نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

استودیو آبی و بسته ی آموزشی خلاقیت

1392/3/26 17:03
نویسنده : مامان فريبا
11,409 بازدید
اشتراک گذاری

اول راه شیراز بودیم که از استودیو آبی (مؤسسه خلاقیت و مهارتهای راه آینده نخبگان) تماس گرفتن که از نیمه ی خرداد پکیج آموزشی خلاقیت برگزار میکنن و اگه میخواییم ثبت نامت کنیم. طبق معمول همیشه هم با اینکه میگن ملاک پول نیست و برای عشق کار میکنن همون دم اول میگن فلان مقدار پول بریزین به حساب. توی هول و ولای سفر بودیم، برای همین مهلت خواستیم تا برگردیم و درست پرس و جو کنیم و تصمیم بگیریم. قصه این بود که کلاسای خلاقیت مؤسسه در شرف راه اندازی بود و برای بچه های شهرستانی از جمله ما مشتاقان سرچشمه ای روزای پنجشنبه رو در نظر گرفته بودن. مام که عاشق اینجور برنامه ها و کلاً پیگیر. با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد نیروانا، آناهیتا و عسل رو توی این کلاسها شرکت بدیم. البته بچه های دیگر دوستان هم ظاهراً توی این برنامه شرکت کرده بودن و خلاصه با تکمیل ظرفیت کلاس جریان پنجشنبه ها رو براه انداختیم. قرار بود کلاسایی که در طول هفته برای بچه های کرمانی برگزار میشه رو کلاً توی روز پنجشنبه برای شماها بذارن. سه تا کلاس صبح و سه تا عصر و با این امید که شما خسته نشین چون همه شون بازیه. طبق توافقایی که به اتفاق دوستان با مدیر مؤسسه کردیم اول قرار شد از بین کلاسای موجود در دو پکیج مختلف و سایر کلاسای جداگونه، این کلاسا برای شما انتخاب و برگزار بشه:

افزایش هوش هیجانی - آموزش مفاهیم ریاضی به روش مونته سوری - زبان انگلیسی - نقاشی خلاق - افزایش دقت و تمرکز - افزایش سرعت عمل - خلاقیت و تفکر واگرا

اینا هفت تا شد و چون حتماً لازم بود افزایش دقت و تمرکز با افزایش سرعت عمل همراه باشه و بقیه کلاسا هم به نوعی واجب مینمود قرار شد یه هفته روی دقت و تمرکز و یه هفته روی سرعت عمل کار بشه و دو کلاسِ یکی درمیون، ترم بعدی هم همینجوری ادامه پیدا کنه.

باز یه هفته مونده به کلاس متوجه شدیم که کلاس زبان انگلیسی تشکیل نمیشه چون مربی نمیتونه پنجشنبه ها وقت بذاره و از اونجایی که باید همچنان راضی میموندیم ما رو متقاعد کردن که حداقل سن برای کلاس زبان باید 4 سال باشه!!! و احتمالاً یه کلاس دیگه هم حذف شده بود که قرار شد بعدازظهرها دو ساعته بشه که 5 تا کلاستون کلاً اینا باشه:

افزایش هوش هیجانی - آموزش مفاهیم ریاضی به روش مونته سوری - نقاشی خلاق - افزایش دقت و تمرکز / افزایش سرعت عمل - تقویت مهارتهای حسی حرکتی (عنوانش رو دقیقاً الان نمیدونم)

اولین پنجشنبه ای که باید میبردیمتون همین هفته ی گذشته، 23 خرداد بود. برنامه های همه مون فشرده بود. خاله زینب که طفلی باید صبح پنجشنبه علی الطلوع خودش رو میرسوند کرمان و خاله سمانه رو دقیقاً نمیدونم چه جوری می اومد. مام که برنامه ی تولد آوا کوچولو (نوه ی نازنینِ آبجی شهلام) رو داشتیم و باید با مامان برای خرید هدیه همراهی میکردم و کار اتمام هدیه ی دست ساز بابا حامد هم مونده بود. زرافه ی به زعم خودمون خوشگلی که قرار بود بعنوان صندلی و جالباسی توی اتاق آوا بره هنوز خال نداشت لبخند شب قبلش یه تعدادش رو چسبوندیم و چون دیدیم خیلی دیروقته و تو فرداش خدای نکرده با مشکل کم خوابی مواجه میشی پروسه رو موکول کردیم به فردا و خوابوندیمت. این عکس فردای زرافهه هستش، وقتی میخواست بره توی کاغذ کادو. ببین چه خوشحاله:


فرداش توی خواب لباس پوشوندمت و تو هم گاهی با لبخند یا غرغر همراهی میکردی. خیلی دلم میخواست از این لحظه ازت عکس داشته باشم. پس وایسوندمت به گرفتن ژست ولی تو نازدونه ی من این ژست رو از خودت بروز دادی:

بغلت کردم و نشستیم تو ماشین تا بریم دنبال مامانم که بعد از سپردن تو به کلاس باهاش بریم خرید. توی راه هم خواب و بیدار بودی، گاهی شادی و خنده، گاهی هم غرغر از دست آفتاب که میتابه و زمین که کجه یا دست انداز داره و .... سر راه براتون خوراکی خریدیم و بالاخره رسیدیم استودیو آبی! حدود چند دقیقه مونده به 9. 

لبریز هیجان بودیم از اینکه قراره درِ جدیدی توی دنیای شما باز بشه و راه قشنگی پیش پاتون گذاشته بشه. یه دنیا امید و آرزو داشتیم براتون.

آناهیتا که رسید نشوندیمتون کنار هم و عکس گرفتیم. اینا زیاد بد نشد هرچند با موبایله. آخه بخاطر استقبال گرمی که توی عکس اول صبح نشون دادی رغبت نکرده بودم دوربین وردارم. جونم به آناهیتا که هی میگفت برامون ABCD چسبوندن و خوشحال بود:

 


یه چیزایی همون بدو امر توی ذوقمون خورد که حالا نمینویسم تا فرصتی رو که برای برطرف کردنشون با مدیر محترم وعده کردیم رعایت کرده باشیم. همینقدر بگم که درسته اینقدر وقت نداشتیم پشت در کلاستون بمونیم و یه نظارتکی بر امور داشته باشیم اما از اونایی که وایسادن هم چیزای چندان دلخوش کننده ای نشنیدیم. اینم عکس پایان کلاس صبح که تو همچنان خشانت ! داری. تو رو خدا آناهیتام رو ببین با چه عشقی ژست گرفته! دلت اومد نذاری عکس خوشگل بگیرم ازتون:


برنامه ی عصرتون هم بدو بدو بود. تازه متوجه شدیم که کلاس مهارتهای حسی حرکتی جای خودش رو به قصه گویی داده و بعدش که پرس و جو کردیم باز شنیدیم که این کلاس خیلی مهم تر از کلاس مهارتهای حسی حرکتی ست و خدا نکنه تنها به این دلیل بوده باشه که مربی اون یکی کلاس نمیتونسته بیاد!!!

خلاصه که بعد از کلاسا هم باید میرفتیم تولد. به توصیه ی من، بابایی مقدمات خوابت رو وقتی اومده بود دنبالت فراهم کرده بود که تا میرسیم تولد، یه ساعتی توی ماشین بخوابی خستگیت کم بشه. خدا رو شکر این تدبیرم جواب داد و توی تولد حسابی خوش گذروندی و اجازه دادی به ماها هم خوش بگذره عزیزدلم.

دخترک نازم! علیرغم برنامه های فشرده ی اونروزت، خیلی باهامون همکاری کردی اما امان از فرداش که از تاب افتادی و تب کردی . تبی که تا امروزم ادامه داره. مگه اون ویروس بدجنس به چنگم نیفته. 

عزیزدلم! همه ی این تلاشها فقط برای اینه که راهت رو خودت پیدا کنی و مهارتهای طی طریق رو کسب کنی. به خدا که برای چشم و هم چشمی و مقاصد بی ارزش دیگه اینهمه زحمت به تو و خودمون روا نمیداریم. خدا کنه که مراکز آموزشی هم همه ی هم و غمشون همین باشه که امیدهای زندگیمون درست پرورش پیدا کنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

مامان آرشين
26 خرداد 92 20:43
منم اميدوارم... و براي نيروانا جون آرزوي ورود به مسير پر نور رو دارم...
اينقدر همه دنبال منافع خودشون هستن كه پذيرفتن اين موضوع واقعا سخته! كاش اونها هم واقعا با اهداف درست كار كنن ...


ممنونم فرناز.
هنوز خوشبینیم و میذاریم به حساب تازه راه افتادن نمایندگی کرمان مؤسسه با مدیریت جدید. خدا کنه هیشکی راه اصلی رو گم نکنه
زینب
26 خرداد 92 22:29
عزیز دلم موفق باشی همیشه نیروانای گل


مرسی خاله ی گلم. میبوسمتون
مامان مهبد كوچولو
27 خرداد 92 9:15
اي جلانم به اينهمه تلاش بي وقفه . ماماني پر توان خدا كمكت كنه كه بتوني توي اين راه خطير همينطور محكم و استوار قدم برداري . آفرييييييييييييييييين . خدا كنه كه اين موسسه ها هم درك اين مسائل و اينهمه هم و غم والدين رو داشته باشن !! يه خسته نباشيد گنده هم به بابا حامد عزيز كه چقدر هنرمنده . آفرين باباي بزرگوار و هنرمند و مهربووووووون .
يه خدا بد نده هم به نيرواناي كوچولوي خودم كه يه خورده كه خوابش كم ميشه مي ريزه به هم مثل خودم . ميگم كاش ميشد آنتي ويروس روي بچه ها نصب كنيم كه طفلكي ها اينقدر اذيت نشن مي بوسمتون


مرسی مهدیه ی عزیزم. خدا به همه ی مامان باباها کمک کنه و انرژیاشون رو صدچندان. ما که کاری نمیکنیم خواهر! با خوشبینی تمام آرزو میکنم هر کی برای بچه ها قدمی با حسن نیت برمیداره خدا به کار و زندگیش رونق بده. قطعاً بابا حامد متشکر این همه حامیان بزرگوار خواهد بود.
آی نگو که نیروانا هنوزم تب داره و امروز دیگه کارش به دکتر و آزمایشگاه کشید و معلوم شد بیماریش میکروبیه. حالا طفلک بیحال خوابیده که تونستم گریزی بزنم اینجا یه کم دلم واشه عزیزم. مرسی از توجهتمامت بهمون. خدا مهبدم رو حفظ کنه، ببوسش عزیزم
الهه مامان یسنا
27 خرداد 92 10:26
عزیزم. چقدر ما هممون دغدغه هامون شبیه هم شده
من هم برای یسنا کلی برنامه دارم که با وجود همین موسسه هایی که فقط به فکر جیب خودشون هستن! منصرف میشم. یکی هم که پیدا کردم که خیل خوب با بچه ها کار میکنه و به فکر منافع خودش به صرف نیست از چهار سالگی قبول میکنه به امید اونروز که ما همگی بتونیم بهترین ها رو برای بچه هامون فراهم کنیم تا بتونن راهشون رو پیدا کنن.
میگم عجب کادوی خوبی. همین الان داشتم با مهدیه میچتیدم گفتم ازین بابا حامدا کم پیدا میشه. خدا بهش قوت بده


الهه جونم خدا ایشالا دغدغه های همه مون رو ختم بخیر کنه. ایشالا که ما اشتباه فکر کنیم و نیت و تلاش همه در جهت خیر باشه.
خدا به دل باباحامد بده رضایت بده این هفته هم نیروانا رو ببرم شاید کلی شرایط تغییر کرده باشه.
چشات قشنگه عزیزم. یواش بگم زرافه مون یه کم موهاش فَشنه یا یه جورایی در عنفوان جوانی موهاش خاکستری شده به این دلیله که رنگ مشکی آکریلیک تموم کرده بودیم و این پشت کوه هم مغازه ی رنگ فروشی نیست بری بخری لاجرم از بین سبز و آبی فیروزه ای و خاکستری، گزینه ی سوم انتخاب شد. نشدم برای مامان بابای آوا توضیح بدیم.
خدا به همه ی مامان باباها قوت بده. میبوسمت عزیزم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
27 خرداد 92 11:12
آخخخخخخخخخخی
فریبا جون چرا آخه این بچه رو اذیت میکنی؟!!!
والاااا ... هم گریه کرده، هم اخم کرده.... خب نبرش اونجا ... حس خوبی بهش دست نمیده ...

در هر حال، امیدوارم موفق باشی بانو فریبا
این آناهیتا چه باحاله
زرافه هم خیییییییلی خوشمزه ست ، خوردنی نیییی؟!


عزیزم نه! بخاطر این گریه و اخم داشت که کلاً کم خوابیده بود وگرنه برعکس نیروانا دوست داره استودیو آبی رو. به خدا نمیخوام اذیتش کنم. تازه با همین خستگیش هم نگفت نریم فقط کلافه بود که هم دلش میخواد بخوابه هم دلش میخواد بره. آناهیتا عشقه خاله جون!
زرافه از مامان شکموی فسقلی آینده تشکر میکنه بخاطر این حس خوبی که بهش داره


مامان نیایش
27 خرداد 92 12:27
سلام عزیز دلم مرحبا به تو مامان با انگیزه پر کار و پر تلاش و موفق براتون آرزوی بهترین ها رو دارم همیشه انشاالله که مسیر کمال رو به خوبی و در نهایت آرامش طی کنن همه این کوچولوهای دوست داشتنی که همه آرزوهای ما هستن
راستی مامانی میتونی آدرس سایتش رو برام بذاری نمایندگی مشهدش رو گم کردم یه زمانی داشتم تلفنش رو ولی پیدا نمیکنم ممنونم ازت  


سلام زهره ی گلم، مرسی از حمایت و دلگرمی دادنت مثل همیشه. ایشالا برای همه ی نوگلای باغ زندگی.
آدرسش http://testiq.ir عزیزم. هنوز وقتی میخوای برای وبلاگی نظر بذاریدر صدر صفحه میتبلیغه ببوس نیایشم رو حسابی
مامان خورشيد
27 خرداد 92 12:32
خسته نباشيد و بلا دور باشه.

به نظر منم اين كلاسها خيلي خوبه حتي اگر كاستي هايي هم داشته باشه و من كه يه كوچولو تجربه بيشتري از شما دارم چون خورشيد بزرگتره و تو خيلي كلاسها شركت كرده ممكنه از بعضي از كلاسها نتيجه چشمگيري نگيريد. اين لزوما دليل اين نيست كه كلاس بده چون هنوز عزيزيترين سنش پايينه و ممكنه عكس العملش به كلاسها دقيقا اوني نباشه كه ما انتظار داريم.
مثلا من از نقاشي خورشيد نااميد شده بودم و چون خودم هيچ علاقه اي به نقاشي ندارم فكر مي كردم خب خورشيدم شايد استعداد و علاقه نداره، ولي بعد رفتن به پيش دبستاني و زير نظر مربي نقاشي الان خيلي نقاشيش پيشرفت كرده يا زبانش يا تمركزش. اما مطمئن باش از هر كلاسي حتما چيزاي خوبي بر مي داره كه در آينده مي تونه خيلي موثر باشه.


مرسی عزیزدلم، البته ما الان خیلی زود و یه کم از انصاف به دوره که دنبال نتیجه باشیم. ولی کیفیت برگزاری دوره و فضای مؤسسه یه کم توی ذوقمون خورد آخه تازه محل مؤسسه جابجا شده بود و یه کاستی هایی از قبل که رفته بودیم دیده بودیم و توقع داشتیم برطرف شده باشه که خب هنوز کامل کامل درست نشده بود.
منم دلم رو گرم میگیرم که قراره اتفاقای خوبی بیفته که حتی شاید ظاهراً هم نفهمم. همین که نیروانا دوست داره بره خودش خیلی روشنه. مرسی از دلگرمی و حمایتت و انتقال تجربه ی قشنگت عزیزم. خورشید جونم عالمتابه، میدونی و میدونم. ببوسش
مامان پارمیس
27 خرداد 92 12:49
تولد آوا جون مبارک. ایشالا صد سالگیشو در کنار خانواده جشن بگیرین. امیدوارم جلسات بعدی کلاسا با بی برنامگی پیش نره و آخر هر جلسه از ثبت نام احساس رضایت کنین. ماشالا یه نیروانای ناز که هر روز زیباتر میشه. چه لباسش بهش میاد و زیباتر شده.
هزار آفرین به بابا حامد هنرمند. فریبا این زرافه فوق العادست. خیلی خیلی زیباست. چه هنری!!! واقعا تحسین بر انگیزه. خوش به حال آوا جون با این کادوی ارزشمند.
دوستون داریم و دلتنگیم


مرسی وحیده ی گلم. ایشالا همه ی گلامون عمر بابرکت و پر از شادی داشته باشن. نظر لطفته به آوا و نیروانا، پارمیسم رو ببوس. منم امیدوارم درست تر بشه اوضاع.
باباحامد از شمام تشکر میکنه با نگاه قشنگت عزیزم.
مام دوستون داریم عزیزان. به امید دیدار

مامان تسنيم سادات
27 خرداد 92 14:36
ايشالله كه در اين مرحله هم موفق باشى نيرواناى عزيزم ...


مرسی خاله جون
مامان آناهيتا
27 خرداد 92 15:53
اي جوووونم، پس هديه آواي عزيز اينطوري دراومد. چه خوب شده پايه هاش فريبا. مگه نه؟ مي گم با وجود يك كم ضد حالي كه در مورد اين كلاسا خورديم ولي من هنوزم خوشحالم كه پنج شنبه هاي بچه ها اينطوريه و دلم روشنه كه خوب پيش خواهد رفت. قربون نيروانام بشم كه عشقه.


آره دیدی زینبم. حامد همیشه یه راه خوب در اینجور موارد پیدا میکنه. کاش اینبار هم کوتها بیاد و رضایت بده ضدحالمون جبران بشه. قربون آناهیتای عزیزم. میبینی چه ناز ژست گرفته عزیزدلم
ستاره زندگی
27 خرداد 92 18:19
تولد آوا جون مبارک
با این همه گرفتاری،باز هم خوبه که به همه کارها رسیدید
زرافه زیبایی درست کردید دستتون درد نکنه



مرسی عزیزم از حمایت و دلگرمی دادنت. آره خودمون هم کلی کیف کردیم که همه چی به خوبی انجام شد.
چشاتون قشنگ میبینه ممنون
ستاره زندگی
27 خرداد 92 18:19
تشریف بیارید


چشم حتماً
مامان آرشين
27 خرداد 92 20:47
فريبايي صفحه فيس بوك داري اگه بله آدرسش رو بهم ميدي ، آخه ميخوام باهات دوست شم


فرناز عزیزم. داشتن که دارم ولی خداییش اصلاً فعال نیستم. سالی ماهی یه سر میزنم و هنوز از احوال همه ی دوستان خبردار نشده قطع میشم یا یهو میبینم یه مدت طولانیه نشستم وجدانم درد میگیره پا میشم. تو دوست خوب و نازنین منی. همیشه و همه جا
مامان حسني
28 خرداد 92 10:12
فريبا جانم سلام
خوبين خوشين سلامتين

فريبا جان كادوتون عالي وچندمنطوره هست چطوري كادوكردينش
اين چندوقت چقدر تب ويروسي زيادشده الهي كه گل دخترنازنيمون بهترباشه وزود وزودخوب بشه

راستي خبرجديد اينكه حسني يه ماهه ميره مهد
ابجي فريباخيلي دلم تنگتون شده بود ولي سرم شلوغه مثل هميشه روزها پشت سرهم ميان وميرن فريبا جونم اصلا من بي معرفت ولي توبيا كلبه درويشي ماچشمم به درموند
مي دونم عزيزدل كه تو هم سرت شلوغه ولي وقتي مياي كلي انرژي با خودت مياري


سلام عزیزدلم! قربون مرام خواهرانه ت گلم.
منم خیلی دلم براتون تنگیده بود ولی یه مدت زیادی بود که ناامید شده بودم از آپ شدنت. ببخش اگه سر نزدم. خیلی بهم لطف داری. آرزومه که حتی شده یه کوچولو دلی رو شاد کنم. میبوسمتون و با پای سر خدمت میرسم
راستی زرافه رو با کارتن خالیای دریافتی از سوپری محترم ابتدا جعبوندیم (یعنی مثلاً براش جعبه درست کردیم)، سپس با کلی وسواس و البته غر غیابی به جون بابای محترم که آخه این چه وضع جعبه درست کردنه هی باید مواظب باشی توی پستی بلندیاش کاغذه پاره نشه، کادو و روبان پیچ کردیم. یَک وضعی
ولی زیادم بد نشد. خصوصاً مه خودمم اونجا مسئول بازکردن کادوها بودم و جزئیاتش رو کس دیگه ای ندید جز خودم
مامان آناهيتا
28 خرداد 92 13:13
زود خوب شو عزيز دلم. قربون چشاي نازت.


دعا کن خاله جونم. به دعای تو ظهر یه کم بهتر بودم. میبوسم دست مهربونت رو
الهه مامان یسنا
28 خرداد 92 23:32
سلام فریبا جون. خوبی؟ نیروانام بهتره ؟ تبش قطع شد؟ نگرانش شدم نوشتی میکروبی بوده!


سلام عزیزدلم، نه هنوز ادامه داره. مرسی از احوالپرسیت الهه جونم. دیشب آنتی بیوتیکش رو عوض کردیم با صلاحدید یه دکتر دیگه. دعا کن این یکی اثر کنه
مامان نیایش
29 خرداد 92 11:25
اِ وا راس میگی ! همین بالای صفحه تبلیغش هس که ! میبینی حواس منو
رفتم تو سایتش باز نمیدونم چرا نمایندگی مشهد رو پیدا نمیکنم نکنه مثل همین تبلیغ بالای همین صفحه از چشم من پنهان شده ها ؟!


برات نگاه میکنم عزیزم
مامان نیایش
1 تیر 92 12:08
زنگ زدم به دفتر مرکزی شون میگه نمایندگی مشهد نداریم دیگه فعال نیست !!!!!!!!!


زیاد نگران نباش عزیزدلم. ایشالا باز راه میفته. نمایندگی کرمان هم یه مدت بلاتکلیف بوده ظاهرا! تازه همین کلاسام که تشکیل شده داره کم کم کنسل میشهو این هفته کلاً کلاسای عصر رو تعطیل کردن به این دلیل که بچه ها نمیکشن. میدونی فکر کنم کلاض نمایندگیهای شهرستان این مؤسسه راه درازی داره تا جا بیفتن، مربیای باتجربه داشته باشن و .... البته نمایندگی تهران رو نمیدونم چه جوریه، هر چی که هست شک میدونم با هر کیفیتی بتونن توی پایتخت دوام بیارن. نیایشم رو ببوس عزیزم
مامان ترمه
3 تیر 92 8:51
راه زندگیت همیشه پر از نور
پر از عشق خدا



قربون نور وجودتون خاله
mahboob
4 مهر 92 0:39
سلام ترو خدا یک امادگی خوب در کرمان معرفی کنید که واقعا کار کنه



سلام، من مهرآیین رو قبول دارم. روی تجربه ای که از دیگران و بچه های موفق و شادشون بهم منتقل شده