لذت نقاشی، لذت آفرینش
هیچی برای من این روزا بیشتر از زل زدن به انگشتای کوچیکت که مث یه تردست، به آنی زیباترین نقش ها رو تو زمینه ی برفی کاغذ میشونه لذتبخش نیست، ببین خودت که خالقشونی چه احسنت احسنتی که به خودت نمیگی. منو میشونی که نقاشی کشیدنت رو ببینم یا دو تا صفحه کاغذ میذاری تا همزمان نقش آفرینی کنیم. هر جا میریم دفتر نقاشی و پاستل روغنی و مدادرنگیاتم باهامونه یا اگه یادمون رفته باشه قلم و کاغذی از میزبان عزیزمون می گیریم و تو شروع میکنی به طرح زدن. دفتر نقاشیت پُره از نقاشیای رنگ به رنگ خودت و عزیزانی که ازشون خواستی تا برات یادگاری بکشن.
لذتبخش تر از اون، حرفاییه که حین نقاشی یا بعدش برام میگی که این یکی دو تاش رو یادداشت کردم بمونه برات:
یه بار همینجور که برا پرنسسات مژه میکشیدی می گفتی "مامان مژه هاشون ابریشمی باشه!"
یا بعدش دراومدی که "مامان اینا قدشون اینقدر بلنده که به خورشید میرسه!"
یا وقتی یه نقاشیت تموم شده بود و زدیمش به در یخچال و با ذوقِ تمام وراندازش می کردی گفتی
" مامان، کاش اون نیروانا بود، اون منو میکشید!!!"
به نظرم خدام وقتی آدمو خلق کرد منظورش همین بود که گفت :
فتبارک ا... احسن الخالقین
...
نشمردم تا حالا چندین و چند تا دفتر نقاشی و کاغذ و روزنامه رو از این پرنسسای باشکوهت پر کردی، اینا تنها نمونه هاییه که مدتیه روی در یخچال جلوه گری می کردن تا دیروز که دیدم برشون داشتی و نقاشیای خونه ی مینا رو جایگزین کردی. امروز سحر هول هولکی چیدمشون روی کابینت عکسشون رو بگیرم بزنم به دیوار این خونه که یکی اولیشون یه کم خیس شد.
قربون دنیای رنگارنگت برم که رنگین کمونش به تعداد رنگای پاستل و مدادرنگیت، کمون رنگی داره حتی به رنگ سیاه. چه لذتی می بری که دربند قواعد دنیای ما آدم بزرگا نیستی، شازدگی میکنی واسه خودت شازده کوچولو!