نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

نيرواناي شگفت انگيز

1390/4/28 11:54
نویسنده : مامان فريبا
6,302 بازدید
اشتراک گذاری

براي شركت در مسابقه ي ني ني شگفت انگيز رفتم تو آرشيو عكسات؛ اما ميدوني چيه گلم! تو كلاً شگفت انگيزي و همه ي كارات براي ما عجيب و غريبه. چون لحظه به لحظه رشد ميكني و كار جديدي انجام ميدي كه تا حالا انجام نميدادي و اين خب خودش پر از شگفتيه. هميشه ميگم آخه تو چه جوري اين چيزا رو ميفهمي!؟ به نظرم طراح مسابقه ي ني ني شگفت انگيز بايد بيشتر توضيح ميداد كه منظورش از شگفتي چيه؟ البته اگه يه كار خيلي عجيب از ديد سايرين منظور باشه كه خب ولي به نظرم يه چيزي كم داره. مثلاً عكس تنها ممكنه گويا نباشه. اينكه تو چه سني چه كاري انجام داده شده خيلي مهمه. تازه نوشته شده استعداديابي ني ني شگفت انگيز؟!  نميدونم به توضيحات عكس هم توجه ميشه يا نه؟ ولي خب شايد اين تنها بهانه اي باشه براي ايجاد يه پست جديد كه يكي از خاطرات بامزه ت رو كه مربوط به 14 ماهگيته تعريف كنم:

بابايي يكي از فعاليتهاي اين برهه از زمانش ساخت تابلوهاي نقش برجسته ي گِليه. از همون اوايلي كه مي برديمت كارگاهِ بابايي حال ميكردي اونجا و دلت ميخواست به همه چي ور بري. اونقدر به ابزار و ادواتش ور ميرفتي كه مجبور شديم مشابه اسباب بازيش رو در اختيارت بذاريم ولي تو هميشه دنبال اصل جنس بودي نه مشابه! بگذريم. يه روز بابايي وقتي داشت روي يه نقش برجسته كه روي ميز پذيرايي پهن كرده بود كار ميكرد كنجكاوي تو و اشتياق بابايي براي علاقه مند كردن تو به فعاليتهاي هنري باعث شد بذاردت تو بغلش و كار كنه. تو هم گير دادي كه ابزارش رو ورداري و عين اون كار كني. اينجوري:

فرداي اونروز تو هي از صندلي غذاخوريت بالا ميرفتي و از اون بالا ميزدي زير گريه، من و بابايي هم هي دستپاچه كه خدايا چي شده؟؟؟ چندبار اين كار رو تكرار كردي و ما نفهميديم. يه سمت پذيرايي رو نگاه ميكردي و گريه ميكردي. بابايي بغلت كرد و شروع به دور زدن تو خونه كرد كه دقيقاً بدونه كجا گريه ات ميگيره. (مثل بازي بچگيامون كه يه چيزي قايم ميكرديم و طرف بايد از روي شدت ضربه اي كه به ميز ميزديم پيداش ميكرد.) دم ميز پذيرايي كه ميرسيد صدات زياد ميشد و تازه اونوقت بود كه فهميديم دردت چيه، ميخواستي گل بازي كني!!! خوشحال از اين كشف بزرگ وسايل لازم رو فراهم كرديم و تو رو گذاشتيم تو صندليت كه راحت هر كار دلت خواست انجام بدي. اينجوري:

اونروز حسابي از گل بازي لذت بردي و ما هم از تماشاي نيرواناي شگفت انگيز. 

 

 اولين تابلوي نقش برجسته ات رو بيادگار نگه داشتيم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مریم
28 تیر 90 13:35
امروز واسه انرژی گرفتن آمدم اینجا که بشینم سر درس خوندن واسه امتحان سخت فردا که خیلی هم جواب داد با این پست هزار جور خاطره خوب واسم زنده شد روزهای که میرفتم کلاس طراحی داخلی و یکی از کارهامون تابلوی نقش برجسته بود کلی عاشق اش شدم و دلم نمی خواست از کارگاه بیرون برم و با تمام انرژی کار می کردم طوری که وقتی علی میومد دنبالم هیچ پیشنهاد خوبی رو نمی پذیرفتم چون هم شدید آروم شده بودم هم خسته و فقط می رفتم خونه و خواب ، امیدوارم به زودی اثر های خلق شده توسط نیرواتا رو ببینیم چه خوبه که نیروانا باباو استاد به این خوبی داره و به این عزیز دل درسهای رو میده که همش بوی عشق ، زتدگی و هستی میده


آي مريم عزيزم، خوش اومدي خاله جوني! چه خوب كه ميتوني حس حامد و نيروانا رو تو اون لحظه ها درك كني. منم عاشق اين كارام ولي جرأت نميكنم سراغش برم چون ميترسم نتونم براش وقت بذارم. من نقش تشويق و تداركات بيشتر بهم مياد ولي همونشم پر از لذته. آفرين به تو كه به اين كلاساي باحال ميري. به قول نيروانا: اينجوري خيلي باحاله!
به عموعلي خيلي سلام برسون. اميدوارم تو اين امتحان و همه ي امتحانات موفق باشي. به ما سر بزنين.
معصومه مامان سهند
28 تیر 90 14:23
عزیزم هم عکسی که گذاشتی قشنگه هم خاطره اش شگفت انگیزه


مرسي مامان جون، ابراز لطف شما بهمون خيلي دلگرمي ميده. سهند جان رو ببوسين
دانيال
28 تیر 90 14:37
سلام عزيز دلم
الاهي الاهي
من كه حتما بهت راي مي دم
كد دانيال هم 67 هست اگه دوست داشتي به دن دني هم راي بده
راستي وبلاگ قشنگي داريد موفق و پيروز باشد
با احترام
دن دني

سلام آمنه جان، خيلي لطف و محبت كردين به ما سر زدين. ماشالا به دانيال عزيز كه چقدر نازه با اون كار بامزه ش. حتماً عزيزم. لينكتون هم كردم.


ني ني
29 تیر 90 9:11
پشمك ميرزا لباستو بپوش. شگفت انگيزه


من معذرت ميخوام ولي تقصير من نيست. 99 درصد عكساي بابايي با نيروانا در همين وضعيت پوششه كه حالت طبيعي تو خونه ست. شما به بلوري خودتون بابايي رو ببخشين ني ني جان


معصومه مامان سهند
29 تیر 90 11:17
سلام عزیزم نمی دونم حس خوبی نداشتم راجع به مسابقه. بعد هم عکس خاصی نداشتم. راستی پست جدید گذاشتم خوشحال میشم بخونید و نظر بدید.
دختر خوشگل مون رو ببوسید


فدات معصومه جون، اومدم بخونم
کاکل زری یا ناز پری
29 تیر 90 12:07
اخی عزیزکم ،افرین به این کنجکاوی و خوش به حالت که بابای هنرمند داری راستی بابای منم نقاشه. نیروانا جون من مطمئنم تو حتما" وقتی بزرگ شدی برا خودت کسی میشی خاطراتی که مامانی ازت نوشته اینو بهم فهموند. راستی من همیشه به عکس کنار وبلاگت نگاه میکنم خیلی با مزه خندیدی


مرسي خاله جونم. مامان و بابام خيلي دوست دارن كه من هنرمند بشم. البته دلشون نميخواد چيزي رو بهم تحميل كنن. ايشالا كه ذوق و علاقه و البته استعدادش رو داشته باشم تا آرزوي اونام برآورده بشه. مرسي كه به من توجه خاص داري. بوس براي خاله جونم كه قراره زودي عروس خانوم بشه.
مامان ساينا
29 تیر 90 13:51
سلام.واقعاً شگفت انگيزه كه اين كوچولوي نازنازي از حالا بخواد اين كارهاي قشنگ رو انجام بده.خيلي كار خوبي كردي كه اولين اثر هنريش را حفظ كردي.مطمئن باش خيلي به مامان نيرواناي خوبش افتخار خواهدكرد.


قربون محبتتون خاله جون، اثر سيخونكيهاي من رو اكثر كاراي بابايي هست. عمداً گذاشته بمونن تا به همه بگه اين نيروانا چه وروجكيه. مرسي كه پيشم اومدين. مامان به داشتن دوست خوبي مثل شما افتخار ميكنه. بوس


مامان آناهیتا
29 تیر 90 14:47
فدای جیگر طلای خاله. دلم براش یه ذره شده.


فدات خاله جون، آناهیتای نازنین رو ببوس
خان گوگولي بابا
29 تیر 90 19:17
سلام
من به ني ني شما راي دادم چون واقعا حقش است به ني ني گوگولي من هم راي بدهيد. .كد من 129 .



سلام عزیزم، خیلی لطف دارین که به نیروانای ما رأی میدین. فقط من شرمنده ام چون رأی ها رو فرستادم و نمیتونم به محمدجان شما رأی بدم. چقدر بده که تعداد این رأی ها اینقدر محدوده. از نظر منم همه ی نی نی ها شگفت انگیزند و کاراشون بامزه. ببوسین خان گوگولی نازنین رو و منو ببخشید.
maryam
30 تیر 90 15:54
salam
hame khuban.
kheili dustet daram
ama alan bishtar az in nemitunam tozih bedam
maman khune tanhas bayad bargardam
vasamun doa kon



مريم جونم سلام،

منم خيلي دوسِت دارم. الهي دستت زودتر خوب شه. مطمئني كه به دكتر احتياجي نيست؟ برات دعا ميكنم. تو هم براي ما خيلي دعا كن. به همه سلام برسون.
مریم
31 تیر 90 15:09
خدایا یعنی میشه من یه روز این نیروانای ناز و خوشگل وهنرمند تو رو بغل کنم....اخ که دلم واسش ضعف رفت. یه روز واسه خودش یه هنرمند بزرگ میشه با این علاقه اش. راستش چون این روزها به اینترنت دسترسی ندارم،چون اصلا سیستمی ندارم که بخوام اینترنت داشته باشم..اما با این وجود وقتی اومدم کافی نت دلم نیومد که به وبلاگ توونیروانای عزیزم سر نزنم..خصوصا که سفارش کرده بودی بیخبرت نذارم.. راستش می دونی دیشب وقتی که داشتم سیب زمینی خرد می کردم،یه تیکه بزرگ از دستم رو با چاقو بریدم،خیلی خون اومد..چند تا مسکن خوردم تا اروم شد. امروز صبح که از خواب پاشدم،خودم تشخیص دادم که احتیاج به دکتر نداره..و رفتم داروخونه باند گرفتم..حالا هم دارم میرم خونه تا خودم بتادین بریزم روشو وباند رو بپیچم بهش..الان دارم یه دستی تایپ می کنم،فقط خواستم بگم که خیلی دوستت دارم و محبت های بزرگی رو که بهم کردی هرگز فراموش نمی کنم.تا ابد برای سلانتی خودت و دخترت و خانواده عزیزت دعا می کنم... ممنون که به یادمی..خدانگهدار.
سحر
11 مرداد 90 13:30
جیگرشو با اون شلوار سیاه خال خالیش



جيگرتو با اون وبلاگ عميقت