اینک سی و هشت سالگی
دیروز بخاطر سرماخوردگی و ترس از سرمای زمهریر اتوبوس صبحگاهی به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و به بابا گفتم تو رو مهد نبره که به بهانه ی تولدم یه خاطره ی خوش برات بسازم. آخه فکر میکردم خوب میشم و امروز میتونم برم سر کار. وقتی از خواب بیدار شدی بهت گفتم برات یه سورپرایز دارم. چون فردا تولدمه میخوام امروز ببرمت پارک. درد گلوم آرومتر شده بود و منم جرأت پیدا کرده بودم. با یه معصومیتی بهم گفتی مامان تولدت مبارک که حظ کردم. حس می کردم ناب ترین تبریک تولدیه که تا حالا دریافت کرده م. بعد گفتی بریم گلفروشی برات گل بخرم. گفتم صبحیه نمیتونیم بریم فقط میریم پارک، عصر با بابا بریم برام گل بخر. از پارک که میخواستیم برگردیم باز گیر دادی بریم گلفروشی و گفتم عصر مامانی. توی خونه تا شب هر بار که عاشقانه بهم می رسیدی می گفتی مامان تولدت مبارک! و من به ابرها اوج می گرفتم. تازه یه بارم گفتی ببخشید که برات کادو نگرفتم. گفتم تو خودت بهترین کادوی منی عزیزم. برام یه برس مو بگیر. دیدی اونی که داشتم شکسته ...
امروزم هنوز توی رختخوابم و نشد برم سر کار. اگه امروز هیچ اتفاقی هم نیفته مهم نیست. مهم اینه که پیش توام. مهم اینه که چنان سرمست شراب عشقی ام که دیروز مدام به کامم میریختی که تا خود چهل سالگی بکوب رفته م.
این عکسیه که میخواستیم بریم گلفروشی ازت گرفتم. ببین تو گل تری یا ...
نی نی رو هم بغل گرفتی که مثلاً همونیه که من دنیا آوردم!