استودیو آبی و بسته ی آموزشی خلاقیت
اول راه شیراز بودیم که از استودیو آبی (مؤسسه خلاقیت و مهارتهای راه آینده نخبگان) تماس گرفتن که از نیمه ی خرداد پکیج آموزشی خلاقیت برگزار میکنن و اگه میخواییم ثبت نامت کنیم. طبق معمول همیشه هم با اینکه میگن ملاک پول نیست و برای عشق کار میکنن همون دم اول میگن فلان مقدار پول بریزین به حساب. توی هول و ولای سفر بودیم، برای همین مهلت خواستیم تا برگردیم و درست پرس و جو کنیم و تصمیم بگیریم. قصه این بود که کلاسای خلاقیت مؤسسه در شرف راه اندازی بود و برای بچه های شهرستانی از جمله ما مشتاقان سرچشمه ای روزای پنجشنبه رو در نظر گرفته بودن. مام که عاشق اینجور برنامه ها و کلاً پیگیر. با دوستان هماهنگ کردیم و قرار شد نیروانا، آناهیتا و عسل رو توی این کلاسها شرکت بدیم. البته بچه های دیگر دوستان هم ظاهراً توی این برنامه شرکت کرده بودن و خلاصه با تکمیل ظرفیت کلاس جریان پنجشنبه ها رو براه انداختیم. قرار بود کلاسایی که در طول هفته برای بچه های کرمانی برگزار میشه رو کلاً توی روز پنجشنبه برای شماها بذارن. سه تا کلاس صبح و سه تا عصر و با این امید که شما خسته نشین چون همه شون بازیه. طبق توافقایی که به اتفاق دوستان با مدیر مؤسسه کردیم اول قرار شد از بین کلاسای موجود در دو پکیج مختلف و سایر کلاسای جداگونه، این کلاسا برای شما انتخاب و برگزار بشه:
افزایش هوش هیجانی - آموزش مفاهیم ریاضی به روش مونته سوری - زبان انگلیسی - نقاشی خلاق - افزایش دقت و تمرکز - افزایش سرعت عمل - خلاقیت و تفکر واگرا
اینا هفت تا شد و چون حتماً لازم بود افزایش دقت و تمرکز با افزایش سرعت عمل همراه باشه و بقیه کلاسا هم به نوعی واجب مینمود قرار شد یه هفته روی دقت و تمرکز و یه هفته روی سرعت عمل کار بشه و دو کلاسِ یکی درمیون، ترم بعدی هم همینجوری ادامه پیدا کنه.
باز یه هفته مونده به کلاس متوجه شدیم که کلاس زبان انگلیسی تشکیل نمیشه چون مربی نمیتونه پنجشنبه ها وقت بذاره و از اونجایی که باید همچنان راضی میموندیم ما رو متقاعد کردن که حداقل سن برای کلاس زبان باید 4 سال باشه!!! و احتمالاً یه کلاس دیگه هم حذف شده بود که قرار شد بعدازظهرها دو ساعته بشه که 5 تا کلاستون کلاً اینا باشه:
افزایش هوش هیجانی - آموزش مفاهیم ریاضی به روش مونته سوری - نقاشی خلاق - افزایش دقت و تمرکز / افزایش سرعت عمل - تقویت مهارتهای حسی حرکتی (عنوانش رو دقیقاً الان نمیدونم)
اولین پنجشنبه ای که باید میبردیمتون همین هفته ی گذشته، 23 خرداد بود. برنامه های همه مون فشرده بود. خاله زینب که طفلی باید صبح پنجشنبه علی الطلوع خودش رو میرسوند کرمان و خاله سمانه رو دقیقاً نمیدونم چه جوری می اومد. مام که برنامه ی تولد آوا کوچولو (نوه ی نازنینِ آبجی شهلام) رو داشتیم و باید با مامان برای خرید هدیه همراهی میکردم و کار اتمام هدیه ی دست ساز بابا حامد هم مونده بود. زرافه ی به زعم خودمون خوشگلی که قرار بود بعنوان صندلی و جالباسی توی اتاق آوا بره هنوز خال نداشت شب قبلش یه تعدادش رو چسبوندیم و چون دیدیم خیلی دیروقته و تو فرداش خدای نکرده با مشکل کم خوابی مواجه میشی پروسه رو موکول کردیم به فردا و خوابوندیمت. این عکس فردای زرافهه هستش، وقتی میخواست بره توی کاغذ کادو. ببین چه خوشحاله:
فرداش توی خواب لباس پوشوندمت و تو هم گاهی با لبخند یا غرغر همراهی میکردی. خیلی دلم میخواست از این لحظه ازت عکس داشته باشم. پس وایسوندمت به گرفتن ژست ولی تو نازدونه ی من این ژست رو از خودت بروز دادی:
بغلت کردم و نشستیم تو ماشین تا بریم دنبال مامانم که بعد از سپردن تو به کلاس باهاش بریم خرید. توی راه هم خواب و بیدار بودی، گاهی شادی و خنده، گاهی هم غرغر از دست آفتاب که میتابه و زمین که کجه یا دست انداز داره و .... سر راه براتون خوراکی خریدیم و بالاخره رسیدیم استودیو آبی! حدود چند دقیقه مونده به 9.
لبریز هیجان بودیم از اینکه قراره درِ جدیدی توی دنیای شما باز بشه و راه قشنگی پیش پاتون گذاشته بشه. یه دنیا امید و آرزو داشتیم براتون.
آناهیتا که رسید نشوندیمتون کنار هم و عکس گرفتیم. اینا زیاد بد نشد هرچند با موبایله. آخه بخاطر استقبال گرمی که توی عکس اول صبح نشون دادی رغبت نکرده بودم دوربین وردارم. جونم به آناهیتا که هی میگفت برامون ABCD چسبوندن و خوشحال بود:
یه چیزایی همون بدو امر توی ذوقمون خورد که حالا نمینویسم تا فرصتی رو که برای برطرف کردنشون با مدیر محترم وعده کردیم رعایت کرده باشیم. همینقدر بگم که درسته اینقدر وقت نداشتیم پشت در کلاستون بمونیم و یه نظارتکی بر امور داشته باشیم اما از اونایی که وایسادن هم چیزای چندان دلخوش کننده ای نشنیدیم. اینم عکس پایان کلاس صبح که تو همچنان خشانت ! داری. تو رو خدا آناهیتام رو ببین با چه عشقی ژست گرفته! دلت اومد نذاری عکس خوشگل بگیرم ازتون:
برنامه ی عصرتون هم بدو بدو بود. تازه متوجه شدیم که کلاس مهارتهای حسی حرکتی جای خودش رو به قصه گویی داده و بعدش که پرس و جو کردیم باز شنیدیم که این کلاس خیلی مهم تر از کلاس مهارتهای حسی حرکتی ست و خدا نکنه تنها به این دلیل بوده باشه که مربی اون یکی کلاس نمیتونسته بیاد!!!
خلاصه که بعد از کلاسا هم باید میرفتیم تولد. به توصیه ی من، بابایی مقدمات خوابت رو وقتی اومده بود دنبالت فراهم کرده بود که تا میرسیم تولد، یه ساعتی توی ماشین بخوابی خستگیت کم بشه. خدا رو شکر این تدبیرم جواب داد و توی تولد حسابی خوش گذروندی و اجازه دادی به ماها هم خوش بگذره عزیزدلم.
دخترک نازم! علیرغم برنامه های فشرده ی اونروزت، خیلی باهامون همکاری کردی اما امان از فرداش که از تاب افتادی و تب کردی . تبی که تا امروزم ادامه داره. مگه اون ویروس بدجنس به چنگم نیفته.
عزیزدلم! همه ی این تلاشها فقط برای اینه که راهت رو خودت پیدا کنی و مهارتهای طی طریق رو کسب کنی. به خدا که برای چشم و هم چشمی و مقاصد بی ارزش دیگه اینهمه زحمت به تو و خودمون روا نمیداریم. خدا کنه که مراکز آموزشی هم همه ی هم و غمشون همین باشه که امیدهای زندگیمون درست پرورش پیدا کنن.