از خاطرات کاوی کنج
بابایی برام گفت که یکی از روزای هفته ی پیش که باهاش تلفنی صحبت میکردین ماجرای اون روزِ کاوی کُنج رو براش تعریف کردی. برات یادگارش می کنم چون تجربه ی اجتماعی بسیار زیباییه.
گفته بودی:
بابا یادته کلاس خاله هما مهرآیین یه پسره بود اسمش ایلیا بود موفرفری، اون امروز اومده بود مدرسه طبیعت. من توی حیاط پیداش کردم رفتم بهش گفتم تو مشهدی نیستی؟ درسته؟ اون گفته چرا من مشهدی ام! گفته م خب مهرآیین که بودی؟ گفته آره، بوده م . ...
و کلی اونروز رو با هم بازی و کسب تجربه کرده بودین.
از اهداف مدرسه ی طبیعت، تجربه ی یادگیری و اکتشاف در کنار جمع دوستان و بچه های دیگه ست و این خاطره ی تو حکایت زیباییه که در هر سنی بسیار لذتبخشه. دیدن یه دوست قدیمی که باهاش کلی خاطره داری، در یه محیط جدید و شروع خاطره آفرینی های تازه.
بعد ار نوشتن خاطره ی بالا همین بعد از ظهری باهام تماس گرفتی و بازم از خاطرات قشنگت گفتی که امروز خودتون یه تفنگ آب پاش درست کرده ین. یه بطری آب معدنی که درش رو سوراخ کردین و توش رو آب میکنین و با فشار ناگهانی دستتون آب میپاشه بیرون! گمون کنم همونه که عکسش رو همین امروز کانال کاوی کنج دیدم. نکنه این پسرک نازنین هم ایلیا باشه! حالا وقتی برگشتی ازت میپرسم.
تازه با هیجان گفتی که بالاخره رمز تبلت رو پیدا کردی. همون تبلتی که قرار بود با خودت ببری مشهد بتونی به وبلاگت وصل بشی و خاطراتت رو بنویسی. اینهمه پشتکارت ستودنیه. البته میدونم که صرفاً برای نوشتن وبلاگت اینهمه سعی نکردی و بازی های اون بهانه ی پر رنگ تری بوده ولی در هر صورت امتحان کردن یه عالمه الگوی رمز، کار آسونی نبود و قطعا خیلی همت بخرج دادی تا به هدفت برسی. به خودم و خودت یه تبریک از ته دل میگم دخترکم. همیشه همینقدر پیگیر باش و تا رسیدن به هدفت دست از تلاش برندار.
برام گفتی امروز بازم ایلیا همکلاسی مهدکودک مهرآیین رو دیدی توی مدرسه و اونام با خونواده ش اومده ن که یک ماه مشهد باشن تا ایلیا بتونه بره کاوی کنج. دم خونواده ش گرم. خوشحالم برای همشهریان با همتم. امید که ثمره ی تلاشمون رو بزودی در شهر خودمون ببینیم.
گفتی که شایسته یه دختر دیگه از بچه های کاوی کنج ه که 5 سالشه ولی اصلاً بهش نمیاد چون هی نمیگه میترسم، اداهای بچه گونه در نمیاره، مث تارزان از درختا میره بالا.
گفتی که یه درختی هست که خونه درختی روشه. من و دیانا اون بالا توی خونه درختی یه دفتر درست کرده یم مث دفتر عمو حمید که وکیله. اونجا مشکلات بچه ها رو حل میکنیم. خودمون جامدادی درست کردیم با برگ وصلش کردیم به شاخه درخت. روی یه سنگ قلبی نوشتیم دادگاه. مَثَلَنی ها. برگ کوچولو بجای قلم داریم. برگ درخت بجای کاغذ داریم. واقعاً هم هر کی مشکلی داشته باشه میاد پیش ما. شایسته بهشون میگه بچه ها برین اونجا. تازه من دفترم رو از دیانا جدا کردم رفتم بالای یه درخت دیگه ولی خب دوباره برگشتم پیش دیانا، آخه اون درخت خونه درختی پله ی نردبونی داره بچه ها راحت تر میتونن بیان بالا.
گفتی مامان سگی داریم حامله ست، سیسیل. 8 تا بچه توی شکمش داره که امروز توی گلخونه ی ته باغ دنیا آورده. خاله گفته به بچه ها بگین حواسشون باشه نرن اونورا که گازشون می گیره. سور هم که شوهر سگه بوده نمیذاشته بچه ها برن ببینن. ولی ما یواشکی بچه هاش رو از یه سوراخی دیدیم. مث موش کوچولو بودن ، صورتی و خاکستری؛ هنوز مو نداشتن. پارسال که سیسیل بچه هاش رو دنیا آورده بوده یکی از بچه ها رفته بوده یه توله ورداشته بوده که سیسیل باسنش رو گاز گرفته و خیلی دردش اومده.
گفتی مامان همه ی خاطراتم رو برات گفتم دیگه بیام کرمان چی برات تعریف کنم ولی من میدونم که اینقدر خاطره داری که حالا حالاها کامت رو شیرین نگه داره و دل ما رو خوش. گفتم میخوای بازم بمونی همونجا بری مدرسه طبیعت گفتی آره و در جوابم که خب دلمون برات تنگ شده چیکار کنیم گفتی ولی من دلم هنوز خیلی براتون تنگ نشده. این خیلی عالیه دخترم. نمیدونم بشه فکری برای ماههای بعد تابستونم کرد یا نه. هر چی که هست به بهترینهایی که برامون قراره پیش بیاد ایمان دارم.