته بچه ها باید حتماً باشن و ... که تازه دوزاریم جا افتاد که قرار بوده جشن، جشن سورپرایز مامانا توسط باباها باشه. یعنی هیشکی ندونه باباها میان و اونوقت وسط مجلس باباها گل به دست بیان پیش مامانا و کلی خوشحالشون کنن! دیدم کادر مهد خیلی مشتاق بودن ببینن تک تک مامانا سورپرایز شدن یا نه! از دیدن اون جمع صمیمی و اون شور و شوقی که توی چهره ی همه می دیدم و ریتم زیبای شعرخونی بچه ها که واسه مامان شعر میخوندن بارون اشکم سرازیر شد. تو که جلوم وایستاده بودی رو هی میفشردم و اشک می ریختم. هیچوقت یادم نمیاد روز زن و روز مادر اینجوری سرخوش بوده باشم. تو جمع ماها رو رها کردی و با دوستات رفتی توی کلاس تا توی جمع اونا آش بخوری. مام وایستادیم به لذت بردن از آخرین شعری که بچه های آمادگی میخوندن. چقدر افسوس خوردم که یه روز رو واسه دل خودم مرخصی نگرفته بودم و زودتر به این محفل قشنگ نرسیده بودم. و در عین حال چقدر به ایده ی قشنگ مهرآیین و به وجود آوردن اون فضای صمیمی آفرین گفتم. شاید جا برای نشستن خیلیا نبود، شاید سالن و صحنه ی مجلل آنچنانی برقرار نبود ولی حس نمیکنم کسی این چیزا رو عصری حالیش شده باشه، بس که انرژی مثبت توی فضای حیاط مهد موج میزد. انگار این ایده یهویی به ذهنشون خطور کرده و خیلی سریع کمر به اجراش بسته بودن. این اولین باری بوده که چنین مراسمی برپا کرده بودن با این شکل و شمایل و چقدر ما خوش شانس بودیم که فراخونده شده بودیم. اون شعری که این روزا برام میخوندی برای این مراسم بوده انگار و من چه خوشبخت بودم که عظمت اونو از پیش درک کرده بودم. سپاسم دخترم! بازم سپاس که به برکت وجودت و حضور سراسر مهرِ مهرآیین، امسال لذتی صدچندان نصیبم شد. به برکت وجود تو و نوری که اینجا ازش نوشته م امسال روز مادرم خیلی خاص و ویژه ست. 

 فرخنده باد برای همه ی بانوان بزرگوار میهنم!

 

چه بوی گل مریمی توی فضا پیچیده. گلی که دیروز تا گفتی مامان، چند روزه واسه خونه گل نخریدیم بوی خوش باشه نصیبمون شد، گل خوشبوی من!

الان ساعت نزدیک 1 بامداده ولی امروزی که ازش گفتم سی ام فروردین نود و سه ست. جاودانه مانَد.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

نجمه
31 فروردین 93 8:29
سلاااام عزيز دلم قربونت برم مبارك ورود يه خورشيد كوچولوي ديگه به جمع خونواده دوست داشتنيتون ولي خودمونيم همچين لو دادي مامانو ديدني بود اون موقع . عزيز دلم فريباي گلم برات يك دنيا خوشحالم آفرين بر شهامت و شجاعتت
مامان فريبا
پاسخ
سلام نجمه جونم. ممنونم که اینهمه بهم انرژی میدی. داشتی تو رو خدا چه جور وا رفتم و لو رفتم مرسی مرسی مهربونم. زیاد شهامت لازم نداره عزیزم. توکل بر خدا
مامان آناهيتا
31 فروردین 93 9:11
وااااااااااااااي. چه با حاااااااااال. حسابي كيف كردم. منم همراهت سورپرايز شدم اساسي خانمي. گواراي وجودت بانو.
مامان فريبا
پاسخ
جات خیلی خالیبود گیج بازیای منو ببینی. خیلی کیفور شدم بعدش. ممنون عزیزم
مامی امیرحسین
31 فروردین 93 10:14
وای خدای من!چه ایده ی زیبایی...چه سورپرایز بزرگی...چه مدیرت خوش فکری داشته این مهد...خوشحال که امسال برات بی نظیر بوده روز مادر عزیزم.خوشحالم که مادر بودن حسی داره که ادم میتونه هر دم باهاش تازه بشه و پرواز کنه و اوج بگیره ...روزت مبارک دوست خوبم برای ششمین بار و برای همیشه...
مامان فريبا
پاسخ
جای تو هم خالی بود دوست گلم. واقعاً ازشون ممنونم. منم برات خوشحالم مادر نمونه ی خوش قلم و خوش ذوق و باوفا. امیدوارم تو هم هر دم حس تازگی کنی و رو به بالا اوج بگیری. روز تو هم مبارک عزیزم، هر روزت مبارک
مامان مهبد كوچولو
31 فروردین 93 10:28
ايووووووووووووووووووووووووول به مهرآئين با اين برنامه ي زيبايي كه به پا كرده . ميگم كامل دركت كردم ، به خدا من كه از پشت همين مانيتور اشكام جاري شد چه برسه به شما كه توي اونهمه موج مثبت به اين زيبايي سورپرايز شدي . همه روزهات به اين زيبايي بانوي مهر و مهرباني روزت مبارك فريبا بانو
مامان فريبا
پاسخ
قربونت برم مهدیه جونم. قربون زلال اشکات عزیزم. الهی همه روز تو هم سراسر نور باشه دوست نازنینم. نمیدونم کج و کوله شدن قیافه ی منو که هی سعی میکردم جلوی اشکام رو بگیرم کیا دیدن ولی اختیاریه که وقتی از کف ربوده میشه کاریش نمیشه کرد. مهبدم رو حسابی ببوس
الهه مامان یسنا
31 فروردین 93 10:29
روزت مبارک بانو... چه کار قشنگی کرده مهرآیین... آخه بانو اینجوری از نور کوچولو خبر میدن .....مبارک باشه عزیزمدست و جیغ و هوراااااااااااااااااااااااااااااا
مامان فريبا
پاسخ
فدات شم دوست گلم. همه روزت مبارک الهه ی ناز. جات خالی مهرآیین. ... باور کن خودمم فکر نمیکردم اینجوری بشه. حس میکردم وبلاگ مانترا روزی آشکار میشه که کلی توش نوشته باشم و کلی گذشته باشه از عمرش ولی انگار اینجوری قرار بوده باشه. مرسی عزیزم. مرسی از همه ی انرژی های خوب امروزت. ببخش فرصت نشد بهت زنگ بزنم. حس میکنم همه در خدمت مامانای گل بوده ن. الهی که اینطور بوده باشه هرچند خودم سعادت اینو نداشتم و مجبور شدم بمونم خونه
حنانه
31 فروردین 93 11:50
سلام عیدت مبارک فریبا جون روزت هم مبارک خوشحالیتو با تمام وجودم درک کردم
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزدلم، همه روزت عید باشه و مبارک حنانه جان. مرسی از مهر و وفای تو همیشه شاد باشی. همیشه ممنونتم
مامی آرشیدا
31 فروردین 93 15:24
بانوی مهربانی روزتون مبارک همچنین روزروزمادرآینده نیروانای شیرینم
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم مامان زیباترین پنبه ماهی دنیا! روز تو و دختری گل هم مبارک اونم اینهمه دیر. دوسِت دارم
zeinab
31 فروردین 93 16:33
خیلی قشنگ بود فریبا جون... چه سورپرایز جالبی... روزت مبارک هر روزت مبارک ... راستش من هم گریه ام گرفت
مامان فريبا
پاسخ
عزیزمی زینبم. تو ویژه و خاصی عزیزم. حس و نگاهت ویژه ست. قربون اشکات. قربون دلت
مامان ساينا و سبا
1 اردیبهشت 93 7:09
سلام گلم...روزت مبارک(ديروز)البته همه روزاي سال مال ماماناي مهربونو و خوش قلبه...سوپرايز جالبي بود...ببوس نيرواناي خوشکلم رو که هميشه باعث خوشحالي مامانشه
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم، ممنونم صالحه جان. همینطوره که میگی، جات خیلی خالی بود. همیشه ی ایامت مبارک. قربون تو. دست بوسه نیروانا. تو هم ساینا و سبای منو ببوس.
مامان احسان
1 اردیبهشت 93 7:44
سلام فریبای عزیز چه جالب بود ما هم همراهت سورپرایز شدیم همیشه خوش باشی عزیزم و روزت مبارک
مامان فريبا
پاسخ
سلام معصومه جونم. تو هم همیشه شاد باشی عزیزم و همه ی روزها برات عید و خوشی باشه. میبوسمت دوست گلم
مامانی درسا
1 اردیبهشت 93 7:59
وای چه مراسمی چه شکوه لذت بحشی ...... خیلی زیبا بوده آفرین به مهرایین با این ایده ناب ..... مبارکت باشه روز زن و ورود کوچولو هم همین طور عزیز امیدوارم به سلامت زمینی بشه
مامان فريبا
پاسخ
قربونت عزیزم. جای تو و همه ی دوستام خالی بود اونجا. واقعاً آفرین دارن. فدای محبتت. ممنونم از تبریک و لطفی که همیشه بهم داری. به دعای قشنگت آمین میگم و میبوسمت
مامان مهبد كوچولو
1 اردیبهشت 93 9:05
حيفم اومد كه تو وبلاگ نيروانا اثري از تبريك من نباشه . نيرواناي عزيز خاله وجود نور و نقطه ي روشن زندگيت مبارك . اميدوارم كه خواهر و يا برادر توي راهت صحيح و سالم پا به دنيا بزاره و يك دنيا شور و عشق رو برات به ارمغان بياره مامانيت حسابي سورپرايزمون كرد و ما هم كلي از ديروز ِ كه كيفور شديم
مامان فريبا
پاسخ
از بس که خوب و مهربونی مهدیه جونم. الهی آمین. الهی همه ی نی نی های توی راه و از راه رسیده تندرست و شاداب باشن. محبت داری عزیزم. امید که بتونم لطف همیشگیت رو شایسته باشم و جبران کنم. امیدوارم یه روز زیبا تو هم صدبرابر بیشتر ماها رو سورپرایز کنی دوست نازنینم
مامان آناهيتا
1 اردیبهشت 93 14:46
ديشب آناهيتا مي گفت : مامان بريم پيش نيروانا دلم براش تنگ شده. گفتم : هفته ديگه خودشون ميان واسه تولدت. قند تو دلش آب شد بچم : آخ جون يه تولد ديگه. نيروانا، خاله فريبا، عمو حامد، عمو مجتبي. اسم بقيه مهمونا رو با هم گفتيم. آخر بار من گفتم : ... و مانترا. گفت : مانترا كيه مامان؟ چشمكي زدم بهش و گفتم : بعدش مي فهمي. سورپرايزه.
مامان فريبا
پاسخ
جونم آناهیتا! ببوسش حسابی. ای خاله زینب ناقلا! نیروانا هنوز خودش نمیدونه اسم خواهری قراره مانترا باشه. میترسم عنوانش کنم یهو به مذاق کودکانه ش خوش نیاد. تازه باید ثبت احوالم مجوز بگیریم بعد از مجوز نیروانا . حالا کم کم بهش میگم. خوب شد گفتی عشقم.
ღ¸.•مامان ِ آینده یه فسقِـلی•.¸ღ
1 اردیبهشت 93 19:12
اردیبهشتی دیگر آمد... بانوی اردی بهشتی! روزهای زیبایی پیش رو خواهی داشت... مطمئناً!
مامان فريبا
پاسخ
عشقی عزیزم. مرسی از اینکه یادمی یلدابانوی نازنین
مامان نیایش
1 اردیبهشت 93 19:46
یه تبریک دوستانه از طرف نیایش رو هم بپذیر نیروانای نازم با اجازه ات خواهری فعلا نقد شده و رفته تو لینک ها ایشالا هر چی که هست سالمه سالم باشه حالا خواهر و برادر نداره که داره؟ !یه بوس چاق برای تو و مامانی
مامان فريبا
پاسخ
فدای نیایش عزیزم. لطف داری زهره جون. باید وقت بذارم دونه دونه دوستای نازنین نیروانام رو بپیوندم به خونه ی مانترای اهورایی! دعا کن برامون عزیزم که دلت پاکه مهربونم فراوان بوسه به روی ماهت
مهری ولیان
19 اردیبهشت 93 1:35
نمی دونم کامنت قبلیم رسید یا نه ؟ به هرحال دوباره تبریک می گم فریباجانم ... به خونه ی مانتراجان هم رفتم و حسابی لذت بردم .... مواظب خودت باش عزیزم ...
مامان فريبا
پاسخ
مهری خانوم گلم، همه ی مهرتون به تمامی رسید و سرشارم کردین. ممنونم از اینهمه نگاه قشنگ و موج مثبتی که به این خونه فرستادین. قربون نفستون