نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

سیندرلا عروس شد!

1391/3/19 22:08
نویسنده : مامان فريبا
23,722 بازدید
اشتراک گذاری

با مشخص شدن تاریخ عروسی عمو حمید و خاله رویا افتادم به صرافت خرید لباس عروس برای تو شازده خانوم. دلم میخواست اولین لباس عروست رو تو عروسی کسی بپوشی که خیلی دوسِت داره و دوستِش داریم. چون وقت گشتن توی فروشگاهها رو نداشتم و از طرفی هم یه دوست نازنین دارم که همه رقم سفارشهای این مدلی منو به جان می پذیره و با کلی زحمت، دقیقاً همون چیزی رو که میخوام فراهم میکنه  زودی بهش ندا دادم و اونم لبیک گفت مثل همیشه با رویی باز. خاله گلنازت رو میگم عزیزم همون دوستِ گلم که قبلاً هم ازش یاد کردم تو خاطراتت اینجا. یه ماهی مونده به مراسم که گلناز جون گفت ممکنه اونی که تو ذهن منه گیر نیاد و اگه هم بیاد قیمت بالاست، از ترس اینکه بی لباس بمونی دایی حسین و خاله مهدیه رو انداختیم تو زحمت که در بلاد غریب به دنبال لباس برات بگردن و البته سایر اقلام به جهت هرچه با شکوهتر نمودن پرنسس کوچولوی من در عروسی خوبان. از یه طرف خاله مهدیه ی مهربون و دایی حسینِ گل، بسیج شدن و از طرفی گلناز عزیزم. منم همه جوره، آنلاین، این پروژه ی عظیم رو پیگیری و همراهی میکردم، هنر دیگه ای مگه تو چنته دارم؟! خاله مهدیه که بیشتر از خودم پر از ذوق و عشق به خرید برای تو بود لحظه به لحظه در جریان کشفیاتش میذاشتم و سیل ایمیل عکس لباسهای جورواجور همینجوری روانه بود. یادش بخیر چه هیجانی داشت، فکر کن آدم بجای اینکه هی بِره پشت ویترین مغازه ها، هی ایمیلشو باز کنه و دلش قنج بره با تصور تو توی هر کدوم از اون جامه های بی نظیر. باشکوهتر از اون همراهی گلناز عزیزم تو انتخاب مدل جدیدتر و مناسب سن تو بود با توجه به تجربیاتی که از شرکت نی نی ها تو اینجور مراسم داشت. هیچ وقت اون شبی رو که تا یکی دو ساعت بعد از نیمه شب تو تاریکی اتاق و فقط با نور لپ تاپ از یه طرف در حال اس ام اس بازی با دایی حسین بودم و از یه طرف تو چتِ یاهو با گلناز، یادم نمیره. بمیرم برات که چقدر اذیت شدی تا خوابت برد، نه که من دو طرف رو حیرونِ خودم نگه داشته بودم نمیشد هیچ کاری در جهت خوابوندنت بکنم و تو هم درست وسط ماجراهای کُمِدی درام خواب شبونه بودی و به این سادگیا نمیخوابیدی. هی گفتی قصه بگو، هی من "که نمی تونم، الان دستم بنده دارم با دایی حسین و خاله گلناز صحبت میکنم." اینقدر تو تختت اینور اونور شدی که خوابت برد و من شرمنده که لباست برام از خودت بیشتر مهم شده بود، آره یعنی؟ ببخش گلبانو! دل من همینقدر کوچیکه دیگه، یه وقتایی بچه میشم و بچگی میکنم.

القصه تمام حور و پری های دوست داشتنی ما همت کردن و عشق پاشیدن و مِهر فرستادن و سیندرلای ما به جای یه لباس عروس صاحب سه تا لباس عروس شد!!! اونم چه لباسهایی، یکی از یکی گل تر که هر کی میدید نمی تونست بگه کدوم رو بپوشی. دستِ گل خاله مهدیه درد نکنه، پای همراهی عاشقانه ی دایی حسین طلا بشه و گلناز جونم هی برکت بهش بباره که با تمام وجود، عشقشون رو و مهر بی ریاشون رو با هر چه زحمت و سختی بود، دریغ نکردن و خداییش سنگ تموم گذاشتن. مُهر عشق و محبتشون تا همیشه روی عکسها و لباسات حک شده سیندرلای آسمانی پوش من!

خلاصه از اونجایی که با وسواس من و همراهی و همکاری بیدریغ خاله مهدیه و دایی حسین، لباسها و کفش و جوراب و تِلِ مو و سایر زینت آلات تو ،حتی از اون سرِ دنیا، دو هفته زودتر بدستمون رسیده بود، در این ایام باقیمانده، در مقابل بینندگان عزیز از خانواده و دوست، شوی لباس و کفش داشتی و هر دفعه با یه عشقی میخواستی لباس عروس تنت کنم و برقصی، منم که از خدا خواسته، کِیف میکردم و با دقت تمام بسته بندیهای اقلام رو باز میکردم و می بستم. خیلی لذت بخش بود دیدن شادی تو و عزیزان دیگه م که تو رو توی اون لباسا میدیدن و هی ماشالا ماشالا میگفتن. حتی خود خاله مهدیه و دایی حسین که از پس ویدیوچت شاهکار خریدشون رو میدیدن. خاله سهیلای عزیز هم زحمت اندازه کردن لباس رو برات کشید و چنان ماهرانه برات تنگش کرد که آب از آبی لباست تکون نخورد. قربون چشم و دستش. لباس خاله گلناز با حلقه های گل موهات قرار بود همون مشهد بدستمون برسه و الحق که رسیدن همزمان ما و اون لباس عروس سفید هم به مشهد چه شیرین بود، اینقدر که شکوهش رو براش همون لحظه اس زدم. یه چند سری شوِ لباس هم مشهد برگزار کردی و کاممون همینجور شیرین میشد...تا عروسی.

روز عروسی بهت گفته بودم میبرمت آرایشگاه تا خاله موهات رو مرتب کنه و ظهر تا دیدی داریم با مادرجون تنهایی میریم گریه که منم بیام. استدلاهای ما برای راضی کردنت که تو دیرتر بیا تا خسته نشی فایده نداشت و بزور متوسل شدیم پیش باباجان بمونی. دیگه ساعت 3 شمام به جمع خانوما اضافه شدی و اومدی تا خاله خوشگلت کنه ولی همچین که کارِ ما تموم شد خاله آرایشگاهی گفت وقت نداره بهت برسه، چون یه خبر نه چندان خوش بهش رسیده بود. این بود که مام زیاد اصرار نکردیم و خودمون با دلگرمی دادن به خودمون که همینجوریش هم قشنگه و دل میبره، لباست رو پوشیدیم و راهی آتلیه شدیم. جریان آتلیه رو دیگه همه ی دوستام میدونن چه جوریه که اگه بخواهی یه آتیش پاره ی تقریباً دو سال و نیمه ی آذری رو با سه تا لباس هی فیگور بدی و عکس بگیری چند کیلوکالری انرژی از عکاس و سوژه ی عکاسی و هوراچیان معرکه گرفته میشه. خسته و کوفته با نق و نوق شاهزاده خانومی که شما باشی سوار ماشین شدیم به مقصد تالار. تو ماشین بدقلقی کردی تا خوابت برد. از ماشین پیاده ت نکردیم تا یه کم استراحت کنی انرژیت برگرده. خدا رو شکر علیرغم داشتن بچه ی کوچیک و مشغله های متعدد، زود به مراسم رسیده بودیم و دومین نفرها بودیم. اولینهاش مامان بزرگی و آقاجون وخاله شهلا بودن که زحمت رسوندنشون به تالار به گردن باباجان بود. خلاصه رفتیم و با فراغ بال نشستیم یه نفسی تازه کنیم اما دلمون نگرانت بود که نکنه توی ماشین سرما بخوری، نکنه تا آخر مراسم بخوابی (آخه سابقه داری)، نکنه ... تا به باباحامد گیر دادیم بیدارت کنه بیاره از عروسی عقب نمونی. ای بابا که عجب اشتباهی کردیم. یهو خواب آلود و بدخواب شده وارد جوّی شدی که پر از هیاهو بود. فکر میکردیم آمادگیشو داشته باشی ولی نداشتی. حدود چهل و پنج دقیق روی اعصابمون راه رفتی و البته روی اعصاب حودت هم. هیچ جوره از بغلم پایین نمی اومدی و فکر کن من با 10 سانت پاشنه ی کفش و کلی زیگول پیگول از بابت آرایش مو و چهره، هی باید بغلت میکردم میبردمت اون سرِ تالار تحویل بابایی میدادمت یا برمیگشتم تحویلت میگرفتم. حکایت ناخوشایندی بود ولی خدا رو شکر دیرپا نبود و به خیر گذشت. وقتی یَخِت باز شد دیگه فلک میخواست از جست وخیز و رقص و پایکوبی نگهت داره. دوستایی پیدا کرده بودی وباهاشون خوش بودی. منم خیالم راحت شده بود و رهات کرده بودم، بگذریم که یکی دو باری مورد هل دادن یه ناقلا پسر قرار گرفتی و هی باهاش کَل میگرفتی، اینقدر که حتی وسط صحنه ی عکاسی خانومای عکاس هم معرکه گرفته بودی و هر چی میگفتن برو عقب بهشون گفته بودی" نمیریم، آخه ما داریم اینجا دعوا می کنیم" و حاضر نبودی محل دعوات رو هیچ جوره عوض کنی و اونام ازت شاکی بودن. بی ذوقها نمیدونم یه عکسی فیلمی ازت گرفتن یا نه؟ من که همه ش حواسم به مهمونا بود و نتونستم ازت عکس بگیرم و مگه میشد از یه گلوله آتیشِ در حالِ بپر بپر با یه دوربین معمولی و وضعیت عدم توانایی من در دویدن به شرحی که نوشتم، شکارِ لحظه ها کرد. 

عروسی به شکوه و شادی برگزار شد و تو تا پایانش همراهی کردی، بیدارِ بیدار سیندرلای من! کفشتم علیرغم گشادبودنش جا نموند و خاطرمون آسوده شد خیال باطل

از فرداش به هر کی میرسیدی میگفتی:

"خاله رویا عروس شد، عمو حمیدم دوماد. منم عروس شدم"

و در جواب همه که با هیجان ازت میپرسیدن" خب تو عروس شدی، کی دوماد شد؟" با جدیت میگفتی:

"عمو حمید"!!! 

خدا رو شکر هنوز دومادی نداریم تو رو ببره سیندرلای عروس ماقلب بغل

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

پروانه ی کاغذی
20 خرداد 91 0:32
فقط تاریکی می داند

ماه چقدر روشن است!



فقط خاک می داند

دست های آب،چقدر مهربان است!



معنی دقیق نان را

فقط آدم گرسنه می داند!



من فقط می دانم

تو چقدر زیبایی!




تو بزرگی مث شب

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مث شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و

هنوز

شب تنها

باید

راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

مث شب رود بزرگی

مث شب

تازه روزم که میاد

تو تمیزی

مث شبنم

مث صبح

...

و من خيلي كوچيكترم از اون كه به وصف بيام پروانه ي آزادبالِ من.
ديشب دلم گرفته بود، تنها چيزي كه يهو به ذهنم رسيد باز كردن وبلاگ و خوندن ِ دوباره ي نوشته هات بود. مثِ آب خنك سركشيدم و نشستم به نوشتنِ خاطره ي عروسي. باور كن،‌ازت انرژي گرفتم. اين پست از انرژي تواِه.
خودِ مهتابي تو
پروانه ی کاغذی
20 خرداد 91 8:35
فریبا خانوم سلام...صبحِ دل انگیزِ بهاریتون به خیر باشه...میگم فریبا خانوم میدونید یه موجودی الان داره واژه های زرینِ شما رو میذاره تو پاکت فریزری و میذاره تو کیفش تا ببره سرِ جلسه ی امتحان.....؟!
اونم اولین امتحانی که رنگ دانشگاهی داره و دست و پای طرف داره تیک تیک میلرزه و تازه هیچی هم بارش نیست و نشسته ور ور فقط کلمه حفظ کرده به خیال اینکه به متن هم تسلط خواهد پیدا کرد(یا به عبارتی کرد پیدا خواهد؟!)
هیچ میدانستید پاک فریزری اش چه بوی خوبی گرفته؟ بوی عطرِ کریستَن دیورِ مامان را می دهد...نهایتِ لطافت....
دستتان را میبوسم از این همه محبتی که به منِ حقیرِ خاک بر سر دارید....!!!



تو خودِ متني عزيزم. من مطمئنم كه اين امتحانه كه از دستِ تو گُل بر سر ميشه وقتي به پاش ميشيني. مواظب اون پاكت فريزريه باش يهو آب نشه كيفت رو خراب كنه. يخه آخه توش. اون عطر كريستين ديور مامان نازنينت هم كه گرفته از عطر دست خودته پروانه جون. نه كه همش به گلها دست ميزني و دور و بر گلها مي پلكي دستتم بوي عطرشون رو ميده.
واژه هاي من هيچ قابل تو رو نداره،‌ فوق آخرش جاي كشك بذار گوشه لُپت سر امتحان فشارت نيفته عزيزم.
ميبوسمت و برات آيه الكرسي فوت ميكنم تا خود رفسنجان برسه. تو همه ي ركوردها رو ميشكني. تو خودِ نمره ي بيستي!
مامان خورشيد
20 خرداد 91 8:52
من الان ضعف كردم، به هوش كه اومدم دوباره ميام و مي نويسم.


نه بابا، اينطوريام نيست خاله جون. ماماني خيلي دخترشيفته است. شما خداي نكرده باور نكن
مامان سارینا
20 خرداد 91 11:11
ماشاللهههههههه . چه عروسک خوشگلی . انشالله زنده باشی عزیزم چشم نخوری دخملی خوشگل . دست مامانی وسایر دست اندرکاران درد نکنه که این لباسهای خوشگلو واست تهیه کردن . دوستت داریم نیروانای عزیز . انشالله همیشه به جشن و شادی . عروسیه خاله رویا و عمو حمید رو هم تبریک میگم انشالله خوشبخت بشن . اینم یه عالمه بوس واسه عروس کوچولوی ما


قربونت خاله ي گلم. دست شما درد نكنه با اينهمه لطف و نظر پرمهر . ساريناي عزيزم رو ببوسين حسابي
مامان نیایش
20 خرداد 91 12:45

چه قدر لذت بردم از خوندن این خاطره ی زیبا که خیلی وقته منتظرش بودم و این ذهن کنجکاوم دنبال جواب بود برای این لباسای خوشگلی که افتخار داشتم زودتر از بقیه عکس هاش رو ببینم پس بگو این فریبا خانم گل ما چندین نفر رو بسیج کرده که اینجوری تونسته سیندرلاشو عروس کنه فدات شم خانمی خیلی خوش سلیقه و با ذوقی خوش به حال نیروانا به خاطر مامانی گل و دایی و خاله هایی که اینقدر دوستش دارن و گفتم همون موقع که هیچی نمیتونم بگم جز : فتبارک الله احسن الخالقین

خدا نگه دار این فرشته کوچولوی نازمون باشه ان شاا لله و همیشه به عروسی و شادی باشید البته حتی المقدور در مشهد مقدس که ما هم مستفیض بشیم از حضورتون نیروانای گلم دلم برات خیلی تنگ شده خاله ان شا الله عروسی ات رو ببینیم هر چند که برای مامانی خیلی سخته ولی در عین سختی جدایی از تو بزرگ ترین آرزوی هر مادری خوشبختی کودکشه زنده باشی الهی


-------------------------------------------------------
قربونت برم زهره جون و اين تعريف و تمجيدهاي بي ريات. البته كه مهر و عشق دوستاي عزيزم اينقدر بيحده كه همه ي زيباييها رو به زيبايي خودشون ميبينن و به من نسبت ميدن. اما منم خوش خوشانم ميشه از اينكه اونچه رو كه به نظر خودم قشنگ مياد از ديد ديگران هم قشنگ باشه. سر فروتني فرود ميارم براي اينهمه لطفت. خداي ما كه كارش بيستِ بيسته. كاش امانت گرانمايه شو درست امانتداري كنيم و تبارك ا... واقعي رو اونموقع متبرك نگه داريم. كاش
ميبوسمت عزيزم و نيايش آسمونيم رو. خيلي دوسِتون دارم. تا ديدار بعدي همه ي بوسه هايم را روي بالهاي قاصدك ها بسويت ميفرستم، اين رسمي ست كه مادربزرگ يادِ من داده است. قاصدكها حامل سلامها و بوسه هاي عزيزان مايند از دورها. سپيدپوشِ قاصدكهايم باش (همين الان و براي تو نوشتمش)

راستي آيكنهاي خوشگلي كه فرستادي با اين سكته هاي ني ني وبلاگ و كپي هاي محتاطانه ي من نميدونم چي شد حذف شد. خوب شد كپي داشتم از متن حداقل. ببخش گلم


مامان نیایش
20 خرداد 91 12:46
سلام یادم رفته بودااااااااا عزیزم سلام صبحت به خیرراستی موفقیت آمیز بود شروع پروژه به سلامتی
خسته نباشید شما و بابایی با آرزوی موفقیت روز افزون گلم


سلام به روي ماهت، به چشمون سياهت.
آره عزيزم، به كندي پيش ميره. برات اس زدم
مامان ساينا
20 خرداد 91 14:11
واااااااااااااااااااااااااي خداي من
چقدر خوشكل شدي سيندرلاي من
اين لباس آبي خيلي بهت مياد عزيزم مثل فرشته ها شدي فرشته كوچولو
هر وقت به ساينا ميگم كو دومادت ميگه گم شده
فريبا جون واقعا خسته نباشي مي دونم خيلي كار سخت و طاقت فرسايي هست مخصوصا تو شرايط ما ولي دست مريزاد


فدات شم لطف داري صالحه جون، چشات قشنگه. دلگرمم ميكني عزيزم.
الهي شاهزاده هاي واقعي روياهاي دخترامون كه قراره با اسب سفيدشون يه روزي بيان و خوشبختشون كنه، هميشه پيدا باشه و گم نشه. نميتونم بهش فكر كنم الآن. خيلي زوده. مثل اسكارلت اوهاراي بربادرفته ميگم: فردا بهش فكر ميكنم.

بهار(مامانی شهراد)
20 خرداد 91 14:36
منتظر عکسای گل دختر با لباس عروس هستیم


عزيزم تو ادامه ي مطلبه
مامان سهند
20 خرداد 91 18:01
سلام عزیزم امیدوارم همیشه خوش باشید و شاددددددددددددددددد


ممنونم عزیزم.برای شمام روزای شادِ پیشِ رو انتظار دارم.
بهار(مامانی شهراد)
20 خرداد 91 20:29
وای خدا شبیه فرشته ها شده خدا حفظش کنه


مرسی عزیزم. شهراد ناز شما رو هم
مامان یسنا
21 خرداد 91 2:38
میخواستم از نوشتننت تعریف کنم دیدم قبلا اینکارو کردم. اخه بابا فکر ما رو نمیکنی که روحمون با این نوشته ها همش باید پرواز کنه....
فوق العاده ای فریبای نازنین. دستت درست
آخ آخ خیلی ملموس حست رو درک کردم وقتی از بدقلقی دختر طلا تو جشن عروسی گفتی. من تجربه ای دارم که هیچوقت دلم نمیخواد بهش فکر کنم ولی همیشه اطرافیان یادم میارن که با چشم گریون از تالار اومدم بیرون
لباسهای گل دخترمون که دیگه حرف نداشت مخصوصا اون آبی تر از دریاش..
نیروانا جونم خیلی خیلی زیبا شدی با اون تاج سرت که واقعا برازنده اته.

اول از همه بگم، بابا شب زنده داريت رو قربون!!!
دوم از همه، تو فوق العاده اي كه با حوصله، خاطره ي منو ميخوني و باهام همدلي ميكني عزيزم. ممنونم از نگاه مهربونت اين وقت شب و مرسي از تعريفت براي نيروانا و لباسش. چشمهاي تو قشنگتره عزيزم. جوونترا همه لباس آبيه رو رأي ميدادن و مسن تر ها سفيد و گلبهي رو. مام به احترام همه هر سه تا رو پوشونديم. عروسي اول سفيد بعد آبي. پاتختي هم گلبهي
فكر كنم يادم بود كه يه عروسي اينچنيني رو خونده بودم ازت. خداي من الهه جونم حالا ديگه با يادآوريش خاطر خودت رو آزرده نكن. به بامزگيش فكر كن و اينكه چقدر اين اتفاق خاص بوده.
من ولي بايد همه جوره سعه ي صدر نشون ميدادم و راه ميومدم. سنگيني نگاههاي زيادي رو روي خودم حس ميكردم اولاً و بايد تو مراسم ميموندم ثانياً، آخه ما خودمون يه جورايي ميزبان بوديم ديگه. حتي نميتونستم خودم رو ناراحت نشون بدم كه فكر ميكنم اينو ديگه نميشد چون دست خودم نبود. فكر كن سه ماه براي يه روز باشكوه اينچنيني برنامه ريزي كرده باشي و منتظر باشي و به سيندرلات وعده داده باشي و درست لحظه ي موعود باهات راه نياد. البته تقصير خودمون بود. دوستم گلناز گفته بود بذار حسابي بخوابه قبلش ولي خب ما چون بستگان درجه يك بوديم و مقدمه چيني خيلي لازم بود نشد روزش بخوابه و البته تازگيا اصلا روزا نميخوابه. خدا رو شكر ميكنم كه بخير گذشت و ديگه تا آخر عروسي همكاري كرد طفلي. اميدوارم شمام اينقدر عروسياي باشكوه بري و يسناجونم خانومي كنه برات كه اون خاطره ي تلخ تو گوشه موشه هاي ذهنت بره بايگاني. ميبوسمتون.



الهه مامان روشا جون
21 خرداد 91 4:38
وای خدایا این که از سیندرلا هم قشنگتره.


چشات قشنگه خاله جونم. سحر بخير خاله ي نازنينم
مامان حسني
21 خرداد 91 10:42
بــــــــــــه به چه عروس خوشگلي مثل فرشته هاشده جانم عزيزدلم
دست همه دردنكنه با زحمتهاشون الحق كه خيلي لباساي خوشگلي هستن حالا بالاخره كدوم لباس را پوشيد اين عروس كوچولوي ناز؟؟؟؟
كلمه كلمه متنت را درك ميكنم ومي دونم چي ميگي يادخاطرات عروسي خواهرم افتادم البته عروسيش كه اوضاع خوب بود ولي براي عقدش كه حسني هشت ماهه بود اشكم دراومد
الهي عروس دومادگل هم خوشبخت بشن
كي بشه عروسيت را ببينم نيرواناجونم البته فعلا دوماد محترم سماقشون را بمكن


مرسي عزيزم. لطف داري به من و عزيزانم.
همه ش رو پوشيد نازدار خانوم. سفيد و آبي رو عروسي پوشيد.( ببين چه عزم و جرأتي داشتم با اون بدقلقيش بعدش دوباره رفتم لباسشم عوض كردم. )
گلبهي رو هم پاتختي پوشيد.
آره قربونت دوماد حالا بره سماق بمكه
مامان آناهيتا
21 خرداد 91 14:16
WOW. فريبا جون اصلا فكرش رو نمي كردم كه اين آبيه اينقد تو تن نيروانا گلي شيك و زيبا باشه. ماشااله. هزار بار براش اسپند دود كن.بوس بوس
در ضمن؛ با تمام وجودم بهت خسته نباشيد ميگم. خدا قوت خانمي.



زینب عزیزم با چشمای قشنگ و دل قشنگترت، ممنونم. مهربونیات که تعریف کردنی نیست و صبرت برای تحمل دوست پر زحمتی مثل من.
میدونی خانوم داداش خوش ذوق مجرب من دیگه به قصد خرید لباس گلبهیه رفته بوده که یهواینم نمیدونم درِ همون مغازه میبینه یا قبل از رفتن به اون فروشگاه دلش ضعف میره براش و پروژه ی اس ام اس بازی و چت اون شبی که ازش نوشتم شروع میشه. دیگه همون آبیه رو تصویب کردیم که بعد یهو میترسن براش گشاد باشه و داداشمم هی رو اندازه ها تأکید داشته که برا محکم کاری تصمیم میگیرن گلبهی رو هم بخرن. بعد فکر کن طفلک چقدر دنبال کفشی گشته که به هر دو تا بخوره. همه ش میگه دو تا لباس رو با دو تا دستم می گرفتم و توی فروشگاهها راه می افتادم. کفشه به لباس سفیدش هم اومد خدا رو شکر.
خداییش خیلی لطف بزرگی بهم ارزانی داشتن که همیشه مدیونشونم مثل همه ی شما دوستای عزیزم که به هر کدومتون یه جوری مدیونم.
مرسی که هستین و خیلی دوسِتون دارم. آناهیتام رو ببوس
مامان آناهيتا
21 خرداد 91 14:29
يادم رفت بگم كه زبان تشكرت از ديگران بي نظيره فريبا جونم. خوشا به حالت


خوش بحال من هست ولی فقط بخاطر حظ بردن از دوستایی که هر جورازشون تشکر کنم حق سپاس رو بجا نیاوردم. با تمام وجود ممنونتم
مامان پرهام
21 خرداد 91 15:52
بابا خوش تیپ!خوشگل خانوم!


بابا خوش مرام! مرسی خاله جونم! X:

مامان سانای
22 خرداد 91 8:54
چقد خوشگل چقد خوشگل بخصوص عکس اولی.


خوشگلي خودت خاله جونم. ممنون
الهام مامان لنا
23 خرداد 91 11:57
وای چه سیندرلای خوشگلی الهی فدات شم


خوشگل ميبيني خاله ي قشنگم. مرسي
مامان یسنا
24 خرداد 91 2:06
الان دوباره عکسا رو که دیدم . لباس گلبهی خیلی بهش اومده. مخصوصا با موهای قشنگش


قربون چشاي قشنگت خاله جونم كه همه جوره قشنگ ميبيني و لطف داري. آره بزرگترا همه ميگفتن گلبهيه ولي جوونترا آبييه رو مي پسنديدن.
ممنونم كه به ما سر ميزني عزيزم
هاله
24 خرداد 91 2:21
وای عسل من
آب قند برسونید ...ضعف کردددددددددددددددم:


يه حبه نبات شيرين كنارت هست، بذارش گوشه ي لپت ترمه جانم رو. خيلي عزيزي خاله جون. خودت و دختر اصيلت

الهه مامان روشا جون
24 خرداد 91 2:55
واسه نیروانای خودممممممم
من آپم



خدمت ميرسم عزيزم ممنونم
مامان سهند
25 خرداد 91 13:18
سلام عزیزم وبلاگم رو عوض کردم خوشحال میشم باز هم پیش ما بیاین لطفا از این به بعد با اسم شاهزاده زندگی من سهند رو اد کنید.


مباركه عزيزم، اي به چشم مامان شاهزاده عزيز زندگیش
حیوا
27 خرداد 91 14:55
مایل به تبادل لینک با شما هستم
به من سر بزن


سلام حيا جان. به چشم خانومم.
مامان امیرناز
27 خرداد 91 17:30
سلام عزیزم چه فرشته ای چه ماهه افرین به مامانی با سلیقه اگه اجازه بذین مامانی تبادل لینک کنیم؟


سلام دوست عزيزم، چشاتون قشنگه. حتماً و با افتخار.


ببخشيد فقط نه آدرس سايت گذاشتين نه وب. اومدين بهم بدين تا لينك بشيم. قربونتون

مريم
28 خرداد 91 11:17
واي كه چه ناز شدي عزيزم.
حيف كه پسر ندارم تا شاهزده ات بشه


فدات شم مريم جون. شاهزاده تو عشقه، هنوز نيومده دلبره
نیلوفر آبی
28 خرداد 91 16:18
این عکسای گل دخملتونو ، زهره جان بهم نشون داده بود البته غیر از یکیش
ماشالا ماشالا خیلی ناز شده . براش حتما آیه الکرسی بخونید . ایشالا همیشه به شادی .


فدات شم، لطف دار. حتماً و خدا حافظ همه ی فرشته هاش باشه، محکم.
رایکا(پوسترساز)
31 خرداد 91 17:51
سلام
من رایکا هستم
اگه دوس دارید از کودک گلتون عکس های رویایی داشته باشید به وبلاگم یه سری بزنید
فرقی نمیکنه با چی عکس بگیرید
رایکا اونو به یه عکس رویایی تبدیل میکنه
امتحانش ضرری نداره
دیدنش هم خالی از لطف نیس
پذیرش انواع سفارش:
طراحی پوستر رویایی همراه با روتوش
طراحی پوستر برای تمامی سنین
طراحی کارت تولد با عکس کودک شما
طراحی کارت پستال با عکس کودک شما
طراحی عکس رومیزی متناسب با رنگ دلخواه و دکور شما
و...
به همراه مشاوره ی رایگان برای عکاسی و ژست و ...
با قیمت کامل استثنایی
هر پوستر 1500 تومان
پس منتظر چی هستید؟؟
رایکا در خدمت شماست


سلام عزیزم،
وای خدای من، چی از این بهتر. حتماً دوست عزیزم. حسابی برات زحمت دارم. در اولین فرصت و چقدر عالی میشه رایکاجان.
رایکا(پوسترساز)
31 خرداد 91 17:54
مامان فریبا واقعا عکس های زیباییه
اگه خواستید چاپ کنید میتونید قبلش به وبلاگم یه سری بزنید و طراحی شو به رایکا بسپرید مطمئنم خیلی رویایی میشن عکساش.جدی میگم
اگه مایل بودید براتون طراحیش کنم حتما خبرم کنید
خوشحال میشم


حتماً رایکا جونم، البته که برات زحمت دارم زیاد. میرسم خدمتتون
مامان یکتا
3 تیر 91 11:13
وای خدای من این که از سیندرلا هم خوشکتر شده مخصوصا لباس ابی خیلی ناز شده


ممنون دوست خوبم با نگاه قشنگت. يكتايي، مامان يكتايي‌
مامان عسل و آریا
6 تیر 91 9:26
سلام عزیزدلم.ممنونم ازت گلم.آره عزیزم اسم قصه همه چیو لو میده ولی اسم مهتا یک کم باعث میشد خواننده بگه مهتا بعد از کجا میاد و اینا.موافقم گلم داستان هام خیلی غمگینه ولی نمیدونم چرا من اصلا تصور مطالب شاد را نمیتونم بکنم شوهرمم میگه خواهشا شاد بنویس ولی نمیدونم چرا همش تصورام غمگینه.من دختر خیلی حساسی هستم.و به محض اینکه یکی که فقیر هست میبینم یا بچه ی کوچیک که مشکل جسمی داره چشمام پر اشک میشه.فدات بشم ممنون که نظرتو نوشتی و برام وقت گذاشتی.بوووووووس برای سیندرلا و مامان سیندرلا جونم


كاملاً درك ميكنم عزيزم. من خودمم پيشتر همينجوري بودم. هميشه غصه داشتم و با ديدن كوچكترين مشكل و غصه ي ديگران خيلي اذيت ميشدم ولي يه چيزي از باباييِ نيروانا ياد گرفتم و اون اينه كه ما همه چيز رو نمي بينيم و نمي فهميم. اون كه عالم و قادر مطلقه خداست و هيچ خدايي آلام بنده ش رو نميتونه تحمل كنه قطعاً. ولي ما همه براي هدفي به اين دنيا اومديم و هر كدوم از يه راههايي امتحان ميشيم. قبول هم كرديم كه امتحان هر كدوممون در چه سطحي باشه. پس غصه خوردن فايده اي نداره. فقط لحظه هاي ناب زندگي رو كه براي عزيزانمون ميتونيم بسازيم خراب ميكنه. اگه كمكي هرچند كوچك از دست بربياد كه خيلي عاليه حداقل وجدان رو راحت ميكنه وگرنه تنها چاره دعاست و آرزوي خوب براي همه داشتن. شادي الهي رو برات آرزو دارم

sara
14 دی 91 22:10
چ عسلی....خ خوشمل دخترتون

قربن نگاهتون ممنونم عزيزم