مث تولد آدم بزرگا
همیشه دلم میخواد روز تولد یه جور خاص و در عین حال ساده و صمیمی باشه که بیاد بمونه. لحظه لحظه ی چه جوری گذشتنش برام مهمه و همینه که همیشه به هیجانم میندازه.
آخر شب یازدهم که از خونه ی مامان سمت خونه میرفتیم بهت گفتم نیروانا فردا تولدته و تو خوشحال گفتی یعنی توی مهدکودک؟ گفتم نه عزیزم روز واقعی تولدت فرداست و چون مهدکودک فقط پنجشنبه ها جشن داره، جشن تو هم پنجشنبه ست و تو گفتی آهان فردا مث تولد بزرگترا تولدمه. بوسیدمت و گفتم آره عشقم... سر چهارراه پسر گلفروشی جلومون دراومد، بیدرنگ به بابایی گفتم واسه تولدت گل بخره. خوب میدونم که چقدر عاشق گلی و همینطور چقدر عمیق میشی توی رفتارایی که سر چهارراه در مقابل انواع و اقسام آدمایی که به سمت شیشه ماشین میان، از خودمون بروز میدیم. واسه همین بلند گفتم که تو هم بشنوی. شاخه های گل رو خریدیم و رفتیم خونه. من نشستم سر وبلاگت و تو هم طی مراسم همیشگی که کلی باید یادآوریت کنیم چقدر فردا سختت میشه اگه دیر بخوابی با بوس و شب بخیر و تبریک تولدت به رختخواب رفتی. توی فکر هدیه ی تولدت بودم و اینکه چه جوری اهورا باز سورپرایزت کنه. آیا هدیه ی اهورا رو روز جشن تولدت توی مهد بدیم یا فردا صبح توی تختت بذاریم. با بابایی در این مورد به حرف نشستیم و سرآخر به این نتیجه رسیدیم که فردا به شیوه ی دفعه های پیش کادوت رو توی تختت بذاریم. دلم میخواست واسه ت از این مدل عروسکای اینتراکتیو بگیریم ولی نه حوصله ی بیرون رفتن و خرید داشتیم نه وقتش رو. اینه که آخرین عروسک از سری پرنسسهای دیزنی رو که یه روزی برات خریده بودم کادو کردم و یه کارت از طرف من و بابا و اهورام روش گذاشتم. پست لحظه ی تولدت رو نوشتم و حدودای ۴ صبح رفتم توی رختخواب به امید فردایی پر از شیرینی.
صبح زود بابایی خواست بیدارت کنه ببردت مهد که چون دیدم هنوز خیلی خوابی ازش خواستم بذاره بخوابی تا هر وقت خودت بیدار شدی ببرمت. بابا رفت و منم مشغول کارای خونه شدم. حدودای نه و نیم بیدار شدی و کادوی تولدت رو دیدی اما اصلا سورپرایز نشدی که هیچ شروع کردی به غرغر و نق نق که بازم پرنسس, من اینهمه پرنسس دارم چرا بازم تکراری,... و استدلال های من که خودت دلت خواسته بود یه عالمه عروسک پرنسس داشته باشی فایده نداشت. دست آخر من گفتم باشه اصلا میریم این پرنسس رو پس میدیم تا هر چی بخواهی بخری.
خلاصه خیلی سعی کردم خونسرد عمل کنم تا روز تولد بد شروع نشه. صبحانه رو با طمأنینه ی تمام خوردی و ساعت یازده راه افتادیم سمت مهد. از خاله مهلا عذرخواهی کردیم واسه این همه تأخیر و خواستیم که بخاطر تولدت اجازه بده به کلاس بپیوندی و صد البته که دلیلمون کاملا منطقی و پذیرفته بود. رفتم به یکی دو کارم برسم و بعد با بابا اومدیم دنبالت مهد.
اینا نقاشیای شاد یازده آذرته عزیزم
برای ظهر قورمه سبزی مورد علاقه ت رو پخته بودم و خوردیم و بابا رفت کارگاه. منم تا تونستم و خواستی باهات انواع بازیا رو شریک شدم تا بازم بهت خوش بگذره و خاطره ی خوش برات ثبت بشه. دیگه اون پرنسس تکراری صبح رو هم با جون و دل پذیرفته بودی و وارد جمع عروسکات شده بود و حسابی خودنمایی میکرد.
آخرای شب که بابا قرار بود بیاد از سوپر سر کوچه یه کیک اسفناج گرفتم تا با هم یه تولد سه نفره و در واقع چهار نفره برات بگیریم, مث تولد آدم بزرگا .