نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

اولین سین رِ میم

1392/3/29 15:50
نویسنده : مامان فريبا
16,084 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته هر بار که از سر کار بر می گشتم خونه (البته روزایی که سر کار بودم) آرزوم این بود که سرحال و شاد و خندان ببینمت ولی نبودی. بی حال، بی رمق، تبدار، با صورت بی رنگ و دست و پاهایی که دیگه انگشتاشون زرد شده بودن. دیروز عصر دیگه نتونستم طاقت بیارم. وحشت کرده بودم که بدنت کم آب شده. اینه که به هر سختی ای بود بود بابایی رو از فوتبال کندم و رفتیم بهداری و اونجام خانوم دکتر کشیک رو از پای فوتبال کشوندم توی مطب و پشت میزش. برگه ی آزمایشا رو بهش نشون دادم و اونم تأیید کرد عاملش میکروبیه. توصیه ی پزشک دیروز که نوشته بود اگه وضعیتش بهتر نشد بستری بشه رو هم نشونش دادم. آنتی بیوتیکت رو عوض کرد و سرم نوشت و رفتیم که یه تجربه ی جدید و نه چندان خوشایند رو تجربه کنی عزیزدلم. میدونستم که زیاد مخالف نیستی چون اینقدر بیحالی خودت رو درک کرده بودی که تا گفتم بریم بهداری قبول کرده بودی. بردمت سمت بستری اطفال که تا بابایی سرم میاره با محیط اونجا آشنات کنم. میگفتی نه چراغش رو خاموش کن بریم دور بزنیم. مامان سواری توی هر وضعیتی کیف میده نه وروجک!؟

توی بغلم یه کم دور زدیم تا بابا اومد.

کلاً بهداری مشغول تماشای آخرین بازی فوتبال مقدماتی جام جهانی بود بین ایران و کره. برات مینویسم که یادگار بشه گلم که وقتی همه ی ایران لحظه های پرهیجانی داشتن برای نتیجه ی بازی، من تنها نگرانیم تو بودی که دوباره روی ماهت رو شاد و سرزنده ببینم و از شر این میکروبی که همه مون رو خسته کرده خلاص شیم. به همه شون  که پای تلویزیون بودن بد و بیراه میگفتم توی دلم، دروغ چرا! ولی خدا با ما بود عزیزم که گُل زدیم. دیگه همه با روحیه و خوشحال به خواسته ت میرسیدن. بابایی خوشحال بود، واحد تزریقات، داروخانه، همه خوشحال بودن. خدایا شکرت!

خلاصه بابایی سرم رو آورد و رفتیم واحد تزریقات. تو رو که بغلم دیدن یه کم شل شدن. سنت رو پرسیدن و مام با چشم و ابرو و جویده جویده بهشون فهموندیم که اولین بارته و یه کاری نکنن که آخرین بارت بشه!!! طفلیا دو تا عموی جوون این ریسک رو پذیرفتن و مام رفتیم که تختت رو انتخاب کنی. شروع کردم برات توضیح دادن و اندر مزایای سرم گفتن و اینکه الان بدنت احتیاج به کمک داره تا توی جنگش با میکربا پیروز بشه. عموها اومدن و تخت انتخابیمون رو که گوشه ی دیوار بود عوض کردن. بعداً فهمیدیم چرا. خلاصه شروع کردن به پیدا کردن رگ و تو هم هی نه نه میگفتی و گاهی جیغ میزدی. من و بابا شروع به پرت کردن حواست کردیم. فدای اون رگهای خشکت بشم که انگار چیزی توشون جاری نبود. عموها دو تایی موفق به کشف رگت نشدن. لاجرم یکیشون اومد اینور تخت و یکی اونور، مام سریع از فرصت استفاده کردیم و با این زمینه که عموها دارن با هم مسابقه میدن رگت رو پیدا کنن شروع به تشویق اونا و پرت کردن مجدد حواست کردیم و بعدش هم کلی عموی برنده رو تشویق کردیم. حالا دیگه نوبت قسمت سخت ترش بود و نگرانی عمو که مدام میگفت تکون نخوره، نفسامون رو توی سینه حبس کرد. عمو میگفت قطر رگش اندازه همون سوزن برانوله و اگه یه تکون کوچولو بخوره ... و مام خیلی سعی کردیم که تکون نخوری. لحظه ی فرو کردن سوزن یه جیغ کوچولو زدی و بعد همه نفس راحتی کشیدیم. خب مراحل بعدش یه کم راحت تر بود و مام آرومتر شده بودیم. مدام میگفتی میسوزه و دیدن اون حجم چسب و برانول روی دستت برات ناخوشایند بود. بابایی رفت که ادامه ی فوتبال رو از دست نده و منم شروع کردم از هر دری سخنی گفتن. از لحظه ی فرو کردن سوزن توی دستت که برات به مورچه گازت گرفته تعبیرش کردیم و تو از باب اسفنجی و پاتریک و سمبی (سندی) گفتی که اونام سوکس گازشون گرفته بود و خلاصه کلی حرف زدیم و تو شاید هر چند ثانیه یه بار میگفتی میسوزه. جالبه بدونی فک همیشه فعالت اولین جایی بود که با سرم دوباره حیات خودش رو بازیافت و شروع به کار کرد. خدا رو شکر که فوتبال هم پیروزمندانه تموم شد و بابایی خوشحال و خندان به کمک اومد و دیگه بعد از اون بابایی بود که سکان پرت کردن حواست رو با هنرمندیِ تمام به دست گرفت. از تعریف و بحث پیرامون کارتون پت و مت و چُلمنگ بازیاشون، یا پلنگ صورتی یا ... تا بازی با موبایل و دیدن عکسای گوشی و ... خلاصه دو ساعت تمام همه ی حواسمون و توجهمون به تو بود و تعامل با تو. چند وقت بود که اینهمه مدت و تمام قد بهت نپرداخته بودیم طفلک معصوم من! من قشنگ حس میکردم جونی رو که با هر قطره ی سرم توی گوشه گوشه ی بدنت جاری میشد. تبت هم قطع شده بود. خدایا شکرت. گذشت تا سرم تموم شد ولی شیفت عوض شده بود و اینبار خانومی که برای کشیدن برانول و باز کردن چسبا اومده بود اونهمه دقت و همدلی عموها رو بخرج نداد! و بیشتر از تزریق سرم گریه کردی.

بیرون که اومدیم هنوزم هلهله ی شادی بپا بود و لی تو اجازه ندادی به جمع خوشحالان بپیوندیم چون میگفتی از بوق بوق ماشینا میترسی. خونه که رسیدیم بیشتر همکاری کردی تا شربت و او آر اس بخوری چون عاقبت نخوردنشون رو دیده بودی، هرچند حافظه ت توی این مورد زود پاک میشه و بازم برگشتیم سر خونه ی اول و نه نه های تو برای خوردن هر غذا و دارویی. دیشب باز تب کردی و تا صبح مشغول خنک کردن دست و پات بودم. خدا کنه این مترونیدازول اثر کنه و امروز بهتر بشی و وجود نازکت از این گزند رهایی پیدا کنه.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

منای عزیزم، این هفته خیلی یادت کردم و هر بار هزاران درورد به صبر و شکیباییت فرستادم. هماره استوار باشی و الینای گلم هر چه زودتر سلامتی کاملش رو بدست بیاره الهی.

دوستای گلم مرسی که همه جوره احوالپرس نیروانام بودین. دستتونو میبوسم. همه ی بچه ها رو دعا میکنم دوباره

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعداً نوشت:

راستی اینو یادم رفته بود برات بنویسم که وقتی سرمت تموم شد و شارژ شده بودی ازم پرسیدی مامان الان میکربا چه جوری شدن؟ و منم با خوشحالی فریاد زدم: غرررررقققققق شدن. آخه این چند روزه هی سعی میکنم برات شرح بدم هر چی که میخوری سر میکربا چی میاد حتی وقتی میگی شربته تلخه، بدمزه ست میگم برای اینه که میکربا ازش فرار کنن وگرنه میمونن توی دلت و حالت خوب نمیشه. دیروز کنجکاو شده بودی ببینی سرم چه بلایی سرشون میاره و منم با تمام وجود تصورشون کردم که دارن غرق میشن. 500 سی سی آب برای اون سرزمین کوچیک بدنت یعنی سیلاب دیگه مگه نه!!!

 

دیگه بازم یادم رفت بگم توی یکی از این حواس پرت کردنات بابایی ملافه ی بالش تخت کناری رو نشونت داد که بهش توجه کنی. یه خورشید بود که نصفش پشت ابر بود و شعاعهاش رو عین نقاشیای بچگیمون کشیده بودن، اول بابایی به ابر اشاره کرد و گفت این چیه گفتی ابر و بعد خورشید رو که پرسید چیه در نهایت شگفتیِ ما گفتی خدا !!!

دوستای مهربونم با شعف فراوان براتون بگم  امروز ظهر نیروانا ناهار خورد، رنگ و روش برگشته بود و بدنش هم خیلی داغ نبود یعنی که رو به بهبوده. گفتم این خبر خوش رو به شما عزیزانم بدم. خدا عزیزان و جگرگوشه هاتونو همیشه تندرست بداره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (38)

مامان آناهيتا
29 خرداد 92 10:27
عزيز دلم، قربون موهاي پريشون و صورت رنگ پريدت بشم. اشكم در اومد خوشكلم بخاطر اين اذيت شدنت و حالت. ولي من مطمئنم خيلي زود تو پيروز ميدوني و خوب خوب ميشي نفسم. دوست دارم.


فدای مهربونیات خاله جونم! حتماً حتماً و با دعای دل صاف و بامحبتت. مام دوسِتون داریم

مامان بانو
29 خرداد 92 10:38
عزیزم انشالله که زودتر خوب بشی.

مامان گلی به هر شکل خوشایندی از تشویق ، داستان ، مسابقه ، نی ،لیوانهای جور واجور ، ظروف مختلف و .... خلاصه از همه امکانات همه جوره استفاده کن تا مایعات بدن گل دخترمون کم نشه .

ضمنا اگر حوصله داشته باشه آب بازی توی حمام هم برای پایین آوردن تبش خیلی کم می کنه.

انشالله که زود خبر خوش از سلامت گل دختر بشنویم


ممنونم مامان بانوی مهربون ولی نمیدونم چرا توی زمینه خوروندن دارو و مایعات بهش اینهمه مشکل داریم. خیلی سعی میکنیم ولی آخرش واقعاً باید به زور متوسل بشیم. مخصوصاً این سری که خیلی بیماریش طولانی شده دیگه انگار اعتماد و امیدش رو از دست داده باشه که هر چی هم میگیم بخور خوب بشی نمیشه.
خدا کنه زودتر خوب بشه. مرسی از همدردی و راهنماییت
مامان نیایش
29 خرداد 92 11:18
الهی بمیرم من نبینم دخترم تو تخت بیماری افتاده نیروانای گلم زوده زود خوب شو گلم دلم خیلی میگیره بچه ای مریض میشه
نیایش توی این یه سال گذشته خیلی مریض شد ولی کارش به سرم نکشید وگرنه قلبم میاومد تو دهنم !آخه ما مثل شما که این همه مهارت در تشویق دیگران و پرت کردنم حواس و .... اینا نداریم که باید بشینم یه گوشه خودم اشک بریزم یا نگاه نکنم که استرس رو تو چشمای من نخونه بچه !نیروانا جونم قدر مامان و بابای گلت رو بدون همیشه
راستی واقعا هر بار که نیایش مریض بود چه قدر یاد منا میکردم و میگفتم خدا خودش کمکش کنه همیشه اولین بود تو دعاهام خدا رو شکر که الینا هم داره بهتر میشه
خدایا همه بچه ها رو در پناه خودت حفظ کن


خدا نکنه عزیزم، ایشالا همیشه سالم باشی و سایه ت بالای سر نیایشم. ایشالا هیچ بنی بشری کارش به دوا و درمون اینجوری نکشه. خدا همیشه توی سخت ترین شرایط راه رو به آدم نشون میده زهره جون، مطمئن باش وگرنه همیشه تصور یه چیز خیلی سخت تر از قرارگرفت در موقعیتشه. الهی که هیچوقت توی موقعیتای سخت قرار نگیریم. خدا به منای عزیز اجر بده با اینهمه صبوریش

خاله رویا
29 خرداد 92 11:39
الهی بگردم من الان فهمیدم که عزیز دلم مریض بوده ، واقعا شرمنده ام که ازتون غافل بودیم . می دونم که خیلی لحظه سختی بوده واست ولی غصه نخور عزیزم امیدوارم زود زود خوب بشه نیروانای عزیزمون.قربونش برم الهی هیچوقت دیگه اینطوری نبینیمش .آرزوی شادی و سلامتی واسه خود و خانواده ات دارم فریبای گلم


قربون محبتت خاله جون، چه حرفیه میزنی. ما همیشه شرمنده ی لطف شما هستیم. میدونم که به دعای شما مهربونا الان که برم خونه نیروانام بهتره. خیلی امیدوارم. میبوسمت. سلام زیاد به عموحمید و مامان اینا برسون.
الهه مامان یسنا
29 خرداد 92 12:31
ای وای من!!!! عنوانت رو که خوندم تا اومدم بفیه مطلب ر وبخونم همش دعا دعا میکردم این سین ر میم اونی نباشه که من فکر میکنم ولی چه بد که همون بود... الهی بمیرم چی کشیدی فریبا جون خیلی سخته آدم جگرگوشه اش رو اونطوری ببینه. قربون موهای پریشونت بشم... چقدر بد که این میکروبها و ویروسها دست از سر بچه ها برنمیدارن


فدای مهربونیت الهه ی من! خیلی سخت بود ولی من فقط به نتیجه ش فکر میکرد که شیرینه و اینکه واقعاً از خوراندن دارو و او آر اس بهش راحت تر بود باورت میشه!!! نمیدونی دیروز صبح چقدر توی خونه و سرکار گریه کردم و آخرشم بدو برگشتم خونه تا حال همکارا رو نگیرم با اوقات شیرینم! آخه نمیدونی آخرین بار با چه قدرتی نه میگفت و دهنش رو قفل میکرد یا دستش رو میگرفت جلوی دهنش و نمیذاشت شربت بهش بدیم. هیچوقت تا حالا اینجوری نبوده، یه لحظه که نگام بهش افتاد با چشای بیرون زده و دندونای بهم فشرده ش واقعاً بدنم لرزید که خدایا این نیروانای منه!؟ آخه چرا اینجوری شده، چرا اینجوری میکنه! و یادآوری همون صحنه نذاشت بتونم سر کار بمونم و گریون برگشتم خونه.
خدا کنه بچه ها همیشه سالم باشن. درد و بلاشون بشه قند و نبات و توی سر هیچکی نپیچه
مامان بردیا
29 خرداد 92 12:39
امیدوارم دیگه پیش نیاد از این خاطرات ثبت کنی.خیلی ناراحت شدم.همیشه دعام اینه که حداقل بچه ها هیچ وقت مریض نباشن.بدجوری دلم دردمند میشه. داروها اثر کرد؟ پرنسسم الان چطوره.بی خبر نذارمون فریبا جون.


فدای دلت مهدختم. الهی آمین به دعای قشنگت. آره خدا رو شکر. پرنسس بهترن و ناهارشون رو خوابیده و در حال تماشای تی وی، کاملاً شاهانه میل کردن. مترونیدازول بهش اثر کرد. خوشحالم. الهی همه خوشحال باشن مرسی از محبتت
مامان آرشين
29 خرداد 92 13:42
آخي الهي بميرم از اونجايي كه نيروانا هميشه تو نقش يه بچه شيطون بوده الان ديدنش تو اين وضعيت ناراحت كنندست اما اميدوارم زود زود زود خوب شه و تلافي اين چند روز بيحالي رو حسابي در بياره


خدا نکنه فرنازجون! آره همینطوره که میگی دیدن حال و روز نزارش خیلی سخت بود. مرسی از محبت و دلگرمیت. ایشالا که زود خوب میشه و بازم خبر ناقلابازیاش رو براتون میذارم آرشینم رو ببوس
مامان بانو
29 خرداد 92 13:45
آره آخه خداییش دارو برای ما بزرگترها هم خوشایند نیست. اما چاره ای نیست باید برای بهبود استفاده بشه.

من همیشه به دخترم می گه می دونم تلخه ، بد مزه است ولی باید حتما بخوری تا زودتر خوب بشی . بعد هم یک لیوان آب دم دستم می گذارم می گم داروت را بخور بعد یک قلپ آب بکن تو دهنت مثل مسواک زدن باهاش بازی کن و قورتش بده تا مزه دارو از تو دهنت پاک بشه. بعدش هم آفرین و بارک الله می گم . تا حالا خوشبختانه جواب داده.


می دونم که خودت کلی کارها را انجام دادی ، تجربه های من هم بشرح زیره امیدوارم مفید واقع بشه:

آب سیب و هویج هم برای گلاب برتون خوبه . مخصوصا موقع آب گرفتن خودش را هم شراکت بده تا تکه هایش را توی آب میوه گیری بندازه. دخترک من از جام خیلی خوشش می آید بهش می گه لیوان پرنسسی! خیلی تمایل داره مایعات براش اونجوری سرو بشه.

موز هم بخاطر جبران پتاسیم از دست رفته هم بخاطر قند توش می تونه خیلی کمک کنه تا تواناییش زودتر برگرده.

سیب زمینی، کشک و کته هم خوبند.

زود زود زود خوب بشو عزیز گلم.


وای خدای من! مرسی مهربون. من خداییش خیلی توضیح و تفسیرها به روشهای مختلف براش دادم ولی این بار اثر نکرد و فکر کنم بخاطر کلافه گی نیروانا از این طولانی شدن این وضعیتش بود که ناامید شده بود از دارو و درمان. یه جورایی حس میکنم ین طولانی شدن تبش هم شاید جنبه های روانی داشته. آخه بیماریای ویروسیش نهایت سه روزه خوب میشد و خیلی هم سخت نبود.
از اشتراک تجربه های قشنگت ممنونم عزیزم، از بازی آبمیوه گیری خیلی خوشم اومد. امتحانش میکنم. البته دیروز فهمیدم که شیرینی زیاد برای وضعیت گلاب به روتون خوب نیست. بازم مرسی، قول میدم از تجربه های مفیدت استفده کنم. ممنونتم باز
محمد
29 خرداد 92 13:50
از خدا میخوام هر چه زودتر حال دختر گلتون بهتر بشه .


ممنون عموی مهربان. به دعای شما حتماً. شاد و سلامت باشین
مامان بانو
29 خرداد 92 13:55
ببخشید دوباره می نویسیم، ذهنم مشغول مونده و همش دنبال راه حلهای مفید این موضوعه

عرق نعناع هم خیلی خوب است. خالی یا بصورت شربت خنک با شکر ، فکر کنم دومیش برای بچه ها خوشایندتر باشد.

جوشانده آویشین هم خاصیت ضد عفونی کنندگی دارد ، یکم شیرینش کن بعد بهش بده.


قربون مهربونیات. من با افتخار اینهمه راهنماییای خوبت رو منعکس میکنم. خیلی لطف کردی گلم
مامان نوژا جونی
29 خرداد 92 14:44
عزیزم خیلی سخته حالا نیرونا جون بزرگتره وبه حرفا گوش میده اون موقع کهمن نوژاجون روبستری کردیم اصلا اینقدر اذیتش کردنت که باورتون نمیشه تا 2 ماه از جمعیت ومردمی که به طرفش میومدند فرار میکرد ومیترسید و من هم نمیتونستم این خاطره ی بد رو هیچ جوره از ذهن کوچیکش پاک کنم خیلی سخت بود امیدوارم هیچ بچه ای رو روی تخت بیمارستان نبینیم.خدارو شکر که بهتر شده خوشحال شدم مامان مهربون


طفلی نوژای عزیزم، بهتن حق میدم. واقعاً همه مراعات نمیکنن و من حتی فکر میکنم ترسی که نیروانا از دکتر و درمان داره برمیگرده به دوران زیر شش ماهگیش که پیش یه فوق تخصص مشهور کرمان میبردیمش ولی متأسفانه ارتباط برقرار کردن با بچه ها رو بلد نبود. وقتی نیروانا رو روی تخت میخوابوندیم عین خمیر نونوایی اینور اونورش میکرد تا معاینه ش کنه. یه لبخندم به زور میزد. و همیشه حس میکردیم مث عاقل اندر سفبه ها بهمون نگاه میکنه. دیگه نرفتیم پیشش ولی بعضی وقتا میگم یعنی اگه از اول نرفته بدیم پیشش نیروانا این ترس رو نداشت؟ بهتر بود نمیرفتیم؟ ولی آخه تشخیص اولین بیماری ویروسی نیروانا رو خیلی عالی داد و زود رفع شد. نمیدونم ولی کاش متخصصای ما یه کمی هم به جنبه های روحی روانی کارشون فکر میکردن.
الهی همه ی بچه ها همیشه تندرست باشن. ببخش عزیزم اگه یادآوری روزگار سختی برات شد این پست ببوس نوژای منو
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
29 خرداد 92 16:02
آخییییی... چه روزای سختی داشتین

دیدن عکس های نیروانایی روی تخت و سِـرم زدن ،دلمو شکست

خیلی خوشخالم که اینقدر هوای نی نی تون رو دارین و تمام تلاشتون رو کردین تا حواسشو پرت کنین، مسابقه ی عموها خیلیییییییی باحال بود

خدایا شکرت که نیروانایی جون الان حالش خوبه ...


فدات شم عزیزم، مرسی که همه جوره یادمون میکنی و احوالپرسی. خدا رو شکر نیروانا الان خیلی خوبه. دست خاله ی مهربونشو میبوسه خدا رو شکر که شما مهربونا هستین
مامان بردیا
29 خرداد 92 16:47
خداروشکر. شاد شدم

فدات عزیزم، لطف داری همیشه شاد باشی مهربون مهدختم
زینب
29 خرداد 92 17:55
عزیزم چه بی خبرم از همه جا... خدا بد نده نبینم دختر گلم رو همی جاهایی... خدا کنه زود زود خوب خوب بشی چلچل زبون گلم


فدای مهربونیات زینب عزیزم، ما خودمون هم غافلگیر شدیم از این دردی که یهو سراغش اومد ولی خدا رو شکر به خیر گذشت. الان دخترمون خوبه و همچنان چلچل زبون. ببوس دیانام رو. ایشالا که همیشه خوب باشین
هیراد و عمه لیلاش
29 خرداد 92 22:32
بلا ازت دور باشه نیروانای گلم
انشاالله زود زود بهتر بهتر بشی عزیزم
کاری جز دعا از دستم برنمیاد خانم کوچولو


فدات عمه لیلای مهربن. شما خیلی لطف داری. دعاهاتون اثر کرد و من الان خوب خدا رو شکر. دست و دلتون رو میبوسم که برام دعا کردین
مامان نوژاجونی
30 خرداد 92 0:58
نه عزیزم بهتر شد که این پست رو گذاشتی تا دوباره شاکر خداوند باشم و از سلامتیه دخترم لذت ببرم.مرسی


قربونت هربون. ایشالا که دختر گلت و همه ی بچه ها همیشه سالم باشن
مامان مینا
30 خرداد 92 1:49
سلام فریبا جون الهی بمیرم...
تموم این پست رو که خوندم تموم تنم داشت میلرزید خودمو که جای تو میذاشتم نتونستم اینهمه مث تو صبور باشم. وقتی ریحانه از روی شیطونی می افته و سرش جایی میخوره یا وقتی به خاطر پوشک پاش میسوزه از استیصال گریه م میگیره وای به حال اینکه بخوام زیر سرم ببینمش. خیلی بده.خدا سر هیچ مادری نیاره. و در آخر خوشحال شدم که حالش خوب شده بازم بهت سر میزنم(با تموم مشغله هام) و جویای حال نیروانای عزیزمون میشم.
و به تو و بابای نیروانا تبریک میگم که حتی تو اون وضعیت هم دست از تکنیکهای آموزشیتون برنمیدارین. انشاله بشه یه روزی از اینا استفاده بکنم برای تربیت صحیح دخترم.
ممنونم.
بهم سر بزن. برای پست هام رمز گذاشتم رمز رو خصوصی برات میفرستم.
ببوس نیروانای عزیز ما رو


قربونت گلم. نیاز به اینهمه تعریف نیست. ایشالا ریحانه جون که بزرگتر بشه متوجه میشی که اگه بخاطر هر چیز کوچولو اینهمه خودت رو ببازی اونوقت خدای نکرده برای رویدادهایی که احتیاج به انرژی بیشتری دارن ممکنه کم بیاری عزیزم. خدا نکنه هیچوقت کارت به همچین جاهایی برسه ولی سعی کن قوی تر باشی عزیزم. من البته نمیدونم خودم تا چه حد قوی هستم. خدا هیچکس رو به آزمایشهای سخت دچار نکنه. تو و ریحانه ی گلت رو میبوسم عزیزم. همیشه شاد و تندرست باشی. مرسی که با اینهمه کار و گرفتاریت بازم برامون وقت گذاشتی
مامان اشکان
30 خرداد 92 13:07
خداحفظش کنه برات فریبا جون. مردم از خنده وقتی اون شعر توی حموم رو خوندم فکر کن منظور شاعر همون بریدنی باشه که دخملی فکر کرده....... ببوسش


قربون خنده هات عزیزم. همیشه شاد باشی. مرسی از توجهت. آره فکر کن ... )
دست بوس شماست
مهسا مامان نورا
30 خرداد 92 13:31
بلا دوره ایشاله عزیز نازم امیدوارم دیگه از این میکرو بها نیاین سمتت خاله جون الهی دورت بگردم بازم الهی شکر که حالت بهتره من دعاگوی شما هستم.


قربون محبتت عزیزم، خیلی لطف داری. ایشالا هیچ بچه ای مریض نشه. ممنون اینهمه محبتت هستم. به دعای شما نیروانا الان خوبه. میبوسمتون
مامان آرشين
30 خرداد 92 20:02
امروز نبودي كه از حال نيروانا باخبر شيم .اميدوارم كاملا خوب شده باشه...


آخر هفته ها که میریم کرمان دستم از اینترنت تا حد زیادی کوتاهه. فقط با موبایل میتونم سرکشی کنم. مرسی فرنازم که اینهمه بهمون لطف داری. نیروانا خوبه خدا رو شکر و دست بوس خاله ی مهربونش
مامان تسنيم سادات
31 خرداد 92 0:12
الهى بگردم ....
ايشالله خدا همه بچه هاى مريض رو عافيت بده...
سخته ، خيلى سخت كه بچه كم سن و سال بسترى بشه و ...
واى اين ماجراى پرت كردن حواس رو كه خوندم ياد يك سال و نيم پيش تسنيم افتادم ....
افتاد زمين و سرش خون اومد ... بيمارستان و بخيه و .... خيلى وضعيت بدى بود
تسنيم توى بغل من بود و من در حاليكه اشكهاى چشمام دونه دونه ميومد ، پشت سر هم براى تسنيم شعر مى خوندم تا نفهمه دكترا چى كار مى كنن...
ايشالله نيروانا جونم هم سلامتيشو كامل بدست بياره



تو مامان خوب و محکمی هستی عزیزم. دیدن خون خیلی آدم رو هول میکنه مخصوصاً که سر بچه ت باشه. بهت آفرین میگم که تونستی خودت رو کنترل کنی تا به تسنیمم کمتر سخت بگذره. خدا خودش نظر رحمت و مهرش رو همیشه به بچه ها داشته باشه. ببوس تسنیمم رو مامانی مهربون
زینب
31 خرداد 92 19:15
سلام بهتره گل دخترمون؟ چند تا عکس از بچه ها گذاشتم نی نی آی کیو حتما ببینی


سلام عزیزم. آره شکر خدا. به دعای مهربونای دوست الان خوبه. دست بوسه. من نمیدونستم نی نی آی کیو داری چه جاااااالب!
مامان خورشيد
1 تیر 92 8:20
آخ عزيزم چقدر سخت گذشته و چه اضطرابي داشته نيروانا. هزاربار آرزو مي كنم ديگه براش پيش نياد و خاطره اش هم براي هميشه فراموش كنه و اگر هم چيزي يادش موند لذت بودن با شما و حرف زدن ها باشه.
شما هم خسته نباشي كه مطمئنم بيشتر از نيروانا اذيت شدي و ضعيف شدي.
بلا براي هميشه از خانواده عزيزتون دور باشه و هميشه برامون از سلامتي و شاديهاتون بگي.


فدات شم مهربون. هفته ی نفس گیری بود آره ولی به لطف خدا و دعای دوستای مهربون گلم که شماها باشین این سربالایی تند رو به سلامت پشت سر گذاشتیم. ببوس خورشید عالمتابم رو
مامان احسان
1 تیر 92 10:27
عزیزم خدا روشکر که بهتری


مرسی خاله ی مهربونم. دوسِتون دارم
مامان مهبد كوچولو
1 تیر 92 10:32
سلام عزيزم . الهي من دور اين دختر خوشگل بگردم كه اينجوري ميكروبها از پا درش آوردن . الهي كه هميشه شاد و تندرست باشي عزيزم و هيچ وقت ديگه ميكروبا توي وجود قشنگت نرن الحمدلله كه حالت بهتره و مامان ِ گلت شاد ...


سلام خاله ی مهربن و گلم. مرسی از محبتتون. الهی وجود هیچ بچه ای به این میکربای بدجنس اجازه ی ورود نده. مهبد نازنین ما رو ببوس عزیزم. شمام همیشه شاد باشی ایشالا
مامان نیایش
1 تیر 92 12:02
سلام عزیزم خوبین نیروانای گلم خوبه بهتر شده ایشالا


سلام مهربونم. آره خدا رو شکر خوب شده عزیزم. مرسی خاله جووووون
مامان حسني
1 تیر 92 14:27
خداي من فريبا جانم
الهي ديگه گل نازنينمون مريض نشه
نمي دونم چرا با خوندن مطلب اشكم دراومد خيلي سخته سرم زدن براي بچه الهي ديگه هرگز پيش نياد

فريبا جان واقعا به عنوان يه مادر تحسينت مي كنم خيلي سخته كه نگرانيت را نشون ندي وتازه حواس كوچولوت را هم پرت كني من خيلي زود خودمو مي بازم

به داشتن دوست خوبي مثل تو افتخارمي كنم محشري فريبااااااااا

الهي هيچ بچه اي مريض نشه اصلا وابدا


خدا نکنه فائزه جونم که اشکت دربیاد. منو ببخش عزیزم اگه ناراحتت کردم. مرسی از اینهمه تعریفت. اینطورام که میگی تعریفی نیستم. تو بزرگواری عزیزم و منم از داشتن دوست بامعرفتی که تو باشی به خوم میبالم عزیزم
مامان مریم
2 تیر 92 12:06
فریبای عزیزم خیلی ناراحت شدم وقتی این پستو دیدم...ببخش که دیر اومدم و نتونستم توی نگرانیات شریک باشم..وخداروشکر میکنم که نیروانای عزیزم از پس این مشکلم به خوبی بر اومده..ایشاله که تن عزیزش دیگه ناراحتی و بیماری نبینه عزیزم..


خدا نکنه مریم جون، خیلی محبت داری.همین الانم کلی بهم دلگرمی میدی با حرفای قشنگت. خدا مهتاب عزیزت رو همیشه تندرست بداره. ایشالا هیچ بچه ای مریض نشه. فدای مهر و محبتت گلم
فروغ
2 تیر 92 16:35
خوب انگار اومدن ما به وبلاگتون مصادف با اولین سرم نازنینتون بوده!!!
انشاا... که همیشه دختر نازت سالم و سرحال باشه..


سلام فروغ عزیزم، خوش آمدی، قدمت روی چشم. چه خوب که توی این روزهایی که آدم به دلگرمی دوستان بیشتر احتیاج داده دلمون رو شاد کردی. قدمت خیلی مبارکه عزیزم، نیروانا خوبِ خوب شده خدا رو شکر. ببوس آتوسای نازم رو
مامی امیرین
3 تیر 92 0:20
سلام فریبا جان.
خیلی ناراحت شدم وقتی این پستتون و خوندم.
الهی که هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه.
خدا رو شکر که الان بهتره.
ببوسش نازنین دختر مو خرمایی رو.


خدا نکنه عزیزم که ناراحت باشی. خوشحال باش که دیگه خوب خوب شده موخرماییِ ما. ببوس شازده هات رو. ایشالا همیشه تندرست باشین
مامان ترمه
3 تیر 92 8:49
عزیز دلم
دختر خوشگل و خوش اخلاق
نبینم مریضی تو
همیشه دعا میکنم که
هیچ پدر و مادری بر سر بالین بیماری بچه اش نباشه و بچه ها همیشه سلامت باشند
ونه هیچ بچه ای بر بالین بیماری پدر و مادرش باشه و مریضی برای کسی در کار نباشه
قربون شکلت برم خدا رو شکر خوب شدی
هزار بار میبوسمت

البته اگر پیشم بودی که هزار بار نمیبوسیدمت اونوقت چلونده میشدی


سلام هاله ی گلم. چه دعاهای قشنگی، واقعاً در هر دو صورت آدم خیلی درد داره، الهی مریضی برا هیچ کس نباشه.
مرسی از بودنتون خاله ی همیشه مهربونم. من آماده ی چلونده شدنم، دلم خیلی براتون تنگ شده. ترمه جانم رو به جای من بچلونین که حظش رو ببریم ما هم. هزار تا تشکر
مامان مهبد كوچولو
4 تیر 92 8:33
نيروانامون چطوره ؟؟؟؟ خوب ِ خوب شده ديگه ؟؟؟!!


فدای خاله ی مهربونمون، خوب خوب خوب شده نیروانا، اینقدر که میتونه فریاد بزنه خاله ی مهربون و عزیزززززم عاشقتم، دوسِت دارررررررم
مامان خورشيد
4 تیر 92 8:46
منتظر شنيدن خبر سلامتي نيرواناي عزيزم هستم.


عالی ِ عالیِ خاله جون و دستتون رو میبوسه حساااابی
علی خوشتیپ
4 تیر 92 15:30
سلام خاله جون.من تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کردم
اگه از عکسم خوشتون اومد کد 118 رو به شماره 20008080200 اس ام اس کنید.
ممنون


سلام علی جونم، ای جونم که همیشه پایه مسابقه ای ولی نمیدونم چرا من حس خوبی برای شرکت دادن نیروانا توی این مسابقه های عکسی ندارم. البته شاید نظرم عوض شد. در هر حال بهت رأی میدم عزیزم. قربون هندونه خوردنت بشم من خوشمزه
مامی امیرحسین(فاطمه)
7 تیر 92 18:09
دلم خیلی براتون تنگ شده بوده.دلم گرفت خوندم نازنینم بیمار و تبدار بوده.خدا روشکر که الان بهتره.یعنی هیچی هیچی تو دنیا بدتر از مریضی جگر گوشه ات نیست.


سلااااااام عزیزم، چه خوب کردی اومدی مام خیلی وقت بود سراغت نیومده بودیم و دلمون تنگیده بود. مرسی مهربونِ بامعرفت. ایشالا لطفت رو بتونم جبران کنم. خدا همه ی جگرگوشه ها رو تندرست بداره. میبوسمتون عزیزای من
مامان بهار
10 تیر 92 11:42
سلام عزیزم!
خدا رو شکر جال دختر گلمون خوب شده! الهی هیچ وقت دطگه اینطوری مریض نشه!
چه عشقیه بین پدر و دختر! خدا واسه هم نگهشون داره!



سلام مهربون، ممنونم. دخترمون حالا خوب خوب شده خدا رو شکر. ایشالا هیچ عزیزی مریض نشه.
قربون محبتت. خدا همه رو واسه ی عزیزاشون نگه داره. میبوسمت عزیزم
زری مامان مهدیار
15 تیر 92 10:58
ایشالا که دیگه همیشه گل دختر سالم و سر حال باشه


مرسی عزیزم. سلامتی همه ی بچه ها ایشالا
مامان شیدا و روشا
19 تیر 92 1:31
آخی عزیزم انشاالله که همیشه سالم وشاداب باشه
واسه مادر هیچ چیز سخت تر از بیماری بچه اش نیست


ممنونم دوست خوبم. دخترای ناز شمام همیشه تندرست باشن الهی