تولدانه ای به سبک یک بالرین پروانه - قسمت اول
آبان ماه نشده بود که دایی حسین عزیز، پیرهن شاپرکی قشنگت رو از اون دور دورا برات سوغات آورد. از طرف خانومش، خاله مهدیه ی مهربون که با یه دنیا عشق، توی روزای غربت و تنهاییش رفته بود برات خریده بود با این امید و تأکید که برای تولدت بپوشیش. دستشون طلا، چی از این بهتر! به فال نیک گرفتمش و دنبال ایده بودم که تولدت چه جوری رقم بخوره. امسال اولین سالی بود که میخواستیم توی مهد تولد بگیریم و تازه حس میکردم تو از تولد و مفهوم اون و برپاییِ جشنش نسبت به سالهای قبل کاملاً آگاهی پیدا کردی. برای همین دلم میخواست جشن تولدت به خوبی و شکوه سالهای پیش و حتی بهتر برگزار بشه. پروانه ی تنها راضیم نمیکرد. تو فکر یه ایده ی ترکیبی خاص تر بودم که متعاقب وبگردیام بهش رسیدم: بالرین پروانه! حس کردم خیلی به تو و حال و هوات میخوره. اصل جنس بود. لباس قشنگت هم عجیب مناسبش بود. درنگ نکردم و تندی به گلناز عزیزم، مدیر برحق تیساگل اس زدم که امسال هم میخوام دست به دامنت بشم واسه طرح و اجرای تِم. و گلناز نازنین که حتی در سخت ترین و پرمشغله ترین شرایط هم روی منو زمین نمیندازه، بهم لبیک گفت. یه عصر پنجشنبه ای که حالِت مساعد بود زنگ زدم دوست عکاسم، فروزان، که از مراسم نامزدیمون تا حالا، خاطره ثبت کنِ لحظه های قشنگ زندگیمونه، که ازش وقت بگیرم با لباست عکس بندازی که برای طرح های خاله گلناز آماده باشه. با فیگورایی که اونشب گرفتی چشمم آب نمیخورد عکسای خوبی شده باشن ولی اشتباه کرده بودم، خیلی قشنگ تر از حد تصورم شده بودن:
اینطور میشه گفت از اول آذر تا روز جشنت من مدام در حال هماهنگی و رد و بدل فایل و چت و ... بودم تا کارت دعوت و تشکر و ریسه های تولدت به عالی ترین شکلی که راضیم کنه از آب دربیان. دست خاله گلناز و خاله فروزان رو میبوسم واسه اونهمه همدلی و خرج حوصله و انرژی. از طرف دیگه هم ذهنم مشغول طرح کیک و دکور اصلی تولد بود که چه جوری تم تولدت رو بر دیوارای رنگ و وارنگ مهد غالب کنم و فضا رو به رنگ های یاسی، بنفش، صورتی و سرخابی دربیارم. یا فکر اینکه خارج از مهد هم تولد بگیریم یا نه؟ کجا؟ کی؟ از نظر کار اداری هم اون روزا، روزای پرمشغله ای بود که وقتِ جاده خاکی زدن و وبگردی کمتری بهم میداد. خلاصه ی کلام اینکه روزای آذریم پر شده بود از هیجان و هیجان و هیجان. هیجانی که عاشقشم و همیشه منتظرش تا منو در بر بگیره. و همین بود که روز تولدت، 11 آذر زیبا، از اینکه همه ی هیجاناتم به نحوی به آرامش و اطمینان خاطری رسیده بودن، حس بسیار زیبایی داشتم. همه ی هماهنگیا انجام شده بود و یه خرده ریزایی هم که مونده بودن از جمله سفارش کیک رو همون روز وقتی مهد بودی سامون دادم.
منتظر رسیدن بسته ی پر از عشق تزئیناتی بودم که خاله گلناز فرستاده بود که سه شنبه شب به دستم رسید. یه سری چیز میز هم خودم تدارک دیده بودم. چهارشنبه عصر به اتفاق بابایی رفتیم برای تزئین مهد. چون اون عصر توی مهد جلسه ی آموزشی مربیان برپا بود این سعادت رو داشتم که همه ی مربیا رو ببینم. همینکه رسیدم همه با تعریفِ بسیار از کارتای دعوت تولدت که خاله هما به همه شون نشون داده بود به استقبالم اومدن و کلی بهم انرژی دادن. روحیه گرفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری تزئینات رو شروع کنم. آخه من هیچ آشنایی با نحوه ی برگزاری تولد توی مهد که نداشتم و همین عدم آگاهی و نداشتن تجربه توی این زمینه باعث میشد ندونم که کاری که میکنم تا چه حد مقبول و مطلوبه و خب باعث هیجان بیشترم هم همین بود. دم خاله هما گرم که با چه تر و فرزی همه ی اون زیباییها رو روی دیوار نشوند. اگه اون نبود شاید ساعتها به اینکه چی رو کجا نصب کنم فکر میکردم و آخرش هم خدا میدونست چی از آب در میومد. باباحامد از اینکه یکی مث خودش پیدا کرده بود که بدون اندازه گیری و فقط با چشم، فاصله سنجی میکرد و میچسبوند و نصب میکرد کلی خوشحال بود و من البته گاه گاهی که خاله ناراحت نشه بعضیاش رو باز میکردم و جای دیگه میزدم. نتیجه ی تزئینات رضایت بخش بود. تو هم خوشحال توی دست و پا می پلکیدی و از اینکه می دیدی اینهمه آدم بسیج شدن واسه جشنت، سر از پا نمی شناختی. همه چی خوب بود جز همون که از قبل هم حس میکردم باید تهیه کنم و شک داشتم، یه رومیزی مناسب رنگ تم که به خودم و خاله هما قول دادم برای فردا هر طور شده پیدا کنم و ببرم. رومیزی کلاستون یه نارنجی جیغ بود و هیچ جوره قانع کننده نبود. تزئین مهد که تموم شد رفتیم سوپر تا اقلام خوراکی باقیمونده ی جشن رو بخریم. دیگه خستگیت به اوج رسیده بود و من مجبور شدم ماشین بگیرم به قصد خونه. بابا زودتر از اینا توی مهد خداحافظی کرده بود که بره سراغ یه امر مهم تر دیگه. خلاصه بدون خریدِ رومیزی رفتیم خونه و تو خوابیدی و من نگران که این یه قلم، کل زیبایی و هماهنگی فضا رو نگیره. تنها یه راه نجات مونده بود و اون دست به دامن خاله نجمه شدن بود. نجمه ی عزیزم و همسر بی نهایت مهربونش عمو مجتبی که میتونستن این بار رو از دوش من بردارن. موبایل هم که نداشتم. اینقدر به حافظه م فشار آوردم تا شماره ی خاله نجمه یادم بیاد. وقتی زنگ زدم و صدای گرمش رو شنیدم انگار که دنیا رو بهم داده باشن. نجمه ی عزیزم هم بهم اطمینان خاطر داد که برام رومیزی میخره و میاره. خدای من! داشتن یه دوست که اینقدر باهاش راحت باشی و اینهمه بتونی بهش زحمت بدی بزرگترین ثروت دنیاست. ممنونم که اینهمه ثروتمندم قرار دادی. حدود دو ساعتی طفلیا توی پارچه فروشیا و خرازیا دنبال رومیزی مناسب بودن و خداییش نتیجه ی زحمتشون عالی بود. هیچی برای تشکر از نجمه و عمو مجتبی نداشتم و ندارم جز اینکه دعا کنم همیشه براشون خوبی بباره که باعث شدن با آرامش خاطر شب رو به صبح برسونم.
اون روز توی مهد غوغا بود و علاوه بر تو جشن تولد دو تا نوگل دیگه هم توی کلاسای دیگه برپا. هیچی جز عکسای قشنگ تو و دوستای مهدکودکت نمیتونه بیان کننده ی لحظه های زیبا و پرشکوه تولدت توی مهد باشه، بالرین پروانه ی من!
خاله هما و خاله فریبا در حال تزئین و تو موش موشک در حال قایم باشک بازی
و اما ماجرای این کیک :
یه طرحی توی اینترنت دیده بودم که یه بالرین خوشگل خوش اندامی بالای کیک بود و کیک هم چین چینِ دامنش، و اون پای خوشگلش در حال رقص از کیک بیرون زده بود. وقتی بردمش به قنادی نشون دادم پیشنهاد داد یه عروسک بخرم و روش بذارم ولی من گفتم نه، دلم میخواد عروسکش هم خوردنی باشه، با خمیر شیرینی یا هر چی که بشه درش آورد. طفلی آقای قناد ( سازنده همون کیک کفشدوزکی تولد 2 سالگیت) با نهایت دقتش تونسته بود خوب از آب درش بیاره، فقط به سایز کمر بالرین زیاد دقت نکرده بود. شایدم بالرین شکمو بوده و اینقدر از اون کیک پیرهنش خورده که به این روز افتاده!!! ما که کلی از دیدنش شاد شدیم و تو هم. راستی پروانه های روی کیک هم پارسال خاله مهدیه واسه عروسی عمو حمید فرستاده بود که توی موهات بزنیم. قسمت کیک امسالت شدن، به زیبایی.
محال بود من بتونم موهات رو اینهمه زیبا درست کنم و یا تو اجازه و امون بدی ولی خاله هما این مهم رو به بهترین شکل انجام داد.
این شعری که خاله هما میخوند همیشه تو گوشم زنگ میزنه:
الهی صد ساله شی
نه، صد و بیست ساله شی
نه، صد و بیست سال کمه
همیشه زنده باشی
شاد و رها در میان بارانی از پروانه ...
خاله هما میخوند:
برنج برنج کاشونه، ماشالا
تولد نیروانا جونه، ماشالا
نیرواناجونم تو سالونه، ماشالا
منتظر ... جونه، ماشالا
... جونش ماچش کن، یک ماچ آبدارش کن
و وقتی نوبت به بچه ها رسید:
ازشون خواست که از دور برات بوس بفرستن و این بالا عکس بوسه هاست. جااااانم
داری سعی میکنی هر طور شده شمعا رو خاموش کنی
و وقتی نشد خاله هما از این فرصت استفاده کرد تا یه درس خوب دیگه به بچه ها بده
تجربه ی موفقیت در کار گروهی رو. دخترا و پسرا به نوبت دورت جمع شدن تا به کمک هم شمع فوت کنین.
عاشق این عکسای شمع فوت کنونِ دسته جمعیم.
خوب شد بالرینش عروسک نبود و خمیری بود. یک حالی کردی که از فرق سرش کیک رو ببری و منم به این حال خوشت پر و بال دادم.
به قول خاله هما تازه سایز کمرش درست شد
چه حالی کردیم از این خامه چسبوندنای خاله هما روی صورتت، انگار که متبرک شده باشی.
امسال واقعاً از مراسم تولدت لذت می بردی و فکر کنم شیرین ترین بخشش برات باز کردن هدیه ها بود که بیصبرانه انتظارش رو می کشیدی:
کیف اسمرفی کسری
لاک پشت خوابالوی یاسمین
قلب انگری بردز امیررضا که وقتی خاله درحال باز کردن کادوش میگفت خالیه چنان جدی گرفته بود و با نگرانی به دست خاله خیره شده بود، عزززززیزم
سی دی چهار پرنسس کوروش که احتمالاً مختص روحیه ی پرنسس دوستیِ تو خریده
قاب عکس کیتی نیوشا
یه مجموعه کتاب قصه ازطرف رزیتا
تل و گل سرای خوشگل از طرف علی توی یه جعبه ی قلبیِ زیبا برای تو عشقِ قلب
دفترچه خاطرات مدل باب اسفنجی با یه دسته گل نرگس زیبا از طرف هلیا که زینت بخش میز تولدت بود برای تو که عاشق گل و باب اسفنجی هستی
خمیربازی امیرعلی بامزه که خیلی عاشقش شدیم
خرس کریستالی آراد
مجموعه وسایل نقاشی از طرف نغمه
بلوز صورتی خوشگل از طرف دوست عزیزت دریا که خیلی دوسِت داره برای تو عشق صورتی
کتاب قصه های بیادموندنی بهادر
و گل سرا و برچسبا و کتاب قصه های خاله هما و فریبا و نادیا که همه ش رو با عشق برات خریده بودن.
و بخش شیرین ترِ ماجرا، کیک خورون دسته جمعی توی غذاخوری زیبای مهد
الهی کام تو و دوستات همیشه شیرین باشه شیرینم!
خدایا اول از همه از تو ممنونم برای درخششی که توی لحظه لحظه هامون ازت دیدم و حس کردم.
و بعد،
از باباحامد ممنونم که با اینکه خیلی سخت بود اون روز از مدرسه مرخصی بگیره، این کار رو کرد و اومد که جشن و شادی دل تو و من کامل باشه. از خاله سمیرا ممنونم که همراه همیشگی تولدامونه حتی امسال که یه عالمه درس داشت و واقعاً وقتی که برامون گذاشت براش خیلی با ارزش بود. از خاله سهیلا که وقت و بی وقت برات مادری میکنه و برای این جشن هم سور و ساطش رو فراهم کرد. بازم از خاله گلناز ممنونم بخاطر همه ی عشقی که برای طراحی و اجرای تزئینات تولد گذاشت، وقت و بی وقت، روز و شب و نیمه شب. از خاله فروزان که با حوصله ی تمام برای عکاسی ازت وقت گذاشت و فایلهاش رو با سخاوت و اطمینان کامل در اختیارمون گذاشت. از خاله هما ممنونم که برگزارکننده ی بی نظیر مراسم جشنت بود و همه ی انرژی و توانش رو برای شاد و راضی نگه داشتن تو و ما و بچه ها بکار برد. از خاله نجمه و عمومجتبای عزیز، از خاله فریبا، خاله فاطمه، خاله ستاره، خاله نادیا و ... . و از مهرآیین سپاسگزارم بخاطر بودنش و آغوش بازش برای شاد بودن و شاد نگه داشتن بچه ها. و باز و باز از خاله مهدیه و دایی حسین که با فرستادن این لباس قشنگ، تولد امسالت رو اینگونه رقم زدن.
از نگاه قشنگ تو و دوستای عزیزمم ممنونم که این پست طولانی رو دیدین و خوندین.
هنوز تشکرام تموم نشده. تا بعد...