نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تولد Mavisی در Hotel Transilvaniaی خانه ی ما

1396/10/3 19:22
نویسنده : مامان فريبا
2,993 بازدید
اشتراک گذاری

هر سال پاییز که میشه میفتم به این فکر که امسال تولدت رو چه جوری برگزار کنم و ماه مهر که به اتمام میرسه، قضیه خیلی جدی تر میشه و هیجان منم بیشتر. شروع میکنم به کندوکاو ذهنم که چه چیزایی در سال پیش مورد توجهت بوده و چیا دوس داشتی. بعضی وقتام اول میگردم ببینم لباس فانتزی مناسب چی میشه یافت یا چی توی خونه داری که بر اساس اون تم بزنم. امسال توی وبگردیام که به یه سایت برخوردم که یه لباس سیاه سرهمی براساس شخصیت Mavis توی Hotel Transilvania داشت جرقه ای توی ذهنم خورد که تو چقدر این کارتون رو دوست داری و حتی برای هزارمین بار هم که پخش بشه بازم میشینی و سیر تا پیازش رو میبینی، خصوصاً قسمت 2 اون رو. با اینکه اوایل فکر میکردم باید کارتون ترسناکی باشه و دیدنش برات مناسب نیست ولی یه چند باری که نصفه نیمه همراهت نشستم به دیدنش، حس کردم که چقدر ظریف و موشکافانه دقیقاً میخواد که ترس های کودکانه رو رو کنه و به سرگرمی جالب و به اصطلاحfun  تبدیلشون کنه.

داستان از اینجا شروع میشه که پدر Mavis که یه دراکولاست و پس از کشته شدن همسرش به دست انسانها، یه هتل مخصوص همه ی موجودات ترسناک و هیولاها بدور از دسترس انسانها درست کرده، میخواد جشن تولد 118 سالگی دخترش رو برگزار کنه و در این بین تعداد زیادی هیولای مشهور رو دعوت کرده که ناگهان سر و کله ی یه پسر انسان جوان ماجراجو که نه تنها از هیولاها نمی ترسه بلکه براش خیلی هم جالبن در آستانه ی هتل پیدا میشه. قسمت 1 این کارتون به چالش های کنت دراکولا در مخفی نگه داشتن این پسر از هیولاها و خاصه دختر خودشه که نکنه راه دخترش رو به دنیای انسانها باز کنه و خدای نکرده مثل مادرش اونو از دست بده. پایان خوشی برای این قسمت هست و اون عالی برگزار شدن تولد Mavis با حضور این پسر جوان هست و سر آخر ازدواجشون با هم. و داستان قسمت 2 که خیلی جالب تره و تو خیلی بیشتر دوسش داری چالش و تناقضی هست که برای Mavis و پدرش در بزرگ کردن پسرک نیمه انسان نیمه دراکولای حاصل از ازدواج Mavis بوجود میاد. Mavis دوست داره پسرش انسان باشه و در دنیای انسانها رشد کنه در حالیکه پدرش، کنت دراکولا، هنوز در نفرت و ترس از انسانها بسر میبره، دلش میخواد نوه ش یه دراکولای تمام عیار باشه و سعی میکنه اصول دراکولایی رو بهش آموزش بده هر چند به زور. پایان خوش این قسمت هم برگزاری تولد 5 سالگی دنیس کوچولو توی هتل ترانسیلوانیاست...

خلاصه وقتی یاد اونهمه علاقه ت به این کارتون افتادم و لباس زیبای یادآور اون شخصیت رو مقابل دیدگانم دیدم، و از همه بیشتر اینکه چقدر عاشق لباس سرهمی هستی، دیگه درنگ نکردم و بلافاصله سفارش دادم به امید اینکه به موقع به دستم برسه.

در این بین وقتی می پرسیدی تولد امسالم چه شکلی باشه سعی می کردم عنوان نکنم که باعث شگفتی ت بشه اما این صبر من زیاد دووم نیاورد و تو در جریان قرار گرفتی. دیگه حالا طبق معمول هی باید جوابت رو میدادم که مامان کی میرسه؟! همونطوری که در پست قبلی حسابی توضیح داده م، در شیش و بش این بودم که خدا کنه بموقع برسه و حداقل آخر هفته ای که شنبه ش تولدته بتونیم جشن رو برگزار کنیم که درست صبح روز قبل از تولدت؛ کرمان زلزله شد، شش و چندی ریشتر. و خب اذهان عمومی مشوش شد و با تداوم پس لرزه ها و وقوع مجدد زلزله ی بالای 6 ریشتری و تعطیلی چند روزه ی مدارس، فکر اینکه بشه همون هفته تولد گرفت رو از سر بدر کردم، گو اینکه لباست درست در وقتی که باید می رسید، رسیده بود. حالا با درست کردن کارت دعوتا برای هفته ی آینده و پخش کردنشون بین همه ی بچه های کلاس، به خودمون نوید برگزاری تولد رو در 23 آذرماه میدادیم که باز زلزله های 6 و خرده ای ریشتری ظهر 21م و نیمه شبان 22 م ماجرا رو به تأخیر انداخت و لاجرم برای 27 دلمون رو وعده دادیم. آرامش نسبی ای که به شهر برگشته بود و کم شدن تعداد پس لرزه ها، امیدوارمون می کرد که لحظه ی موعود نزدیکه و شکر خدا که بالاخره عصر تولد رسید . تند شدن ریتم اتمام کارهای باقیمونده، ضربان قلب بنده رو هم تندتر می کرد. دو تا همکلاسیات زودتر از ساعت تعیین شده اومدن و همین زود اومدنشون باعث شد سریعتر بجنبیم. عزیزم، ارغوان میگفت خاله ببخشید من زودتر اومدم آخه بابام باید میرفت سر کارش. و من میگفتم اشکالی نداره این حرفا نیست عوضش خونه مون رو ریخته پاش هم میبینی! درست در یه لحظه همه چی به وضعیت دلخواه رسید. بابایی بدو رفت ظرف و ظروف و آیتمهای پذیرایی و کیک رو تحویل گرفت. دوستات هم که یکی پس از دیگری در میزدن و با خودشون کلی صفا میاوردن. وقتی زنگ خونه به صدا در میومد همگی با هم می دویدین سمت در ورودی و چنان ازدحامی برای استقبال از تازه وارد میکردین که طرف طفلی نمی تونست کفششو در بیاره بیاد تو. بازی و شادی و جست و خیز شماها خیلی به ما انرژی میداد و ما رو هم به وجد می آورد و همراهتون می کرد. علیرغم ازدحام و شلوغی خونه و کلی هیاهو، شدیداً بهمون خوش میگذشت. خوشحالم که بازخورد دوستانت هم بعد از برگشت به خونه همین بوده و پدر مادرای عزیزشون با کلی انرژی خوب از رضایت بچه ها از جشن برامون گفتن. اینطوری که میشه انگار همه ی خستگیا و تنشهای قبل از جشن، از تن و روانم به کلی محو میشه و به جاش یه حس آرامش و رضایت باطنی از تلاشی که کردم میشینه. شاید درسته که به قول بابایی درصد بیشتری از این مراسم رو برای دل خودم برگزار میکنم ولی همین که باعث خوشحالی تو و دوستات میشه هم نتیجه ی ثانویه ی خوبی میتونه باشه که از تحققش بسیار بسیار انرژی می گیرم و به خودم میبالم.

شاید بشه گفت بیادموندنی ترین خاطره ی جشن تولدت خامه های سیاه کیکت بود که حسابی روی لبهای همه تون نقش بست و چهره ی زیبای همه تون رو Mavisی تمام عیاری کرد. اتفاقی که کاملاً بدون برنامه ریزی و غیرمنتظره بود. از فرشته ی عزیز ممنونم بخاطر هنر فراوانش در طبخ غذاها و درست کردن کیک بی نظیر و خوشمزه ی تولدت با رنگ سیاه خارجی خامه ش. 

از زمین ممنونم که آرام بود و اجازه داد جشن تولدت به زیبایی بیادموندنی بشه. از مامان باباهای دوستای نازنینت هم ممنونم که با همه ی سختی و نگرانی درونی شون از احتمال لرزش زمین، بازم جشن تو رو مهم تر دونستن و با فرستادن بچه ها به جشن باعث هر چه باشکوهتر شدنش شدن. جای دوستای عزیزی که به هر دلیلی نتونستن بیان خیلی خالی بود. امیدوارم توی شادیای دیگه ت بتونیم حضور سبزشون رو به تماشا بشینیم و حظ کنیم.

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان بردیا
17 دی 96 11:32
تولد پرنسس خوشکلمون مبارک بهترین آرزو ها براش دارم همیشه و هر روز خسته نباشی فریبا جان مثل همیشه عالی و با سلیقه من و بردیا هم بارها این کارتون زیبا رو دیدیم و خندیدیم با باسلقی و بابا لوو و ....
مامان فريبا
پاسخ
نازنینی مهدختم. هماره ت مبارک باشه عزیزم. چه تفاهمی! بردیای عزیزم رو ببوس فراوانمحبت