نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

لای این شب بوها

1392/3/22 6:47
نویسنده : مامان فريبا
5,151 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا میبینم که فکرت مشغوله، مدام به چیزی فکر میکنی و جسته گریخته بروزش میدی.

این روزا لبریز خدایی!!! و این پرسش بزرگ زندگیت که اون کیه؟ چیه؟ یه وقتا تو حیاط داد میزنی و میگی میخوام خدا صدامو بشنوه. یه وقتا یه عکس غریبه رو نشونم میدی و میگی این خداست و ...

کاش سهراب باشم و بتونم برات بگمش : و خدایی که در این نزدیکی ست ...

اما نه باید خودت کشفش کنی.

باز با خودم میگم یعنی من کشفش کرده م؟! ...

مسافر کوچولوی من! به جمع "از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود"ها خوش اومدی. کاش تو بتونی جواب خوب این سؤال رو به شیوه ای که تو هستی، پیدا کنی. 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

الهه مامان یسنا
22 خرداد 92 10:19
جانمممم. چقدر زود داری بزرگ میشی نیروانای من.


... و من تشویش دارم که در برابر بزرگ شدناش با اینهمه کوچیکیم چه کنم...
مامان آناهيتا
22 خرداد 92 11:18
قربونت برم من خاله كه روز به روز عزيزتر ميشي. اي زيباترين رسيده از طرف خداي من، منم برات بهترين راه رو براي رسيدن به جوابت آرزومندم. دوست دارم.


ممنونم خاله جونم، شما که هدیه ی زیباتری هستی. کاش برسم
دردونه
22 خرداد 92 14:44



قربون شما
مامان پارمیس
22 خرداد 92 16:11
فریبا به قسمتای سختش رسیدی.


آره خودم حس میکنم. خدا جون کمک
مامان مریم
22 خرداد 92 17:25
خیلی زیبا بود


زیبایی عزیزم. ممنون
حنانه
22 خرداد 92 18:43
سلام
فریبا جون یامه وقتی بچه بودم دوس داشتم خدا رو ببینم یه کتاب شعر داشتم کهیه جاش عکس یه ابری بود مثل توده بخار یه همچین چیزی تا جایی که یادمه براش چشم هم گذاشته بودن اونو به مامانم اینا نشون دادم گفتم این خداست؟!!!!!
من معمولا نمی تونم به این سوالای بچه ها جواب بدم


خب خیلی سخته. چون برای بچه ها فقط اون چیزی که میبینن واقعیت داره. برای همینه که تو هم وقتی کوچیک بودی یه جلوه از خدا رو، خدا دیدی و برات قاب لمس بوده. راههایی پیشنهاد شده برای این سؤالها ولی من دنبال یه چیز بهترم.
قربونت عزیزم
زینب
23 خرداد 92 0:39
چقدر زیبا ... کتابی برای دیانا خریدم به نام چه کسی داده به گل این همه رنگ... خودم که خیلی باهاش حال می کنم و البته دیانا هم ... راستی خیلی دلمون براتون تنگ شده... کاش دیدارها زودتر تازه شوند ... ببوس نیروانای نازمون رو... دیانا میگه این دفعه با نیروانا بریم شهر بازی من تو چرخ و فلک کنارش میشینم


یادم باشه برای نیروانام بخرم این کتاب رو. دلم لرزید زینب. یاد اونهمه کتابی که برای نیروانا خریدم و هنوز براش نخوندم افتادم...
مام دلتنگتون شدیم عزیزم. ایشالا. هنوز نرسیدم از مشهد بنویسم که چقدر خوش گذشت. آخر هفته ای حسابی سرمون شلوغ بود و از جمعه هم نیروانا تب داره. بیماری ویروسیه ظاهرا که بدویروسی هم هست. دیروز سر کار نبودم. خدا کنه بتونم زودتر بیام و درست حسابی اینجا بنویسم. بوس بوس
مامان مهبد كوچولو
23 خرداد 92 10:47
اي جانم به نيروانا كه داره روز به روز نيروانايي رشد ميكنه و قدم بر ميداره . ماماني راه دشواري در پيش است .... اميدوام كه با همون ذكاوت هميشگي تون بتونيد علامت سوالهاي نيروانا رو پاسخ بديد .


آره مهدیه جون میبینی عزیزم! چشم روی هم بذاری مهبدم به این لحظه میرسه. امیدوارم همه مون بتونیم جواب این سوال رو به زیبایی بهشون بدیم
مامان تسنيم سادات
23 خرداد 92 12:48
كمكهاى شما و حرفهاى قشنگتون مى تونه كمك خوبى براى درك نيروانا باشه ...
درسته ، الان نيروانا مى تونه به اندازه سه و نيمى سِنش از خدا شناخت داشته باشه و اين بسيار زيباست ...
موفق باشيد


مرسی عزیزم، امیدوارم از پسش بربیاییم. قشنگ گفتی
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
23 خرداد 92 18:41
فریبا جونم عاشق ِ این جمله که گذاشتی شدم :

به جمع "از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود"ها خوش اومدی.

=========

نیروانای من خیییییییلی خانومه .. ماشالا


قربون حس قشنگت. مرسی که تشویقم میکنی عزیزم. خانوم سراپا تویی دوست مهربونم
مامان بردیا
25 خرداد 92 9:13
خدا یعنی درختان حرف دارند
شقایقها درونی ژرف دارند
خدا در گل ، خدا در آب و رنگ است
خدا نقاش این دشت قشنگ است


خیلی خوشگله مهدختم. مرسی از این یادگاری قشنگت بردیام رو ببوس
محمد
25 خرداد 92 11:03
زیارت قبول .
شادباشیدوسلامت


ممنونم. شما هم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
26 خرداد 92 13:39
چقدر سخته پاسخ این سوالات. همیشه فکر میکردم اگه آرتین این سوالات رو ازم بپرسه من چی جواب بدم؟!


خیلی سخته سعیده جون، میدونی سخت تر اونه که نخواهی تو چیزی رو توی ذهن بچه ت فرو کنی بلکه بخواهی خودش این بزرگترین راز وجود رو پیدا کنه. من که هنوز فکرم به جای خوبی نرسیده
مامان آرشين
26 خرداد 92 15:44
بايد بزرگتر بشن و بتونن حسش كنن.. واي كه چه حس قشنگه... كاش ياد بگيرن تو ذره ذره وجودشون احساسش كنن... ببوس نيروانايي رو


کاش همینجور بشه فرناز جون، امیدوارم عزیزم. تو هم آرشینم رو ببوس. چقدر دلم براتون تنگ شده
مامان آرشين
26 خرداد 92 15:49
من وقتي باردار بودم يه شب خواب ديدم يه كوچولويي (كه چهرش يه جورايي شبيه الان آرشين بود) تو بغلم بود و پشت پنجره با هم داشتيم اسمون و نگاه ميكرديم ازم پرسيد خدا چه رنگيه!!!


خدای من، چه خیال انگیز! چه خواب قشنگی! آرشینم خداشناس پراحساسیه. فداش
مامان خورشيد
27 خرداد 92 12:21
خورشيد بيشتر راجع به اينكه هرچيزي چطوري آفريده شده سوال مي كنه و نمي دونم تا حالا خيلي درگير خداشناسي نشده ولي تو مدرسه بيشتر راحع به اين موضوع باهاشون صحبت كردن و گاهي ازم مي پرسيد و من واقعا نمي دونم چي بگم بيشتر اوقات مي گم بايد بزرگ شي خودت مطالعه كني و نتيجه بگيري كه موجودات چطوري آفريده شده اند. خلاصه كه خيلي سخته.


آره منم دقیقاً نمیخوام ذهنش رو با ذهنیات خودم پر کنم. آخه نیروانا مدرسه و مهد هم نمیره، نمیدونم چه جوری به این مباحث رسیده دخترکم.
تازه همین جمعه صبح داشت توی تب میسوخت یهو ورداشت که "مامان بدن ما از چی ساخته شده!!!؟" و دقیقاً با همین کلمات. بابا حامدم توی خواب و بیداری دم دمای صبح بهش گفت "از گوشت و پوست و استخون"
زری مامان مهدیار
15 تیر 92 10:52
عزیز دلمممممممممم خداشناس کوچولو


قربون خاله ی گلم