کوه و گندم
سلام سلام،
درسته تازه از مشهد برگشتیم ولی حیف نیست سفرنامه ی شیراز نصفه بمونه؟! اونم ماجرای مهم اولین کوهنوردی تو بعد از اولین دیدارت از گندمزار!؟
[خدا جون، قربونت، نمیشه یه کمی انبساط این روزا رو بیشتر کنی؟ گرماشو نمیگما، حواست هست که پروردگارم، ما خیلی وقت کم داریم. همچین همه چی مون نصفه نیمه شده، یه نظر عنایتی بنما.]
...
توی طالع آذرماهیاست که کوهنوردن و اهل ماجراجویی و من همیشه دنبال نشونه هایی از این خصلتها در تو هستم کوهنورد کوچک! از اولی که رفتیم شیراز بابا حامد اصرار داشت بریم غار شاپور، آخه عید که همون دوست همکارم رفته بودن برام کلی از این گردش طبیعی-تاریخیش تعریف کرده بود و منم برای حامد. این بود که روز سوم سفر شیرازمون رو به این طی طریق اختصاص دادیم. طی طریق و کوهنوردی بی نظیری که با همه ی اوصافی که شنیده بودیم بازم باورمون نشده بود و ساده فرضش کرده بودیم. باری طبق روال باباحامد که حالا تنش به تن نازنینای شیرازی هم خورده بود و علی الطلوع بیدار شده بود بعد از اتمام صبحانه حدودای ظهر! راه افتادیم سمت کازرون و بعد از پشت سر گذاشتن گندمزارایی که رقص باد توشون میبردت به رؤیا و تونل هایی که جیغهای بنفش همسفران رو توی خودش میپیچوند، پرسان پرسان رسیدیم پای کوه، کی؟ساعت چهار و نیم عصر. و ناهارنخورده و آذوقه برنداشته زدیم به کوه تا برسیم به غار. از دو ساعت و نیم کوهنوردی با شکم گرسنه و گرمای اونموقع بعدازظهر چنان ریاضتی کشیدیم که وقتی تازه حدود 100 تا پله ی نهایی رو تا در غار طی کردیم و سر مجسمه رو دیدیم انگار خود خدا رو دیده باشیم،چنان با اشتیاق همون چن تا پله ی باقیمونده رو پریدیم و دویدیم که هیچوقت یادم نمیره. اما تو کوهنورد کوچولوی من! ما رو حسابی شرمنده کردی با صبر و شکیبایی و همپاییت. عزیزدلم! اون پاهای کوچیکت خیلی برای اینهمه پیمایش زود بود ولی تو همراه بودی، درسته هی میخواستی بغل بشی یا هی میگفتی کی میرسیم ولی انصافاً تازه بعد از اینکه رسیدیم پایین فهمیدیم چه کار سختی ازت توقع داشتیم و تو چه مهربان بودی با ما که دم چندانی برنیاوردی. اولین کوهپیمایی عمرت به طول (نه ارتفاع) 2500 متر،دو ساعت و نیم رفت و دو ساعت برگشت پایید و تو با این شکیباییت بهمون نشون دادی که میتونی کاری کنی که طالعت درست دربیاد! نُه شب رسیدیم پای کوه و شام و ناهار رو با هم خوردیم. همسفرای عزیزمون رو هم خیلی زحمت دادیم. خاله فرزانه که طفلی پرستار بود و تازه شب پیشش هم کشیک بود و نخوابیده بود و عمو محمود که جوجه کبابی رو که پایین برامون مهیا کرده بود از بهشتی ترین غذاهایی بود که خوردیم و حسام عزیز که دوست همیشه همراهت توی سفر شیرازمون بود. یادش بخیر.
یه عالمه عکس میذارم که اونام خودشون گویای این ماجرای قشنگ عمرت هستن فاتح قله های زیبای خوشبختی!