بهار بمان شکوفه ی پاییزی
کلی برات نوشته بودم پرید!
حالا دارم اول نت برمیدارم بعد یه جا کپی کنم اینجا. تا اونموقع میترسم دیر بشه ثبت این لحظه ها.
فعلا این عکس نازنین باشه تا حال این لحظه هام رو ثبت بزنم.
دسته جمعی بردیمت گذاشتیمت سر درخت شکوفه جونم.
همه ی زیبایی امروزت یه طرف, اینکه رفتیم در خونه مامان بزرگی برات قرآن بگیره از زیرش رد بشی یه طرف. با اشک شوق بدرقه ت کرد و شیرینی. بعدشم گفت من که نیستم دانشگاه رفتنت رو ببینم...
توی ماشین میگفتی مامان بزرگی اشکش دراومد, منم گفتم آره خب خیلی بزرگ شدی یهو, اونم توی این لباست.
وقتی رسیدیم با یه ماشین که اونم یه شکوفه توش بود و مامان باباش همزمان پارک کردیم و به سمتشون رفتیم و سلام کردیم. فاطمه اسم همکلاسیت بود. عکس گرفتین و وارد مدرسه شدیم. چون قرار بود جشن اصلیتون شنبه باشه کادر مدرسه خیلی آمادگی نداشتن و هنوز داشتن تزیین میکردن. اهورام دور و برشون میپلکید. مزدا توی بغلم خواب بود و تو منتظر هلیا دوست مهدکودکت که اونم مهرآیین ثبت نام کرده.
با اومدنش لبات خندون شد و دلت گرم. از زیر قران رد شدین و سر کلاس نشستین و ما پدر مادرام دور و برتون توی کلاس و حیاط. آشنایی های اولیه صورت گرفت, هدیه ی اول سال و کتابای درسی تون رو گرفتین و توصیه های لازم برای ما و شما بچه ها داده شد.
هنوز دلمشغولم که آیا بهترین انتخاب رو برات کرده م در مورد مدرسه؟
و آیا واقعا چه انتظاری از مدرسه ت دارم, دلم میخواد چی بهت یاد بدن؟