تصویرها می گویند - نیروانا در ماسوله
روز ماسوله یه روز بیادموندنی تمام عیار بود. خیلی خوش گذشت. اول که تو ابرا بودیم و مه. بعدم یه بارون جَرجَری زد تا جایی که بابایی که رفته بود برامون دنبال چتر، خیس خالی از وسط راه برگشت. آخه راه ماشینو گم کرده بود، از بس همه جا به همه جا کوچه ها راه داشت. ما هم زیر یه بالکن به تماشای بارون وایساده بودیم. خودِ بهشت بود اونجا. جای همه سبز. بارون که وایساد رفتیم سراغ ماشین که برگردیم بابایی دلش نیومد گفت پایین پارک میکنم یه دور دیگه بزنیم اینجا و ما هم که بساط عکس با لباس محلی رو دیدیم شوقان و ذوقان پریدیم پایین. رفتیم لباس پوشیدیم و با هزار ترفند تن نیروانام لباس کردیم و عکس گرفتیم. البته از اونجایی که دوربین ما دقیقاً در مواقع حساس یا شارژ تموم میکنه یا فضای حافظه، نشد با اون از خودمون عکس بگیریم و فقط نسخه کاغذی عکسامونو داریم که من همینجوری بعداً یه عکس از روشون گرفتم با کیفیت خیلی پایین میذارمش اینجا. یه سری عکس هم تو راه ماسوله گرفتیم که همه شو به ترتیب میذارم تو ادامه مطلب.