نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تکلیف بلاتکلیفی من

1395/7/25 7:33
نویسنده : مامان فريبا
4,378 بازدید
اشتراک گذاری

دفتر مشقت رو جاگذاشته ای و من تا ظهر آروم ندارم. آخه دم رفتن من پرسیدم کیفت رو چک کردی و بابا گفت نه یه نگاه بنداز, منم حواسم به کتاب و لوازم التحریرت بود و از دفتر مشقت غافل شدم. طفلک من, اون رو از دست اهورا بالای کتابخونه ت میذاری که از توی کیفت برنداره چون عاشق عکسای ماشا میشای دفترته. وقتی سوار سرویس شدی پریدم زیر پتو تا قضای بدخوابیهای دیشب رو که مزدا کوچولو برام رقم زده بود بجا بیارم. داشتم محتوای کیفت رو با خودم مرور میکردم که یادم افتاد ماشا میشایی ندیدم توش. از زیر پتو دویدم بیرون و رفتم سراغ کتابخونه ت که دیدم اونجاست. زنگ زدیم راننده ی سرویس ولی میدونستیم که برنمیگرده. بابا هم که هر چی اصرار کردم قبول نکرد دفترت رو بیاره؛ تا درسی بشه برات که مسؤولیت کارهات رو خودت بعهده بگیری و پیامد بی نظمی رو بفهمی. من ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. خواب که دیگه تعطیل. با اونهمه گیجی و درد خفیف سر مگه فکر و خیال دفتر جا مونده ت میذاره پلک روی هم بذارم. همه ش میگم تقصیر من شد و تو خیالت راحت که من کیفت رو چک کرده م. طفلک من که مجبوری این بار بخاطر اهورا و من حواس پرت, بار فراموشی رو به گردن بگیری. اینا همه در جهت رشد توست حتما, اینکه تنها فرزند خونه نباشی و یاد بگیری فرداها با وجود دیگرانی که سعی در قاپیدن کلاهت دارن چه جوری مواظبش باشی...

نمیدونم ولی هر چی که هست تا ظهر که برگردی نمیدونم چطور ثانیه هام سپری میشه, درست مثل وقتایی که باید میبردیمت برای واکسن.

آخ که چقدر خوشحال بودی خانوم معلم برای جایزه ت این پروانه رو کشیده رنگ کنی

 

پی نوشت:

خوشحالم که این خصوصیت "همیشه نگران" رو از من به ارث نبردی و در زمینه ی حفظ خونسردی درست مث بابا حامدی. بر خلاف انتظاری که داشتم خیلی خوشحال و خندون اومدی و گفتی راستی دفتر مشقم جا مونده بود. خانوم معلم توی کاغذ برام سرمشق داده, گفته این بار اشکالی نداره.

همین 

و شروع کردی از ماجراهای سرویستون و شیطنتهاتون با آب و تاب تعریف کردن.

 

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان ويهان جون
25 مهر 95 10:54
اي كاش يجوري ميرسوندين به دستش
مامان فريبا
پاسخ
به خیر گذشت عزیزم, مرسی از همدلیت
سميرا مادر اميرين
28 مهر 95 17:57
سلام فريبا جون خوبى خانمى قربون دختر گلم بشم كه وارد دنياى با سوادها شده آخ گفتى فريبا حون ، دنياى مادرى فقط استرس!!!! زندگيتون شيرين و بر وقف مراد خوشحالم كه وبتون هنوز برجاست
مامان فريبا
پاسخ
سلام سمیرای عزیزم, چقدر خوب کردی اومدی, دلم برات یه ذره شده بود. ببخشید دیر جواب مینویسم عزیزم. خوبی با گل پسرات؟ منم برای شما بهترین آرزوها رو دارم
مامان هدی
26 آبان 95 1:55
چقدر خوب. آفرین به بابای نیروانا دیروز تو رادیو معارف داشت در مورد همین استاد تراشیون صحبت میکردن. که بزارید بچه ها خودشون بدون باید حواسشون به همه چی باشه. ی خانواده که پسر ده ساله داشت مشکل داشت می گفت زیادی خونسرد و منفعله. همیشه باید کارهاشو بهش بگیم استاد تراشیون هم گفت مقصر خودتون هستید. بهشون هی نگید مشقاتون رو نوشتید یا نه. حتی بچه های کوچیک تر نگید بیا غذا بخور. بزارید خودشون بیان. جالب بود برام که شما هم اینا رو رعایت کردید. من همیشه دنبال می کنم وبلاگتون رو از وقتی که حتی بچه نداشتم. ببخشیدکه دیر به دیر پیام میزارم. فداتون
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم مامان هدای عزیز با این نظر خوب و مثبتت. دقیقا همینطوره. و خودمم بیشتر سعی میکنم بذارم نیروانا مسؤولیت اشتباهات خودش رو هم خودش به گردن بگیره از اینهمه لطفی که بهم داری ممنونم. همیشه برقرار باشی عزیزم