رو به مهر
انگار این آخرِ تابستونِ تو گره خورده به اسباب کشی و جابجایی.
هفته ی پیش اومدیم سرچشمه تا اونهمه ریز و درشتِ اسباب جامونده رو -که هنوزم نمیدونم باید کجا جاشون بدیم - بار بزنیم و منزل مسکونی رو تحویل بدیم. چند روزی که پیش خاله زینب بودیم برامون کلی خاطره شد و برای تو و آناهیتا و عسل هم لحظه های خاطره انگیزی بودن آخرین لحظات زندگی در سرچشمه. ممنونم از روی گشاده و دل مهربون زینب عزیزم که توی شرایط سخت همراهمون بود؛ هر چند همه ی دوستای عزیزم مدام یادآوریم میکردن که هستن و آماده ی همه جور همکاری ولی خب دوستی تو و آناهیتا و دلتنگیای جفتتون برای هم باعث شده بود این مدت مزاحم اونا باشیم. با هیشکی خداحافظی نکردیم، حس غمگینی داره که نمیخوام فعلاً دچارش بشیم. همه ی دوستای عزیزم رو توی این شهر به دست خدا میسپرم و میدونم که همیشه برام هستن میمونن. توی این دوره ی ارتباطات دیگه حضور و عدم حضور فیزیکی اونقدرا مطرح نیست و علاوه بر اون من هنوز روزا رو توی همین شهرم و همین باعث میشه فکر کنم هنوز هستم و دلتنگ نشم.
خلاصه همون روزا بود که پیامی از مهدت دریافت داشتیم که آدرس جدید اون رو اعلام میکرد. بارقه ای از امید توی دلم درخشید. آخه با اینکه تابستون داشت تموم میشد خبری از مهدت نبود و هنوز نمیدونستیم کجا نقل مکان کردن. پنجشنبه رفتیم مهد تا رسماً برای سال تحصیلی ثبت نامت کنیم و برنامه های مهد رو بگیریم. توی اون اوضاعِ همه چی وسط! تا خاله هات رو دیدی برق شادی رو توی نگاهت حس کردم. انگار اطمینان پبدا کردی که این همون مهده و فقط رفته یه جای جدید، عین خونه مون که جدید شده. کلاس جدید و حیاط و آشپزخونه رو دیدیم و با ابراز همدردی باهاشون، و اینکه چون خودمونم همینجور اسباب کشی داریم حالشون رو درک میکنیم، به قول خاله ها کلی بهشون انرژی دادیم و بعد به امید دیدارِ دوشنبه اول مهر باهاشون خداحافظی کردیم.
آرزوها برات دارم کوچولوَک!
------------------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح عکس نوشت:
اولین چیزی که 12 و اندی سال پیش در بدو ورودم به سرچشمه توجهم رو جلب کرد این گلهای خوشرنگ و زیبایی بود که اینجا به شویدی معروفن. توی اکثر حیاطا و همینطور حیاط خونه ی دوران مجردیمون پر بود از این گلها که اتفاقاً توی فصلای سرد سال میشکفن و جلوه گری میکنن. کلی ازشون خشک میکردم و یه تابلو هم باهاشون درست کردم و هدیه دادم به بهترین دوستم عمه حمیده...
شام آخر رو که خونه ی مجردیام و مهمون خاله افسانه ی عزیز و هم خونه ای هاش (همون خاله نجمه و ناهید عزیز که توی پست زیر آسمان شب دلت میخواست بزرگ شدی مث اونا باشی) بودیم. فرداشم ناهار باز مزاحمشون شدیم و تو برای اولین بار این گلای قشنگ رو توی باغچه شون دیدی و چیدی. یه حس قشنگی بهم دست داد که انگار توی این آخرین عکس تو از اقامتون توی این شهر مشهوده. حسی از غم و شادی توآمان. حسی از باور اینکه همه مون مسافریم...