چونان مدرسه ی طبیعت, کنار صندل
بخت یار شد و بعد از عمری دوری از طبیعت و حال و هوای نابش, یه روز جمعه رو در دامان طبیعت یکی از روستاهای تاریخی استانمون خاطره ساختیم. دهمین روز از دهمین ماه سال حسابی بهمون چسبید. و قطعا به تو عزیزکم. ادامه ی مطلب رو بخون.
ا
اول صبحش رو کنار تنور نان پزی زن های روستا آغازیدی, با هدیه ی دو قرص نان کوچک برای خودت و داداش اهورا. وقتی بدو اومدی و نانها رو بهم نشون دادی, با اینکه شبش رو تا صبح کنار داداش مزدا, بیدار خوابی کشیده بودم, همراهت شدم تا منو ببری پای تنور و مراسم نان پزی. یه عشق عمیقی بهش دارم. منو یاد پنجشنبه های شیرین بچگیم میندازه, که وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه, بوی نان تازه همه جا به مشام می رسید. مراسم نان خانگی پزان هفتگی که توی خونه ی ما و با حضور مامانم و آقاجون خدابیامرز, ننه جان, زندایی مامان و... [روح همه شان شاد و آرام] برگزار میشد از خاطره های فراموش نشدنی و ناب بچگیمه و هر چی که منو یاد اون روزا میندازه برام هیجان انگیز و دوست داشتنی.
رفتیم کنار زنهای ده و تنور و بوی هیزم و نان و....
تا آماده بشیم بزنیم صحرا, توی همون محیط کوچیک خونه ی روستایی, در میان جماعت مرغ و کبوتر و سگ و گاو, کلی سنگای ریز و درشت جمع کردی, لمس کردی, پرت کردی.
بعد, از یه تپه ی باستانی اون منطقه دیدن کردیم بهمراه میزبان خونگرممون که خودش توی عملیات حفاری اونجا شرکت داشته. هر قدمی که مزدا در بغل روی اون تپه میذاشتم حس می کردم توی عمق تاریخم و زندگی هایی که معلوم نیست چند سال پیش زیر اونهمه خاک که شکل تپه شده بود جریان داشته. خیلی شکل تپه سیلک کاشان بود. و زمزمه ی شعر سهراب: نسبم شاید برسد, به سفالینه ای از خاک سیلک.... تو همینطور برای خودت بالا و پایین میرفتی و کشف میکردی و فریاد میزدی و خوش بودی از اینهمه رهایی. یه تیکه موم نرم خالی از عسل که سر یه درخت آویزون بود و پسر میزبان عزیز پیداش کرد, کشف زیبای طبیعی ما از اون مکان تاریخی بود. چه لذتی داشت اون موم رو دست گرفتن و لمس کردن, دلبر که در کف او موم است سنگ خارا...
یه کم بعدتر, سر از جالیزهای خیار درآوردیم. البته نمیدونم واژه ی جالیز برای کاشت های گلخانه ای خیار هم کاربرد داره یا نه, هر چی که بود چندین راهروی پوشیده با نایلون که مث سونا داغ بود و عرق کرده. و می بایست خمیده طولش رو پیمود و علف ها رو هرس کرد یا خیاری چید و نوش جان. دینا, دخترک ناقلایی که همسفر ما شده بود, با ضربه به نایلونهای عرق کرده, باران می آفرید و خیس میشدین و لذت میبردی از بازی آب در هوای دم کرده ی گلخانه.
و بعدتر, بازی آتش بود و افروختن و به خاکستر رسیدن و باز هیزم افزودن و شعله برافروختن و...
اینقدر این بازی رو تکرار کردی که گونه هات گل انداخت و خیلی خوشگلتر از پیش شدی, شدی دلبر سیمین بر رخساره گلگون!
بعدتر هم بزم کباب پزان و ناهار خوران بود در جمع صمیمی و بی غل و غش میزبانان مهربان. بازی عصرانه با بچه های روستا و یادگیری بازیهای بدون اسباب بازی و پر از حس دوستی و همدلی هم تجربه ی ناب دیگری از این روز فوق العاده بود.
امیدوارم ریز و درشت تجربه هایی که در این روز خاص برداشت کردی خیلی برات کارآمد باشه عزیزم.
کاش مدرسه ی طبیعتی بود که هر روز میرفتی و حالشو میبردی. من که الان خیلی دستم بند و درگیر داداش کوچولوهام ولی به بابایی سپرده م پیگیر شه ببینیم میشه خودمون بسم ا... بگیم و برای شهر و دیار خودمون و بچه های کویر کرمان مدرسه ی طبیعتی دست و پا کنیم.