تولدانه ای به سبک یک بالرین پروانه - قسمت پایانی
اگه واسه خاطر قدردانی بیحدم به دوستای نازنین خودم و خودت نبود شاید دیگه رویی برای نوشتن این پست نداشتم، اینقدر که دچار تأخیر شد و منو شرمنده ی عزیزانم کرد؛ اما به خودم دلگرمی میدم که درسته دیر شد ولی این پست توی روزایی ثبت میشه که مهمون روزای بیادموندنیِ مشهدیم در حالیکه سهم ما از برف زیبایی که این روزا شهرمون رو حریرپوش کرده تنها چشم دوختن به صفحه ی تلویزیونه و ترشح بیش از حد بزاق، واسه دیدن برف بازیا و شادمانیای همشهریای خونگرم.
و اما داستان این پست،
میشه گفت از وقتی رفتی مهد، علاقه ی زیادی به لگو پیدا کردی، همون که بچگیامون بهش میگفتیم جفت جفتی، یا خونه سازی یا ... و حالاها میفهمیم که مث خیلی از چیزا و تولیدات که اسمشون و هویتشون رو از اولین سازنده شون میگیرن اینام به لگو معروفن.
فکر کنم تنها مدل اسباب بازی که تا حالا برات نخریده بودیم همین لگو بود و تنها جاییکه بعد از مهدکودک میتونستی لگو گیر بیاری و بازی کنی خونه ی خاله سهیلا . و الحق که دیدن سازه هایی که اونجا درست میکردی برای من غیرمنتظره بود و باورم نمیشد تو با دستای کوچولوت برجهای به اون قشنگی و شکیلی درست کنی. این بود که وقتی ازمون خواستی برات لگو بخریم قولش رو واسه تولدت داده بودم.
نزدیکای تولدت ولی همه ش فکرم درگیر این بود که اگه برات لگو بخریم ارزش اون هدیه ی بزرگ بابایی که قصر پرنسسی ت بود کم میشه و تو شاید خوب درک نکنی که هدیه ها میتونن همیشه خریدنی نباشن. از طرفی هم بهت قول داده بودم و دلم نمیخواست بد قول بشم. همینطور قیلی ویلی رفتنای دلم رو با گشت و گذار توی سایتا و سبک سنگین کردن و مقایسه ی انواع لگو و پلی موبیل تسکین می دادم تا اینکه یه روز که واسه خریدن گیفت تولد برا دوستای مهدت رفته بودیم فروشگاه نازنین شهر فرهنگ، دل رو یک دله کردم و به خاله سمانه و زینب اس زدم که اگه مایل باشن، توی خرید هدیه واسه تولدت بهشون مشورت بدم، میبینی تو رو خدا!!! عجب رویی دارم من!
قصد من و خاله زینب و سمانه این بود که عسل و آناهیتا، دوستای سرچشمه ای عزیزت هم توی حال و هوای تولدت باشن تا علیرغم دوری محل های زندگی، رشته ی مهرت باهاشون همچنان پیوسته باشه. و چون توی مهد اجازه ی بردن بیش از یکی دو نفر مهمون نداشتیم تصمیم این شد که توی خونه پذیراشون باشیم. و چون ما دوستای خیلی راحتی هستیم و با هم رودروایسی نداریم اون روز بهشون اس دادم واسه کادوی درخواستی. و چقدر زیبا لبیک گرفتم از جفت دوستای نازنینم که البته نماینده ی خاله نجمه و افسانه هم بودن. اون روز من دو گزینه ی لگو و پلی موبیل رو پیشنهاد دادم اما بعد از بررسی دقیق فهمیدم قیمتی که واسه یه مجموعه کامل پلی موبیل دیده بودم یه صفر سمت راستش از قلم افتاده که یعنی در واقع میلیونی بوده!!! این شد که دور پلی موبیل رو خط کشیدیم و متوسل به لگو شدیم، اینجوری هم نیروانا به لگو ش می رسید، هم من ارزش هدیه ی بابایی رو نکاسته بودم و هم دوستای نازنین دغدغه ی چی بخریم؟ شون حل میشد. اما نگو که همین خودش آغاز یه دغدغه ای شد واسه همه مون که شرحش اینه:
واضح و مبرهن است که سایتای فروشگاهی اینترنتی ما خیلی کم پیش میاد که موجودی کالاهاشون دقیقاً همونی باشه که میبینی، اینه که بعد از ثبت سفارش و کشیدن یه نفس راحت، تازه میفهمی که کالا موجود نیست و عین سنجاب عصر یخی میمونی توی کف بلوطی که درست یه قدم مونده بود تا بدست آوردنش. اینطوری شد که ثبت سفارش اینترنتی اون لگوی رویایی که تازه عکسش رو هم بهت نشون داده بودم و غیرمستقیم فهمیده بودم دل تو رو هم برده، با شکست مواجه شد. همینجور حیرون مونده بودیم و دربدر جستجوی بقیه ی سایتا و زحمت دادن به خاله نجمه و عمو مجتبی واسه گشتن توی شهر به امید یافتن مدل مورد نظر و متوسل شدن به نمایندگی واسه استعلام و ... که زد و خاله سمانه بخاطر عمل جراحی ناگهانی مادر گرامی عازم شمال شد و مهمونی تولد با حضور اونا به تعویق افتاد یعنی یه هفته بعد از مراسم تولد مهد. بعد از جشن تولد مهد و در حالیکه هنوز بدون گوشی بودم بابایی خونه ی خاله سهیلا پیدام کرد که کجایی که سمانه داره دنبالت میگرده واسه مشخصات اون لگو. و من خدا میدونه چه حس توأمی از شرمساری و شادی داشتم که دوست مهربونم که واسه عیادت و پرستاری مامان گلش اونهمه راه رو طی کرده همچنان توی فکر من و کادوی تولد دلخواه ماست. سمانه ی عزیزم پس از استماع توضیحات من، نمایندگی لگوی رشت رو که سهله، کلی اسباب بازی فروشی توی تهران رو زیرپا گذاشته بود تا تونسته بود اون مدلی که میگفتن دیگه تولید نمیشه و چه و چه و چه، رو گیر بیاره، درست همون مدلی که دنبالش بودیم!!! هیچوقت یادم نمیره که بهم خبر داد سوژه یافته شده و قراره پیک، عصر براش ببره هتل. یه همچین دوستایی دارم من!!! حالا فکر کن از اونجایی که فکر نمیکردیم اون لگوهه گیر بیاد و خاله زینبم هی میگفت فقط لگو نه و یه چیز دیگه هم بگیریم باز یه سفارش دیگه درداده بودم و اونم یه لباس باله ی خوشگل بود از سایت خاله گلناز، رو که نبود که ... . دیگه چی از خدا میخواستم که بهم نداده بود، میگم که دوستای من گرانبهاترین و با ارزش ترین سرمایه های عمر منن.
این شد که ماجرای پایانی تولد چهار سالگیت برام چیزی فراتر از یه جشن تولد معمولی بود، یه مهمونی دوستانه ی فوق العاده و بی ریا با اون همه شادمانی و قدرشناسی که از قبل توی دل من سرازیر شده بود و قرار بود بعد از رسیدن تو و دوستات به هم و دیدن هدیه هات تو رو هم فرا بگیره. و هیچی جز خاطرات چهارگوش اون شب نمیتونه مزه ی شیرین شادیاش رو باز به یادمون بیاره.
بی هیچ توضیح بیشتری این پست رو تقدیم می کنم به دوستای عزیزم:
سمانه، زینب، نجمه و افسانه با آرزوی برآورده شدن همه ی آرزوهاشون.