نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

رو به مهر

1392/7/2 11:48
نویسنده : مامان فريبا
6,024 بازدید
اشتراک گذاری

انگار این آخرِ تابستونِ تو گره خورده به اسباب کشی و جابجایی.

هفته ی پیش اومدیم سرچشمه تا اونهمه ریز و درشتِ اسباب جامونده رو -که هنوزم نمیدونم باید کجا جاشون بدیم - بار بزنیم و منزل مسکونی رو تحویل بدیم. چند روزی که پیش خاله زینب بودیم برامون کلی خاطره شد و برای تو و آناهیتا و عسل هم لحظه های خاطره انگیزی بودن آخرین لحظات زندگی در سرچشمه. ممنونم از روی گشاده و دل مهربون زینب عزیزم که توی شرایط سخت همراهمون بود؛ هر چند همه ی دوستای عزیزم مدام یادآوریم میکردن که هستن و آماده ی همه جور همکاری ولی خب دوستی تو و آناهیتا و دلتنگیای جفتتون برای هم باعث شده بود این مدت مزاحم اونا باشیم. با هیشکی خداحافظی نکردیم، حس غمگینی داره که نمیخوام فعلاً دچارش بشیم. همه ی دوستای عزیزم رو توی این شهر به دست خدا میسپرم و میدونم که همیشه برام هستن میمونن. توی این دوره ی ارتباطات دیگه حضور و عدم حضور فیزیکی اونقدرا مطرح نیست و علاوه بر اون من هنوز روزا رو توی همین شهرم و همین باعث میشه فکر کنم هنوز هستم و دلتنگ نشم.

خلاصه همون روزا بود که پیامی از مهدت دریافت داشتیم که آدرس جدید اون رو اعلام میکرد. بارقه ای از امید توی دلم درخشید. آخه با اینکه تابستون داشت تموم میشد خبری از مهدت نبود و هنوز نمیدونستیم کجا نقل مکان کردن. پنجشنبه رفتیم مهد تا رسماً برای سال تحصیلی ثبت نامت کنیم و برنامه های مهد رو بگیریم. توی اون اوضاعِ همه چی وسط! تا خاله هات رو دیدی برق شادی رو توی نگاهت حس کردم. انگار اطمینان پبدا کردی که این همون مهده و فقط رفته یه جای جدید، عین خونه مون که جدید شده. کلاس جدید و حیاط و آشپزخونه رو دیدیم و با ابراز همدردی باهاشون، و اینکه چون خودمونم همینجور اسباب کشی داریم حالشون رو درک میکنیم، به قول خاله ها کلی بهشون انرژی دادیم و بعد به امید دیدارِ دوشنبه اول مهر باهاشون خداحافظی کردیم.

آرزوها برات دارم کوچولوَک!

 ------------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح عکس نوشت:

اولین چیزی که 12 و اندی سال پیش در بدو ورودم به سرچشمه توجهم رو جلب کرد این گلهای خوشرنگ و زیبایی بود که اینجا به شویدی معروفن. توی اکثر حیاطا و همینطور حیاط خونه ی دوران مجردیمون پر بود از این گلها که اتفاقاً توی فصلای سرد سال میشکفن و جلوه گری میکنن. کلی ازشون خشک میکردم و یه تابلو هم باهاشون درست کردم و هدیه دادم به بهترین دوستم عمه حمیده...

شام آخر رو که خونه ی مجردیام و مهمون خاله افسانه ی عزیز و هم خونه ای هاش (همون خاله نجمه و ناهید عزیز که توی پست زیر آسمان شب دلت میخواست بزرگ شدی مث اونا باشی) بودیم. فرداشم ناهار باز مزاحمشون شدیم و تو برای اولین بار این گلای قشنگ رو توی باغچه شون دیدی و چیدی. یه حس قشنگی بهم دست داد که انگار توی این آخرین عکس تو از اقامتون توی این شهر مشهوده. حسی از غم و شادی توآمان. حسی از باور اینکه همه مون مسافریم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

کاکل زری یا ناز پریییی
30 شهریور 92 12:47
اخیییییییییی پس شما هم اسباب کشی دارین /؟ ما هم 3ماهه دیگه باید با تهران وداع کنیم خیلی سخته ولی چاره چیهههههه تازه ما باید با اقای پدر هم وداع کنیم


عزیزدلم هانیه جون، ایشالا به سلامتی باشه و این تصمیم سختی هم که گرفتین به موفقیت پشت سر بذارین. خوبیش به اینه که همه چی میگذره. نی نی ناز رو بنواز
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
30 شهریور 92 16:30
سلام فریبا جون. خسته ی اثاث کشی نباشی...

وای عزیزمممم... نیروانایی جونم... امیدوارم تو مهد بهت خوش بگذره ...


سلام عزیزم دلم. مرسی که همه جوره بهم انرژیای قشنگ میدی و صدالبته شرمنده م میکنی
الهه مامان یسنا
30 شهریور 92 16:56
روزای مهرتون پرباشه از مهر و صفا و دوستیهای یکرنگ.


فدات الهه جونم. برای شماهام پر از شادی باشه و صفا. خوندم یسنا جونمم قراره بره مهد. ایشالا به سلامتی عزیزم. براتون دعا میکنم
ستاره زمینی
30 شهریور 92 18:17



قربونت عزیزم. مرسی از لطفت. گل باشی
مامان آناهيتا
31 شهریور 92 10:08
نيروانا و فريباي عزيزم، پاييز زيباتون مبارك باشه دختر پاييزي. اميدوارم با هر قطره باروني كه ميباره هزاران شادي به زندگي قشنگتون اضافه شه. لحظه هايي كه با شما بوديم بهترين لحظات بود. هرگز فراموش نميكنيم.بوووووووووس


زینب عزیزم، امیدوارم پاییز با همه ی زیباییاش براتون مدام بباره. دعا میکنم پاییز پربارونی داشته باشیم تا من با هر شادی ای که بارون به ما ارزانی میداره یاد تو و دعای قشنگت بیفتم و برای تو هم بهترین آرزو رو بکنم. همیشه بیادتم عزیزم. بوس برای مامان و دختر بهاریش
مامان خورشيد
31 شهریور 92 12:14
به سلامتي و خوشي روزها بگذرونيد توي خونه و شهر جديد.
برا نيروانام هم آرزوها دارم و دعاهاي خوب فراوون.

دعا ميكنم شما هم به سلامتي اين مسير رو هر روز طي كنيد و بهترين ها براتون پيش بياد.


بسیار ممنونتم دوست خوبم. برای همه در آستانه ی پادشاه فصل ها آرزوهای زیبا دارم
مهسا مامان نورا
31 شهریور 92 13:00
عزیزم به سلامتی ایشاله روزای مهرتون پر مهر باد بوووووووووس


مرسی خاله جون
مامان ثمین
31 شهریور 92 13:05
سلام مامانی خوبی فرشته نازتون خوبه
عزیزم امیدوارم مهد بهت خوش بگذره
ما با چند تا پست جدید منتظر نظرات زیباتون هستیم


سلام عزیزم. شکر خدا خوبیم. ممنون از لطفت. حتماً خونه تون میام
مامان آرشين
31 شهریور 92 13:06
آرزوها!!! كاش حقيقي بشن... كاش اتفاقاي خوب بيفته... كاش چندين سال بعد باز همه ي دوستاي مجازي همچنان باشيم و ببينيم كه ارزوهامون به حقيقت پيوستن و از شادي همديگه كلي شاد شيم... ببوس نيرواناي عزيز رو



کاشکی فرنازجونم. خیلی دوست دارم این آرزوی زیبای تو که آرزوی منم هست به حقیقت بپیونده. شادیت مدام دوست خوبم. تو هم آرشینم رو ببوس
لی لی مامی آرشیدا
31 شهریور 92 15:08
مهرتون پرمهروسلامت وخسته نباشیدجانانه.نیروانای عزیزم روزهای خوب توام باآرامش وخوشبختی برات آرزومیکنم


ممنونم از مهرت دوست عزیزم. برای شما هم در کنار آرشیدای عزیز، بهترینها رو آرزو دارم
مامان مهبد كوچولو
1 مهر 92 8:51
مهرتون به وسعت مهربونياتون ..... به وسعت دل آسمونيتون ..... دوستتون داريم عزيزم


به وسعت دل مهربون تو دوست عزیز و همیشه همراهم. ببوس مهبد نازنینم رو
مامی امیرین
1 مهر 92 17:23
خسته نباشی بانو..
پائیز زیبایی رو براتون آرزو دارم.


مرسی خاله سمیرای مهربون. برای شما و گل پسرای عزیزتون هم شادترینِ پاییزها باد
مامان نیایش
2 مهر 92 12:48
موفق و شاد باشید همیشه
حسی توامان از غم و شادی این حس رو زیاد تجربه کردم نمیدونم چه جوریه که همیشه اینجوریم !!!
همه مون مسافریم الهی که سفرمون بی خطر و رو به سعادت و کمال و خوشبختی باشه


همیشه سعی کن شاد باشی زهره جان. گاهی این حسه بیاد بد نیست ولی نباید بر ما غلبه کنم. ما باید مسافرای شادی باشیم و کلی از توی قطار برای همه دست تکون بدیم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
3 مهر 92 15:34
تل ِ سرشو برم من....





قابلی نداره خاله
مامان بردیا
5 مهر 92 8:24
دل کندن از جایی که هزار خاطره ازش داری کار سختیه اونم جایی که قد کشیدن و شکفتن دلبندت رو اونجا دیدی.امیدوارم محیط جدیدتون هزاران خاطره زیباتر براتون به ارمغان بیاره
بادیدن گلهای دست پرنسس خوشکله یاد گذشته برام زنده شد. من هم تو باغچه خونه داشتمشون.
روز روزگار به کام فریبای نازنین


ممنون عزیزم برای همدلی و درک حسی که دارم. منم به روزای قشنگ و خاطره آفرین آینده دلگرم و امیدوارم.
ای جونم، پس قشنگ میدونی که چه حس قشنگی توی خنده ی این گلها هست نه! یه روی بشاش و شاد دارن مث خودت گل خانوم
مامان ساینا و سبا
10 مهر 92 13:01
سلام نیروانا و مامان گلش....چه حس بدیه فریباجون ...وقتی خوندمت یه جورایی ناراحت شدم ولی چشمم که به عنوان پستت خورد و رو به مهرت را دیدم باز انرژی گرفتم و مطمئنم که مهدجدید و خونه جدید و خاطرات نو در یه مکان دیگر حتما پر از شادی و صفا و صمیمیته واسه همتون هست...نیروانای گلم را ببوس و بی صبرانه منتظر شنیدن موفقیتهایش تو مهد و زندگیش هستیم


سلام صالحه جان، رفیق شفیق دوست داشتنی با دخترایی گل تر از بهار،
ممنونم که بهمون انرژی میدی. قطعاً همینطوره. آدم باید توی لحظه زندگی کنه و دربند مکان نباشه، چون زمانه که داره با خودش میبردش. بهتره که هر چی میشه از لحظه ها لذت برد و عاشق بود، هر جا که باشه. خیلی دوسِتون داریم و دلمون تنگتونه.دیشب با نیروانا اومدیم و عکس دوست جون و خواهریش رو دیدیم و لذت بردیم. اونم دلتنگ دیدارتونه. امید که باز هم بتونیم این دوستا رو به هم برسونیم. فرشته هات رو ببوس
مامان مریم
13 مهر 92 10:43
خدا رو شکر که با خاطره های قشنگ سرچشمه رو ترک میکنین و با هدفی که براتون با ارزشه...و مطمئنا خونه و شهر جدید براتون پر از تجربه های به یادماندنی خواهد بود


همینطوره که میگی مریم جون، اگه هدف و انگیزه مون اینقدر قوی نبود محال بود بتونیم از این شهر پرخاطره دل بکنیم.زیباترین خاطره ی ما نیرواناست که باید تا میتونه خاطره ی خوش بسازه تو زندگیش. ایشالا برای همه همینطور باشه