نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

تولدانه ای به سبک یک بالرین پروانه - قسمت پایانی

1392/10/18 17:31
نویسنده : مامان فريبا
4,550 بازدید
اشتراک گذاری

اگه واسه خاطر قدردانی بیحدم به دوستای نازنین خودم و خودت نبود شاید دیگه رویی برای نوشتن این پست نداشتم، اینقدر که دچار تأخیر شد و منو شرمنده ی عزیزانم کرد؛ اما به خودم دلگرمی میدم که درسته دیر شد ولی این پست توی روزایی ثبت میشه که مهمون روزای بیادموندنیِ مشهدیم در حالیکه سهم ما از برف زیبایی که این روزا شهرمون رو حریرپوش کرده تنها چشم دوختن به صفحه ی تلویزیونه و ترشح بیش از حد بزاق، واسه دیدن برف بازیا و شادمانیای همشهریای خونگرم.

و اما داستان این پست،

میشه گفت از وقتی رفتی مهد، علاقه ی زیادی به لگو پیدا کردی، همون که بچگیامون بهش میگفتیم جفت جفتی، یا خونه سازی یا ... و حالاها میفهمیم که مث خیلی از چیزا و تولیدات که اسمشون و هویتشون رو از اولین سازنده شون میگیرن اینام به لگو معروفن.

فکر کنم تنها مدل اسباب بازی که تا حالا برات نخریده بودیم همین لگو بود و تنها جاییکه بعد از مهدکودک میتونستی لگو گیر بیاری و بازی کنی خونه ی خاله سهیلا . و الحق که دیدن سازه هایی که اونجا درست میکردی برای من غیرمنتظره بود و باورم نمیشد تو با دستای کوچولوت برجهای به اون قشنگی و شکیلی درست کنی. این بود که وقتی ازمون خواستی برات لگو بخریم قولش رو واسه تولدت داده بودم. 

نزدیکای تولدت ولی همه ش فکرم درگیر این بود که اگه برات لگو بخریم ارزش اون هدیه ی بزرگ بابایی که قصر پرنسسی ت بود کم میشه و تو شاید خوب درک نکنی که هدیه ها میتونن همیشه خریدنی نباشن. از طرفی هم بهت قول داده بودم و دلم نمیخواست بد قول بشم. همینطور قیلی ویلی رفتنای دلم رو با گشت و گذار توی سایتا و سبک سنگین کردن و مقایسه ی انواع لگو و پلی موبیل تسکین می دادم تا اینکه یه روز که واسه خریدن گیفت تولد برا دوستای مهدت رفته بودیم فروشگاه نازنین شهر فرهنگ، دل رو یک دله کردم و به خاله سمانه و زینب اس زدم که اگه مایل باشن، توی خرید هدیه واسه تولدت بهشون مشورت بدم، میبینی تو رو خدا!!! عجب رویی دارم من! 

قصد من و خاله زینب و سمانه این بود که عسل و آناهیتا، دوستای سرچشمه ای عزیزت هم توی حال و هوای تولدت باشن تا  علیرغم دوری محل های زندگی، رشته ی مهرت باهاشون همچنان پیوسته باشه. و چون توی مهد اجازه ی بردن بیش از یکی دو نفر مهمون نداشتیم تصمیم این شد که توی خونه پذیراشون باشیم. و چون ما دوستای خیلی راحتی هستیم و با هم رودروایسی نداریم اون روز بهشون اس دادم واسه کادوی درخواستی. و چقدر زیبا لبیک گرفتم از جفت دوستای نازنینم که البته نماینده ی خاله نجمه و افسانه هم بودن. اون روز من دو گزینه ی لگو و پلی موبیل رو پیشنهاد دادم اما بعد از بررسی دقیق فهمیدم قیمتی که واسه یه مجموعه کامل پلی موبیل دیده بودم یه صفر سمت راستش از قلم افتاده که یعنی در واقع میلیونی بوده!!! این شد که دور پلی موبیل رو خط کشیدیم و متوسل به لگو شدیم، اینجوری هم نیروانا به لگو ش می رسید، هم من ارزش هدیه ی بابایی رو نکاسته بودم و هم دوستای نازنین دغدغه ی چی بخریم؟ شون حل میشد. اما نگو که همین خودش آغاز یه دغدغه ای شد واسه همه مون که شرحش اینه:

واضح و مبرهن است که سایتای فروشگاهی اینترنتی ما خیلی کم پیش میاد که موجودی کالاهاشون دقیقاً همونی باشه که میبینی، اینه که بعد از ثبت سفارش و کشیدن یه نفس راحت، تازه میفهمی که کالا موجود نیست و عین سنجاب عصر یخی میمونی توی کف بلوطی که درست یه قدم مونده بود تا بدست آوردنش. اینطوری شد که ثبت سفارش اینترنتی اون لگوی رویایی که تازه عکسش رو هم بهت نشون داده بودم و غیرمستقیم فهمیده بودم دل تو رو هم برده، با شکست مواجه شد. همینجور حیرون مونده بودیم و دربدر جستجوی بقیه ی سایتا و زحمت دادن به خاله نجمه و عمو مجتبی واسه گشتن توی شهر به امید یافتن مدل مورد نظر و متوسل شدن به نمایندگی واسه استعلام و ... که زد و خاله سمانه بخاطر عمل جراحی ناگهانی مادر گرامی عازم شمال شد و مهمونی تولد با حضور اونا به تعویق افتاد یعنی یه هفته بعد از مراسم تولد مهد. بعد از جشن تولد مهد و در حالیکه هنوز بدون گوشی بودم بابایی خونه ی خاله سهیلا پیدام کرد که کجایی که سمانه داره دنبالت میگرده واسه مشخصات اون لگو. و من خدا میدونه چه حس توأمی از شرمساری و شادی داشتم که دوست مهربونم که واسه عیادت و پرستاری مامان گلش اونهمه راه رو طی کرده همچنان توی فکر من و کادوی تولد دلخواه ماست. سمانه ی عزیزم پس از استماع توضیحات من، نمایندگی لگوی رشت رو که سهله، کلی اسباب بازی فروشی توی تهران رو زیرپا گذاشته بود تا تونسته بود اون مدلی که میگفتن دیگه تولید نمیشه و چه و چه و چه، رو گیر بیاره، درست همون مدلی که دنبالش بودیم!!! هیچوقت یادم نمیره که بهم خبر داد سوژه یافته شده و قراره پیک، عصر براش ببره هتل. یه همچین دوستایی دارم من!!! حالا فکر کن از اونجایی که فکر نمیکردیم اون لگوهه گیر بیاد و خاله زینبم هی میگفت فقط لگو نه و یه چیز دیگه هم بگیریم باز یه سفارش دیگه درداده بودم و اونم یه لباس باله ی خوشگل بود از سایت خاله گلناز، رو که نبود که ... . دیگه چی از خدا میخواستم که بهم نداده بود، میگم که دوستای من گرانبهاترین و با ارزش ترین سرمایه های عمر منن.

این شد که ماجرای پایانی تولد چهار سالگیت برام چیزی فراتر از یه جشن تولد معمولی بود، یه مهمونی دوستانه ی فوق العاده و بی ریا با اون همه شادمانی و قدرشناسی که از قبل توی دل من سرازیر شده بود و قرار بود بعد از رسیدن تو و دوستات به هم و دیدن هدیه هات تو رو هم فرا بگیره. و هیچی جز خاطرات چهارگوش اون شب نمیتونه مزه ی شیرین شادیاش رو باز به یادمون بیاره.

بی هیچ توضیح بیشتری این پست رو تقدیم می کنم به دوستای عزیزم:

سمانه، زینب، نجمه و افسانه با آرزوی برآورده شدن همه ی آرزوهاشون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

مامان آرشين
18 دی 92 19:29
عزيزم... چه هيجاني موقع نشون دادن كادوها داشتي.. يهو به خودم اومدم ديدم با ديدن شما و هيجانتون منم چشمام گرده به صفحه مانيتور نگاه ميكنم
مامان فريبا
پاسخ
قربون چشات برم فرنازم، همیشه بهم لطف داری. خداییش خیلی هیجان داشتم و نیروانام همونقدر از دیدن کادوهاش هیجان زده بود. فقط یه چیزی که یادم رفت توی پست بنویسم و همین الان یادم اومد این بود که نیروانا معنی کادوی دسته جمعی رو هنوز درک نکرده بود و منم چون خیلی برای خودم واضح بود نفهمیدم که اون نمیدونه، برای همین واضح اعلام نکردم که کادو از طرف همه است، چون لباس دست خاله نجمه بوده که براش جعبه ی خوشگل گیر بیاره و لگو هم دست خاله سمانه بود وقتی اومد، کادوها رو از طرف اونا برداشت کرده بود و منتظر کادوی بقیه بود تا اینکه کلی براش توضیح دادم که مامان این کادوها خیلی گرون بوده، خاله ها با هم پول گذاشتن و خریدن. دیگه بعد از این توضیح من، قضیه حسابی براش روشن شده بو و برا بقیه هم شرح میداد.
مهسا مامان نورا
20 دی 92 22:12
تولدت مبارک گلم ما همیشه پایه ایم میدونستی که در هر شرایطی اگر هزار بار دیگه هم بنویسی ما هستیم ودست از تبریک گفتن به فرشته نازمون بر نمیداریم .عزیز کادو هات مبارک . بوس برای مامان و دختر ناز خوش باشید و از برف لذت ببرید جای ما
مامان فريبا
پاسخ
قربون محبت بی ریات مهساجان. نمیدونم چطور اینهمه لطفت رو جبران کنم. الهی شمام همیشه شاد باشی. انگار شما بارون دارین نه! امیدوارم تو هم حسابی لذتش رو ببری عزیزم. نوراجانم رو ببوس
حنانه
21 دی 92 0:36
سلام خوش اومدین کاش ما هم شما رو می دیدیم هنوز هم هستین فریبا جون؟
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم، ممنونم. چه حیف شد که الان مشهد نیستیم. منو ببخش، ایشالا سفرای بعدی حتماً بهت خبر میدم با هم وعده کنیم. مرسی از محبتت
مامان احسان
21 دی 92 8:48
سلام فریبا جون بازهم تولد فرشته نازت مبارک چه عکسهای قشنگ و پر انرژی گذاشتی چقدر اون پرده خوشگل خونتون با رویه های رنگی مبلهات به من انرژی میده اون عکس که از صورت بچه ها هم انداختید خیلی خوشگله خلاصه همه چیز بسیار زیبا و دوست داشتنیه بطوری که چند بار نگاهشون کردم
مامان فريبا
پاسخ
سلام معصومه ی عزیزم، چقدر نگاه تو قشنگه دوست خوبم. ممنونتم. من از اینهمه لطف تو صدچندان انرژی گرفتم. الهی همیشه شاد باشی دوست جون ببوس احسانم رو
مامان آرشين
21 دی 92 10:39
آخي عزيزمخوبه كه تونستي توجيهش كني دخملي روببوسش از طرف من شاهزاده خانوم 4 سالمون رو
مامان فريبا
پاسخ
فدات شم نازنین. حتماً. و تو هم آرشینم رو حسابی ببوس. دوسِتون دارم
الهه مامان یسنا
21 دی 92 11:31
خدا این دوستیهاتون رو پایدارتر کنه و بچه ها هم همینطوری راهتون رو ادامه بدن
مامان فريبا
پاسخ
الهی آمیییییییین و همینطور دوستانگی ما و شما رو
الهه مامان یسنا
21 دی 92 11:32
این همه از لگو تعریف کردی خوب یه عکس ازش میذاشتی خواهر
مامان فريبا
پاسخ
حرف حساب جواب نداره، به روی چشمم، همین الان اضافه ش میکنم
مامان هدی
21 دی 92 13:38
مبارک باشه عزیز. راستی قصری که بابای خوبش براش ساخته رو دیدم خیلی ناز بود. خدا حفظشون کنه چقدر با سلیقه هستن. دختر خیلی نازی داری ماشالله
مامان فريبا
پاسخ
سلام و ممنون دوست عزیز، چشات قشنگ میبینه دوستم. مرسی. خدا عزیزای شما رو هم حفظ کنه. ممنون که بهمون سر زدین.
مهسا
21 دی 92 15:16
سلااااااااام . واي چقدر خوشحال شدم عكستونو ديدم . يكم از دلتنگيامو باز كرد . روي ماهتونو ميبوسم. به زينب جان سلام منو برسونيد. دوستون دالم دوستاي گلم!
مامان فريبا
پاسخ
سلام مهسا جونم. فدای دل مهربونت دوست جون.مام حسابی دوسِت داریم. حالا تو بگو ما چه جوری دلتنگیامونو تسکین بدیم قربونت برم
ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
21 دی 92 15:30
سلام گوگولی مگولی سلام نون تنوری سلام کتری و قوری سلام پری و حوری سلام پیرهن توری تو که سنگ صبوری کریستال و بلوری فدات بشم چه جوری؟
مامان فريبا
پاسخ
مث چشم روشنی به حال دل خوبی. دلت روشن باد نازنینم
〰〰مامانِ چشمه بهشتى〰〰..
21 دی 92 21:49
سلام الهى ..... من واقعا موندم از اين همه محبت دوستاى خوبتون . ولى مى دونم شما هم اينقدر با محبتيد كه اين قدر هم محبت ميبينيد اتفاقا منم مى خواستم براى تولد تسنيم لگو بگيرم خيلى دلش مى خواست حتى مدلش رو هم انتخاب كرديم با هم ، اما يك هفته مونده به تولدش از يه مغازه رد ميشديم و چشم اين دختر ما به تخت عروسك صورتى افتاد و دلش رو هوايى كرد .... حالا كدوم مدلش بوده كه پيدا نمى كردين ..؟؟؟ روى ما هم در همچين مواقعى مى تونيد حساب كنيد خانم
مامان فريبا
پاسخ
سلام دوست نازنینم، اتفاقاً شمام از اون دوستای نازنینی هستین که من همیشه شرمنده ی محبتشونم. آخی جانم تسنیم، چقدر بچه هامون شبیهن! یادمه پست تولدشو که نوشته بودین قرار بود یه چیز دیگه باشه. اون تخت عروسکیه هم خیلی مناسب حالشونه البته. ولی وقتی که پای لگو میذارن به نظرم بیشتره. حالا عیب نداره یه بهوونه ی دیگه برای هدیه دست و پا کن عزیزم. عید نزدیکه، نظرت چیه؟
مامان بردیا
22 دی 92 0:37
لذت بردم از این همه محبت و یکرنگی.جمعتون همیشه جمع به شادی
مامان فريبا
پاسخ
قربونت صفات گلم. داشتن دوست نازنین و بامحبتی مث تو هم هم لذتبخشه عزیزم. شاد باشی
BGLU5Co7bIyjobWu8zYI2VO1ML0keGKg4nlGvPTMdMcTdaG8iBGsDl11PPL1YitU
22 دی 92 13:34
واقعادوستان نازنینی داریددرکنارهم روزهای طلایی داشته باشیددرکنارپرنسس نیروانا بعدازمدتهاچون مشغول کارایی بودیم میشه گفت ده روزی بودکه به خونه نیروانای شیرینم سرنزده بودم ودلم تنگش بودبادیدن این پست وروی ماهتون کلی انرژی گرفتم...شادوسلامت وعاشق باشید
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم. نمیدونم دارم جواب کدوم دوست نازنینم رو مینویسم، اخه اسم و آدرست انگار کد شده ولی هر کدوم از عزیزای من هستی میبوسمت حسابی. خونه مون نور نگاهت رو دوباره گرفت ممنونتیم. من همیشه شرمسار محبتتم و پیش محبتت کم میارم دوستم که اینهمه بهمون لطف داری و پیشمون میایی هرچند اطمینان دارم من همیشه. ایشالا شمام همیشه شاد و خوش باشی و لبیز عشق.
مامان مهبد كوچولو
23 دی 92 8:16
سلام به روي ماه بالرين پروانه ي خوشگلم . عزيزم خوشحالم كه حسن ختام تولدت هم به اين زيبايي و شيريني گذشته . ميگم فريبا جونم تو بي نظيري چه دكوراسيون شادي داره خونتون آدم كيف ميكنه . مبارك لگوهات باشه خوشگل خاله . خيلي دوستتون دارم
مامان فريبا
پاسخ
سلام به روی ماه و دل مهربون مهدیه ی عزیزم که همیشه اینهمه انرژی مثبت بهمون میده. فدات نگاه قشنگت. راستش مهدیه جونم، دیگه از رنگ کرم و قهوه ای خسته شده بودم. از طرفی خونه ی جدید هم جای اون همه تیکه ی ریز و درشت چوب رو نداشت. هر چی اثاثیه ی چوب داشتیم و اینهمه هم دوسِشون داشتیم و جهیزیه ی عروسیم بودن و چه و چه و چه به قیمت دست دو فروختیم. خیلی دنبال مبلمان رنگ شاد و متفاوت گشتیم ولی وقت ما کم بود و چیزی با قیمت پایین چشممون رو نگرفت. ماشالا قیمتام نسبت به زمان عروسیمون 10 برابر شده بود و مام توی جابجایی و رهن و اجاره و ... حسابی در مضیقه افتاده بودیم. اینه که مجبور شدیم بازم قهوه ای گرفتیم ولی من همه ش رو همونجور که دلم میخواست با توجه به پرده ها روکش کردم. پرده هام به همین ترتیب گفتم میزنم تو رنگ شاد و به صرفه که هر وقتم اراده کردم بشه عوضش کرد. بازم ممنونم از نگاه قشنگت. منم خیلی دوست دارم عزیزم و مهبد نازنینم رو که حسابی دلم براش تنگ شده. الان میدوم خونه تون
خاله سمانه
23 دی 92 10:16
فريبا جون نمي دوني چقدر خوشحال مي شم وقتي شادي بي حدت رو مي بينم . اون شب به ما هم خيلي خوش گذاشت . ايشالا تولد 100 سالگي نيروانا رو با هم جشن بگيريم .
مامان فريبا
پاسخ
فدای محبتت سمانه ی من، بس که نازنینی. هیچوقت خاطره ی شیرین اون شب رو فراموش نمیکنم.الهی سعادتِ بودنِ با شما و داشتنِ شما رو تا همیشه داشته باشم. همیشه وامدار مهرتم عزیزم. هزار تا بوس برای تو و عسلم
محمد
25 دی 92 8:11
تولدت مبارک باد
مامان فريبا
پاسخ
ممنونم عمو
sara kocholo
25 دی 92 23:25
سلامی به سپیدی برف آپم بدو بیا عزیزم
مامان فريبا
پاسخ
سلام ممنونم. چشم
QdPjhHouXK-8MgFdZfUi_eWSDhvrluoqYEHgwszK7Kx-EzUl4eOvHorR8wLm4By3
26 دی 92 3:15
ای جونم بازم تولد... دلخوشی ما که تو غربتیم داشتن دوستان خوب و مهربونه که مثل خواهر میمونن.شاد باشید
مامان فريبا
پاسخ
همینطوره عزیزم. ممنونم. نمیدونم چرا اسم و آدرسا اینجوری میشن
مامان آناهيتا
28 دی 92 8:40
چقدر خوش گذشت. جاي همه دوستان خالي. مخصوصا قسمت خ و ر د ن ي ه ا و رقص آناهيتا و نيروانا. الهي صد و بيست سالگيش و دور هم جمع شيم فريبا جون.
مامان فريبا
پاسخ
یادش بخیر. هنوزم یادش میافتم حظ میکنم و سرشار از انرژی میشم. قسمت خوبش لطف و محبت شما عزیزانم بود که همه جوره شامل حالمه
مامان سیدعلی
30 دی 92 8:50
سلام خوبی مامانی نیروانا؟ کجایی نمی آ‍ی دیگه
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزم. خوبیم دوست نازنین فقط هفته ی گذشته یه کم مشکلات مِعدَوی داشتم نمیتونستم بنویسم. فدای محبتت. میام زود راستی من میخونمتون ها، نمیشه نظر بذارم، از دست این پرشین بلاگ
مامان آیسو وآیسا
30 دی 92 18:33
عالی بود فریبا جووون دست گلت درد نکنه که اینقدر گل دخملی رو شاد کردی...انشالله 120 ساله بشی نیروانای نازنینم
مامان فريبا
پاسخ
قربونت دوست عزیزم. مرسی که اینهمه وقت گذاشتی و ما رو خوندی.. دوسِت دارم. گل دخترا رو ببوس حسابی
مامان پارمیس
1 بهمن 92 10:54
تولد زیبایش مبارک نیروانا جون
مامان فريبا
پاسخ
مرسی خاله جون
مهسا مامان نورا
1 بهمن 92 18:37
خصوصی
مامی امیرحسین
3 بهمن 92 10:11
واي فريبا جون اگه بدوني چقددددر دلم از اين دوستا خواست که پيشم باشن!نکه نداشته باشما ولي کنارم نيستن هرکدوم يه شهر ايرانن...رشت و مشهد و همدان...کاش مثل شما جمعمون جمع بود.واقعا دوست سرمايه است.قربون نيرواناي خوشگلم برم که اونقدر ذوق کرده.فقط عزيزمم دوتا در کف ماندگي براي من پيش اومد که شايد با خوندن پستاي پاييني حل بشه ولي حالا بذار بپرسم ضرر که نداره. داره؟اولي هديه بابايي نيروانا چي بود؟ و دومي عکس لگويي که اينهمه ماجرا داشت کو پس؟خصوص هم دارين
مامان فريبا
پاسخ
سلام عزیزدلم، چقدر خوب کردی اومدی، دلم برات تنگ شده بود. منِ بی معرفت رو ببخش کمتر سراغت اومده م. ایشالا دوستای بهتر از آب روان توی جایی که الان داری زندگی میکنی واسه خودت دست و پا کنی. هیچوقت برای یافتن دوست دیر نیست عزیزم. ببخش که در کف موندی، نازنین. اولیش رو که مطمئنم دستگیرت شده چون یه نظر ناب گذاشتی که باید بدوم پاسخ بدم مهربون. و دومیش هم حق با توست. دوستای دیگه هم گفتن. مدلش رو میگم زحمت جستجوش با شما، چون عکس درستی ازش ندارم و تا برسم خونه قطعاً باز یادم میره عکس بگیرم از خجالت دربیام. فدای محبتت خوش ذوق خوش قلم من! Lego pink suitcase 10660
مامان آرشیدا کوچولو
6 بهمن 92 11:14
همیشه خوش و شاد باشید مهربون عزیزم دیگه وب هواداران سرک نمیکشی عایا ؟ دلم برات تنگ شده
مامان فريبا
پاسخ
مرسی دوست نازنینم، تو هم همینطور الهی، حق با توست یه چندی سراغش نرفته بودم و رفتم و ... منم دلتنگتون بودم. خداییش وقتی باز سر زدم و چرکنویسای پیشین رو خوندم روحم تازه شد. چه روزای شادی بود. چه خاطره ی زیبایی