نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

چالش مهر

1396/7/14 10:49
نویسنده : مامان فريبا
2,017 بازدید
اشتراک گذاری

ایام تعطیل تابستون و کمک باباحامد توی رتق و فتق امور بچه داری و خانه داری ثبات خاصی رو به زندگیمون آورده بود و با اینکه محدوده ی حضورمون به محل کار (تنها برای من)، خونه و خونه ی مامان بزرگی محدود میشد و فعالیت های روزمره ی شماها هم به درگیری های خواهر برادرانه، تماشای تلویزیون و البته گاهی هم بازی و تفریح، ایام آروم و خوبی بود و همین حس خوب و آرامشی که داشتم وقتی یاد اول مهر و تغییر وضعیتها می افتادم نگرانم می کرد. اینکه با شروع مدرسه ی بابا و مدرسه ی تو و مهد اهورا و سر کار رفتن من تکلیف مزدا کوچولو چی میشه؛ اینکه مشق نوشتنای شبانه ی تو و اضافه شدن کشف و مکاشفات مزدا به مداخله های اهورا و دستکاری و دست یازی دو نفره شون به دفتر و کتاب و قلم و پاک کنِ تو توی این فضای محدود خونه، که دیگه واقعاً برای جمعیت پنج نفره مون کوچیکه، چی میشه؛ اینکه صبح زود آماده شدنای تو و اهورایی که تا یک و دو شب عادت به بیداری داشتین چه طور ممکن میشه؛ اینکه مدرسه ی جدید تو چطور خواهد بود و بهتر یا بدتر میشه، بعلاوه ی سختیهایی که توی تابستون زیاد بچشم نمیومد و با سرد شدن هوا و مشغله دار شدن سه نفر دیگه از اعضای خونه نمود بیشتری پیدا میکرد مثل بردن و آوردن من سر سرویس سحرگاهی ساعت ۴ صبح و دوباره برگردوندنم دم غروب و بردن و آوردن شماها به مدرسه و مهد برای بابا همه و همه مسائلی بود که با پایان یافتن تابستون باهاش مواجه میشدیم و لاجرم باید برای هر کدومش راهی می یافتیم. اما انگار مهر مهربان سریعتر از اونی که منتظرش بودیم بر ما مستولی شد. هنوز توی شیش و بش برای برون سپاری فعالیتایی مث سرویس رفت و آمد و یکی دو روز پرستاری بچه و ... بودیم که شب اول مهر رسید و من یهو هول ورم داشت که مقنعه ت رو روی سرت اندازه نکردم ببینم تنگه یا گشاد و بعد دیدن خط تای اون و وسوسه شدن به اتوی مقنعه همان و غفلت از مزدای اکتشافگر همان و سوختن پاش به اتو همان. حالا علاوه بر چالش های پیش بینی شده ی اول مهری یه دغدغه ی ناخواسته و نگران کننده ی دیگه هم بهم نازل شد و اینقدر حجم بالا و هجوم ناگهانی ای داشت که دوباره به این فکر افتادم که کار رو رها کنم و وقتی صبح اول مهر منو دیدی که نرفته م سر کار و ازم پرسیدی مامان بخاطر مزدا مرخصی گرفتی گفتم نه برای همه تون باز پرسیدی فردا چی گفتم آره و هفته ی دیگه چی گفتم آره و شاید تا آخر مدرسه.‌ با اینکه مادرجون باباجان از مشهد اومده بودن تا این روزای پرچالش کنارمون باشن و تا تدوین شدن برنامه ی همه مون دستی به کمک برسونن بازم استرس ها تمومی نداشت. روزای پر شور و انرژی بَرِ تمامی بود. گرفتن کتابای تو از مدرسه ی پارسال و جلد و فنرزنی و خرید لوازم التحریر و شرکت در جلسه ی آشنایی با معلم کلاس و ....اما دیدن خانوم معلمتون آرامش بخش بود، از تعریفایی که همون روزای اول ازشون داشتی حس کردم به دلت نشسته و خدا رو شکر کردم و دعا که تا آخر همینطور باشه. روز جلسه، برای اینکه بتونم حضور داشته باشم سرِ دروازه ی شهر سرچشمه وایستادم تا بلکه ماشینی پیدا بشه و منو برسونه کرمان و چقدر بخت یارم شد که همکاری گرامی تا خود خونه رسوندم ولی خب بازم با یه ربع تاخیر رسیدیم و انگار بدون اونکه بدونم، درست سرِ جای تو توی کلاس نشستم و بابایی هم کنارم. جالبه که جلسه ی مهدکودک اهورام درست همون روز و ساعت بود ولی از اونجا که دیگه ما خودمون خانواده ی مهرآیین حساب میشیم که با روال و متدشون بکلی آشناییم، ترجیح دادیم دو نفری بیاییم جلسه ی مدرسه ی تو. خانوم معلمتون قوانین کلاس و مواردی رو که ما لازم بود بدونیم رو یک به یک عنوان کردن و شرح دادن. و بعد تا گفتن یه نفر از اولیا نماینده بشه من بیدرنگ دست بالا کردم و انتخاب شدم. حس خوبی داشتم که معلم امسالتون جوون و شاداب و پرانرژی هستن و بروز و اهل تعامل و بسیار پذیرا برای شنیدن. با قوانینی که نشون میداد چقدر آرامش و تمرکز شما سرِ کلاس و حفظ نظم و انضباط و رعایت قوانین براشون مهمه. یه چیز جالب دیگه که از هدف آموزش فارسی سال دوم فهمیدم این بود که برای تقویت و تثبیت جمله سازیه و رعایت علائم نگارشی هم بسیار مهمه در نوشتار. این برای منی که عشق و عِرق نوشتن دارم و دلم میخواد یه روزی ببینم تو قلم منو بدست گرفتی و کلماتت جای کلمات من روی کاغذ جون میگیرن ، خیلی نوید بزرگیه.
با اجازه ی خانوم معلم، از در و دیوار کلاستون عکس گرفتم و بیرونم که اومدیم از در و دیوار حیاط. زمین چمن، آبخوری، فضای سبز و ... همه نشونه های زیبایی بود از توجه به محیط آموزش بچه ها و زیبایی و سهولت دسترسی و امنیت هر چه بیشتر اون.
بسی سپاس خدای مهربان که این دغدغه مون به زیبایی رنگ باخت، مدرسه ی امسال قطعاً میتونه جای بهتری باشه به یاری خدا.
با همفکری بابایی طرحی برای بهینه سازی تخت و باروی اتاقت ریختیم که فارغ از کنجکاویا و دست یازیای اهورا و مزدا بتونی به تکالیف و درس و مشقت برسی. و نتیجه ش بسیار دلپذیر شد. حالا دیگه اون تخت پرنسسی مثال زدنیت، تغییر کاربری پیدا کرده و شده خونه ی دوم مدرسه ت! تشک و عروسکات به طبقه ی بالا ارتقا پیدا کردن و یه جای دنج برای مشق نوشتن داری. همه ش میگی مامان حس میکنم خونه مه و منم میگم خب درسته، خونه ته دیگه. دستاورد عالی دیگه ی این تغییر دکوراسیون این بود که بهمراه اهورا تمام قفسه ی لوازم التحریرت رو چیدی و کارتون که تموم شد بهم گفتی مامان تا حالا تجربه ی همکاری با اهورا رو نداشته م. چقدر خوب بود و بهم کمک کرد. این بهترین تجربه ی عمرم بود. و من قند توی دلم آب شد
این نگرانی هم به این ترتیب پایان یافت و دیگه بهونه ای برات نمیمونه چطور مشق بنویسی از دست اهورا و مزدا.
اما نگرانیای دیگه ی ما هنوز باقیه، اینکه هنوز سرویس صبح زودی دست و پا نکردیم که بابا مجبور نباشه مزدا رو صبح زودا از خونه بیرون ببره یا بجاش مامان بزرگی طفلکی قرار نباشه پله های خونه رو طی کنه بیاد پیشش.
 اینکه اون دو روزی که جفتمون سر کاریم هنوز کسی رو نیافتیم پیش مزدا باشه و شاید قرار باشه یکیمون نیمه وقت کار کنیم.
زندگیش همه ش حل این مسائله دخترم و توان آدما توی رویارویی و حل این مسائله که زندگیا رو رنگارنگ و متفاوت از هم میکنه. و انگار بزرگترین دغدغه ی من و بابا اینه که فرزندانی بار بیاریم که قدرت حل مسئله داشته باشن. پس باید از خودمون شروع کنیم و به زیبایی مسائل باقیمانده ی این مهر رو حل کنیم. 
آغاز سال نو با شادی و سرور
همدوش و همزبان، حرکت بسوی نور
آغاز مدرسه، فصل شکفتن است
در زنگ مدرسه، بیداری من است
در دل دارم امید، ...  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)