اولین سین رِ میم
این هفته هر بار که از سر کار بر می گشتم خونه (البته روزایی که سر کار بودم) آرزوم این بود که سرحال و شاد و خندان ببینمت ولی نبودی. بی حال، بی رمق، تبدار، با صورت بی رنگ و دست و پاهایی که دیگه انگشتاشون زرد شده بودن. دیروز عصر دیگه نتونستم طاقت بیارم. وحشت کرده بودم که بدنت کم آب شده. اینه که به هر سختی ای بود بود بابایی رو از فوتبال کندم و رفتیم بهداری و اونجام خانوم دکتر کشیک رو از پای فوتبال کشوندم توی مطب و پشت میزش. برگه ی آزمایشا رو بهش نشون دادم و اونم تأیید کرد عاملش میکروبیه. توصیه ی پزشک دیروز که نوشته بود اگه وضعیتش بهتر نشد بستری بشه رو هم نشونش دادم. آنتی بیوتیکت رو عوض کرد و سرم نوشت و رفتیم که یه تجربه ی جدید و نه چندان خوشایند رو تجربه کنی عزیزدلم. میدونستم که زیاد مخالف نیستی چون اینقدر بیحالی خودت رو درک کرده بودی که تا گفتم بریم بهداری قبول کرده بودی. بردمت سمت بستری اطفال که تا بابایی سرم میاره با محیط اونجا آشنات کنم. میگفتی نه چراغش رو خاموش کن بریم دور بزنیم. مامان سواری توی هر وضعیتی کیف میده نه وروجک!؟
توی بغلم یه کم دور زدیم تا بابا اومد.
کلاً بهداری مشغول تماشای آخرین بازی فوتبال مقدماتی جام جهانی بود بین ایران و کره. برات مینویسم که یادگار بشه گلم که وقتی همه ی ایران لحظه های پرهیجانی داشتن برای نتیجه ی بازی، من تنها نگرانیم تو بودی که دوباره روی ماهت رو شاد و سرزنده ببینم و از شر این میکروبی که همه مون رو خسته کرده خلاص شیم. به همه شون که پای تلویزیون بودن بد و بیراه میگفتم توی دلم، دروغ چرا! ولی خدا با ما بود عزیزم که گُل زدیم. دیگه همه با روحیه و خوشحال به خواسته ت میرسیدن. بابایی خوشحال بود، واحد تزریقات، داروخانه، همه خوشحال بودن. خدایا شکرت!
خلاصه بابایی سرم رو آورد و رفتیم واحد تزریقات. تو رو که بغلم دیدن یه کم شل شدن. سنت رو پرسیدن و مام با چشم و ابرو و جویده جویده بهشون فهموندیم که اولین بارته و یه کاری نکنن که آخرین بارت بشه!!! طفلیا دو تا عموی جوون این ریسک رو پذیرفتن و مام رفتیم که تختت رو انتخاب کنی. شروع کردم برات توضیح دادن و اندر مزایای سرم گفتن و اینکه الان بدنت احتیاج به کمک داره تا توی جنگش با میکربا پیروز بشه. عموها اومدن و تخت انتخابیمون رو که گوشه ی دیوار بود عوض کردن. بعداً فهمیدیم چرا. خلاصه شروع کردن به پیدا کردن رگ و تو هم هی نه نه میگفتی و گاهی جیغ میزدی. من و بابا شروع به پرت کردن حواست کردیم. فدای اون رگهای خشکت بشم که انگار چیزی توشون جاری نبود. عموها دو تایی موفق به کشف رگت نشدن. لاجرم یکیشون اومد اینور تخت و یکی اونور، مام سریع از فرصت استفاده کردیم و با این زمینه که عموها دارن با هم مسابقه میدن رگت رو پیدا کنن شروع به تشویق اونا و پرت کردن مجدد حواست کردیم و بعدش هم کلی عموی برنده رو تشویق کردیم. حالا دیگه نوبت قسمت سخت ترش بود و نگرانی عمو که مدام میگفت تکون نخوره، نفسامون رو توی سینه حبس کرد. عمو میگفت قطر رگش اندازه همون سوزن برانوله و اگه یه تکون کوچولو بخوره ... و مام خیلی سعی کردیم که تکون نخوری. لحظه ی فرو کردن سوزن یه جیغ کوچولو زدی و بعد همه نفس راحتی کشیدیم. خب مراحل بعدش یه کم راحت تر بود و مام آرومتر شده بودیم. مدام میگفتی میسوزه و دیدن اون حجم چسب و برانول روی دستت برات ناخوشایند بود. بابایی رفت که ادامه ی فوتبال رو از دست نده و منم شروع کردم از هر دری سخنی گفتن. از لحظه ی فرو کردن سوزن توی دستت که برات به مورچه گازت گرفته تعبیرش کردیم و تو از باب اسفنجی و پاتریک و سمبی (سندی) گفتی که اونام سوکس گازشون گرفته بود و خلاصه کلی حرف زدیم و تو شاید هر چند ثانیه یه بار میگفتی میسوزه. جالبه بدونی فک همیشه فعالت اولین جایی بود که با سرم دوباره حیات خودش رو بازیافت و شروع به کار کرد. خدا رو شکر که فوتبال هم پیروزمندانه تموم شد و بابایی خوشحال و خندان به کمک اومد و دیگه بعد از اون بابایی بود که سکان پرت کردن حواست رو با هنرمندیِ تمام به دست گرفت. از تعریف و بحث پیرامون کارتون پت و مت و چُلمنگ بازیاشون، یا پلنگ صورتی یا ... تا بازی با موبایل و دیدن عکسای گوشی و ... خلاصه دو ساعت تمام همه ی حواسمون و توجهمون به تو بود و تعامل با تو. چند وقت بود که اینهمه مدت و تمام قد بهت نپرداخته بودیم طفلک معصوم من! من قشنگ حس میکردم جونی رو که با هر قطره ی سرم توی گوشه گوشه ی بدنت جاری میشد. تبت هم قطع شده بود. خدایا شکرت. گذشت تا سرم تموم شد ولی شیفت عوض شده بود و اینبار خانومی که برای کشیدن برانول و باز کردن چسبا اومده بود اونهمه دقت و همدلی عموها رو بخرج نداد! و بیشتر از تزریق سرم گریه کردی.
بیرون که اومدیم هنوزم هلهله ی شادی بپا بود و لی تو اجازه ندادی به جمع خوشحالان بپیوندیم چون میگفتی از بوق بوق ماشینا میترسی. خونه که رسیدیم بیشتر همکاری کردی تا شربت و او آر اس بخوری چون عاقبت نخوردنشون رو دیده بودی، هرچند حافظه ت توی این مورد زود پاک میشه و بازم برگشتیم سر خونه ی اول و نه نه های تو برای خوردن هر غذا و دارویی. دیشب باز تب کردی و تا صبح مشغول خنک کردن دست و پات بودم. خدا کنه این مترونیدازول اثر کنه و امروز بهتر بشی و وجود نازکت از این گزند رهایی پیدا کنه.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
منای عزیزم، این هفته خیلی یادت کردم و هر بار هزاران درورد به صبر و شکیباییت فرستادم. هماره استوار باشی و الینای گلم هر چه زودتر سلامتی کاملش رو بدست بیاره الهی.
دوستای گلم مرسی که همه جوره احوالپرس نیروانام بودین. دستتونو میبوسم. همه ی بچه ها رو دعا میکنم دوباره
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعداً نوشت:
راستی اینو یادم رفته بود برات بنویسم که وقتی سرمت تموم شد و شارژ شده بودی ازم پرسیدی مامان الان میکربا چه جوری شدن؟ و منم با خوشحالی فریاد زدم: غرررررقققققق شدن. آخه این چند روزه هی سعی میکنم برات شرح بدم هر چی که میخوری سر میکربا چی میاد حتی وقتی میگی شربته تلخه، بدمزه ست میگم برای اینه که میکربا ازش فرار کنن وگرنه میمونن توی دلت و حالت خوب نمیشه. دیروز کنجکاو شده بودی ببینی سرم چه بلایی سرشون میاره و منم با تمام وجود تصورشون کردم که دارن غرق میشن. 500 سی سی آب برای اون سرزمین کوچیک بدنت یعنی سیلاب دیگه مگه نه!!!
دیگه بازم یادم رفت بگم توی یکی از این حواس پرت کردنات بابایی ملافه ی بالش تخت کناری رو نشونت داد که بهش توجه کنی. یه خورشید بود که نصفش پشت ابر بود و شعاعهاش رو عین نقاشیای بچگیمون کشیده بودن، اول بابایی به ابر اشاره کرد و گفت این چیه گفتی ابر و بعد خورشید رو که پرسید چیه در نهایت شگفتیِ ما گفتی خدا !!!
دوستای مهربونم با شعف فراوان براتون بگم امروز ظهر نیروانا ناهار خورد، رنگ و روش برگشته بود و بدنش هم خیلی داغ نبود یعنی که رو به بهبوده. گفتم این خبر خوش رو به شما عزیزانم بدم. خدا عزیزان و جگرگوشه هاتونو همیشه تندرست بداره.