دنیایی که با تو رنگ میگیرد
روز جهانیت مبارک کودک نازنینم. همین که هنوز یادته بچه ای با اینکه مدرسه ای شدی, دلم آرومه, همینکه هنوزم با دیدن اسباب بازی جدید یه عالمه ذوق میکنی, قند توی دلم آب میشه.
دیروز صبح با دو تا داداشت رفتم که قضای پریروز رو برات کادو بگیرم. فروشگاه شهر فرهنگی که عاشقشم برم و اهورا هم لذت کتاب خریدن رو تجربه کنه. اما اهورا وقتی یکی دو تا کتاب رو ورانداز کرد یهو چشمش به یه جعبه افتاد که توش اسباب بازیه. با اون گویش شیرینش گفت" از اینا دوس د ا ر م" و منم واموندم از نه گفتن. برای اهورا کتاب گرفتم و اسباب بازی, برای تو کتاب. برای مزدا,... از قلم افتاد طفلک سه ماهه م؛ آخه ترسیدم زیاد توی فروشگاه بمونم به انتخاب و این دست اون دست کردن بدقلق بشه و گریه سر بده منم دست تنها نتونم از پس دوتاشون بربیام. ظهر که از مدرسه اومدی چشمت به خوک کوچولوی چرخدار افتاد و پرسیدی مال کیه, یهو دراومدم که کادوی روز جهانی کودکه برای تو و تازه کتابم گرفته م. بسیار تا بسیار ذوق زده شدی و کلی از خوک کوچولو خوشت اومد. این وسط هی اهورا میپرید وسط که "منه, منه" و من عذاب وجدان که کاش توی همون فروشگاه تصمیم گرفته بودم و به اهورا میگفتم خوک صورتی مال نیرواناست. آخه خداییش هیچ فکر نمیکردم دلت از اون اسباب بازیه بخواد. دیروز با اهورا کلی با اسباب بازیای جدیدتون بازی کردین و من شاد بودم. هی میگفتی مامان میشه ببرمش مدرسه, یا باز درمیومدی که مامان این بچه گونه نیست خیلی, و منم پاسخم کلا منفی بود. بعدازظهر سه تایی تون برای اولین بار به قصه خونی من گوش فرادادین و من کتابی که برات گرفته بودم با عنوان "روزی که مدادشمعی ها دست از کار کشیدند" رو بلند بلند براتون خوندم, حتی مزدا هم توجه میکرد و البته از یه جایی که حوصله ش سر رفت بابایی ادامه داد به خوندن کتاب. چقدر دوست داشتم این مراسم رو و حس کردم چقدر ماها رو به هم و شماها رو به کتاب و خوندنش نزدیکتر و دوست تر میکنه. چقدر قصه ی قشنگی بود ماجرای کتاب داستانت. خیلی خیلی آرزو میکنم کودک وجودت هماره سرزنده و شاداب بمونه و روشنایی و نور ببخشه.