و خدایی که
نگران سلوکت نیستم نیروانا،
امروز بهت گفتم نیروانا وقتی بخواهی با خدا حرف بزنی چه جوری حرف میزنی؟
گفتی نمیدونم.
گفتم همین که بگی خداجون مرسی، خدا جون تشکر، خدا میشنوه.
گفتی خدا اینجا هست، کانادا دوره، خدا تو کانادا نیست.
و بعد بلافاصله دراومدی که
خدا خیلی بزرگه، توی همه ی شهرا هست، کانادا، کرمان، تهران، مشهد، بم ...، خدا تو مسجدام هست. کنار ما میشینه، باهامون حرف میزنه ولی ما نمیبینمش.
و این شعر زیبا بیادم اومد که این چند روزه توی مهد یاد گرفتی:
یک شب پر ستاره خواب خدا رو دیدم
خدا به من سلام کرد منم اونو بوسیدم
با صوت کودکانه شعری خواندم برایش
از بس که مهربان بود خود را کردم فدایش
اینا اولین قدمای تو به سوی نیرواناست نیروانای من، مگه نه!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی