کودکانه های من و تو در جشن کودک
از مهدکودکت یادداشت گذاشته بودن که چهارشنبه هفدهم مهر جشن هفته ی ملی کودک توی مهدتون برگزار میشه و منم خوشحال که چون عروسی محمدجون پسرخاله هم همون روزه و توفیق مرخصی دارم(!) میتونم به جشنتون بپیوندم. تندی و البته با ماجراهایی بسیار، این لباس و کفشت رو که قرار بود برای عروسی دستمون برسه و بپوشی از تیپاکس تحویل گرفتم و برآن شدم که توی جشن مهد هم همینو بپوشی. یعنی چون نوشته بودن تصویربرداری میکنن و لباسی که دوست دارین بپوشین منم از خدا خواسته دل خودم یکی رو حداقل از عزا درآوردم و تو سیندرلای صورتی پوشم رو با این هیئت آماده کردم که بریم مهد. دوربین هم ورداشتم و خوشحال ساعت هفت و نیم صبح دمِ مهد بودیم. خوب شد پرسیدم که جشن با حضور بزرگترام هست یا نه و چون گفتن فقط بچه هان، دست از پا درازتر قصد برگشت به خونه کردم؛ آخه اون موقع صبح هیچ مغازه ای هم باز نبود که کودک درونم رو توش بچرخونم و بطور مفرط برای دل خودم خرید کنم! دوربین رو به خاله هما سپردم و با صدای هر چه شادتر روز کودک رو به بچه ها تبریک گفتم و خداحافظی و زدم بیرون به سمت خونه. تصمیم گرفتم کُزت درونم رو توی خونه بچرخونم و کلی بشور و بساب کردم که حداقل از مرخصیم به نحو احسن استفاده کرده باشم. ساعتای یازده زدم بیرون به قصد خرید جزئی از اقلام باقیمانده جهت شرکت در مراسم عروسی شب و اومدم دم مهد که زودتر بریم خونه و استراحتکی بکنی تا برای شب خسته نباشی. وقتی دم مهد رسیدم با منظره ای روبرو شدم که برام غیرمنتظره بود. جشن شما از درون مهد به در و دیوار بیرونی هم کشیده شده بود. نمیدونم وصفش کنم یا عکسش رو بذارم. انگار دومی راحت تره تا تو و دوستام هم ببینین که من چی دیدم:
اینجا حقوقی رو که از زبون خودتون شنیده بودن که برای کودکان قائل بودین به نمایش گذاشتن.
توی هر کلاس از تک تک بچه ها آرزوشون رو توی روز کودک پرسیده بودن و هر کلاسی به یه شکل آرزوهای بچه ها رو آویزون کرده بود. آرزوهای کلاس شما که نی نی گل بود روی گلبرگای یه گلِ شاد، منتظر برآورده شدن بودن.
کلاس ستاره ها روی یه ستاره ی بزرگ و آرزوهای کلاسای بالاتر به نحوی بسیار زیبا از درخت آرزوها آویزون شده بودن. خیلی رؤیایی و رمانتیک بود و من کودک درونم رو توی آرزوهای مختلف بچه ها میچرخوندم و همینطور که دنبال آرزوی تو میگشتم از خوندن آرزوهای معصومانه ی بچه ها انرژی می گرفتم. روی در پارکینگ مهد پر بود از روزنامه های دیواری ای که حاکی از پیش بینی شما پیش از گردش روز قبل در پارک مادر و برداشتتون پس از پایان گردش بود. از دیدن و خوندنشون سیر نمیشدم ولی وقت زیادی نداشتم. باید فرامیخوندمت که بیایی. خاله ها گفتن آرزوت رو از روی گل بچینم و سعی کنم برآورده ش کنم. خدای من، این کاراشون واقعاً آدم رو میبرد به سرزمین رؤیاهای کودکیش. آرزوی تو رو چیدم و عکسی گرفتیم و دویدیم سمت پیرمرد راننده ی آژانس که طفلی کلی معطل شده بود بابت گردشهای کودک درون مامان و کودک بیرون نیروانا! در ادامه عکسای آرزو و حقوق تو از زبون خودت و همچنین عکسایی که خاله همای نازنین با کلی زحمت تونسته از شماها بگیره رو میذارم. دستش طلا، دمش حسابی گرم.
نازنینم! خیلی خوشحالم که تونستیم این حق مسلم تو رو اونطور که خودمونم احساس رضایت داشته باشیم، برآورده کنیم. الهی از لحظه لحظه ی مهدکودکت لذت ببری عزیزدلم.
عزیزم ببخش که بدلیل برنامه ی شب نشد با هم بریم مغازه و عروسک بخریم. عوضش عروسک جاسوئیچی ای رو، که خاله گلناز با بسته ی لباست فرستاده بود، بهت تقدیم کردم. اول ذوق کردی ولی بعد گفتی ولی من یه خرس پشمالوی بزرگ میخواستم و منِ زرنگ هم گفتم خب تو توی آرزوت دقیقاً مشخص نکرده بودی چه جور عروسکی میخوایی و منم اینو برات گرفتم. یادت باشه دقیق آرزو کنی عزیزکم
همیشه شاد باشین گلهای باغ زندگی.