نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

کوه و گندم

1392/3/20 7:12
نویسنده : مامان فريبا
16,993 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام،

درسته تازه از مشهد برگشتیم ولی حیف نیست سفرنامه ی شیراز نصفه بمونه؟! اونم ماجرای مهم اولین کوهنوردی تو بعد از اولین دیدارت از گندمزار!؟

[خدا جون، قربونت، نمیشه یه کمی انبساط این روزا رو بیشتر کنی؟ گرماشو نمیگما، حواست هست که پروردگارم، ما خیلی وقت کم داریم. همچین همه چی مون نصفه نیمه شده، یه نظر عنایتی بنما.]

...

توی طالع آذرماهیاست که کوهنوردن و اهل ماجراجویی و من همیشه دنبال نشونه هایی از این خصلتها در تو هستم کوهنورد کوچک! از اولی که رفتیم شیراز بابا حامد اصرار داشت بریم غار شاپور، آخه عید که همون دوست همکارم رفته بودن برام کلی از این گردش طبیعی-تاریخیش تعریف کرده بود و منم برای حامد. این بود که روز سوم سفر شیرازمون رو به این طی طریق اختصاص دادیم. طی طریق و کوهنوردی بی نظیری که با همه ی اوصافی که شنیده بودیم بازم باورمون نشده بود و ساده فرضش کرده بودیم. باری طبق روال باباحامد که حالا تنش به تن نازنینای شیرازی هم خورده بود و علی الطلوع بیدار شده بود بعد از اتمام صبحانه حدودای ظهر! راه افتادیم سمت کازرون و بعد از پشت سر گذاشتن گندمزارایی که رقص باد توشون میبردت به رؤیا و تونل هایی که جیغهای بنفش همسفران رو توی خودش میپیچوند، پرسان پرسان رسیدیم پای کوه، کی؟ساعت چهار و نیم عصر. و ناهارنخورده و آذوقه برنداشته زدیم به کوه تا برسیم به غار. از دو ساعت و نیم کوهنوردی با شکم گرسنه و گرمای اونموقع بعدازظهر چنان ریاضتی کشیدیم که وقتی تازه حدود 100 تا پله ی نهایی رو تا در غار طی کردیم و سر مجسمه رو دیدیم انگار خود خدا رو دیده باشیم،چنان با اشتیاق همون چن تا پله ی باقیمونده رو پریدیم و دویدیم که هیچوقت یادم نمیره. اما تو کوهنورد کوچولوی من! ما رو حسابی شرمنده کردی با صبر و شکیبایی و همپاییت. عزیزدلم! اون پاهای کوچیکت خیلی برای اینهمه پیمایش زود بود ولی تو همراه بودی، درسته هی میخواستی بغل بشی یا هی میگفتی کی میرسیم ولی انصافاً تازه بعد از اینکه رسیدیم پایین فهمیدیم چه کار سختی ازت توقع داشتیم و تو چه مهربان بودی با ما که دم چندانی برنیاوردی. اولین کوهپیمایی عمرت به طول (نه ارتفاع) 2500 متر،دو ساعت و نیم رفت و دو ساعت برگشت پایید و تو با این شکیباییت بهمون نشون دادی که میتونی کاری کنی که طالعت درست دربیاد! نُه شب رسیدیم پای کوه و شام و ناهار رو با هم خوردیم. همسفرای عزیزمون رو هم خیلی زحمت دادیم. خاله فرزانه که طفلی پرستار بود و تازه شب پیشش هم کشیک بود و نخوابیده بود و عمو محمود که جوجه کبابی رو که پایین برامون مهیا کرده بود از بهشتی ترین غذاهایی بود که خوردیم و حسام عزیز که دوست همیشه همراهت توی سفر شیرازمون بود. یادش بخیر.

یه عالمه عکس میذارم که اونام خودشون گویای این ماجرای قشنگ عمرت هستن فاتح قله های زیبای خوشبختی!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان احسان
20 خرداد 92 7:55
سلام عزیزم صبح بخیر .رسیدن هم بخیر .چه جای قشنگی من که با دیدنش روحم پرواز کرد به اونجا .


سلام معصومه ی عزیزم. ممنون دوست جون، جاتون خیلی خالی! روحت بلنده. میبوسمت
عمو حمید
20 خرداد 92 10:32
مرد را کوه سر افراز کند
جای پایش به فلک باز کند
دل همه بر کند از عالم خاک
می برد روح به سیر افلاک....
همیشه در اوج قله زندگی باشی و پیشانیت بلند باد نیروانای عزیزم


سلااااام عموحمید مهربون خوبی؟ خاله رؤیام خوبه؟ مرسی از این شعر قشنگ که برامون نوشتی. دستت رو میبوسیم. الهی شمام همیشه در اوج باشین و کامیاب عموجون. بوس بوس
مامان آرشين
20 خرداد 92 13:03
واي فريبا مثل هميشه گل كاشتي... با اين توصيفا و عكسا و ... بهتره نگم ، خودت در نقش مخاطب بشين،متن رو بخون البته بهتره با چاشني موسيقي لايت باشه... ببين ميري تو اون فضا يا نه؟


مرسی فرنازجون، لطف و صفای تو بالاست وگرنه من کار چندانی نکرده و نمیکنم. تو مخاطب تمام عیار و عشق منی که اینجوری میخونی و دلگرمیم میدی. میبوسمت. آرشینم رو ببوس
مامان آرشين
20 خرداد 92 13:04
راستي نيرواناي كوهنورد رو ببوس


دست بوس خاله ی مهربونشه
الهه مامان یسنا
20 خرداد 92 13:33
سلاممممممممممم رسیدن به خیر نازنین بانو. چون تازه از کوهنوردی اومدم اونم با سیصد تا پله حال و هواتون رو درک میکنم . یسنا هم مثل نیرواناجونم تمام مسیر رو روی دوش محمد اومد بالا.. خدا به بابایی این کوچولوها قوت بده
همیشه به بلندای کوه مقتدر باشید و سرقراز


قربون قدمت که اون سیصدتا پله رو درنوردیده و بازم اوله!
البته بگم نیروانا شاید یک چهارم یا کمتر مسیر رو سواره بود، طفلی خیلی راه اومد ولی خداییش جون و نفس باباحامدم دراومد که کلی در نقش اسب ظاهر شدن و البته یه کوچولو هم من که سندی ازش در دست نیست رو کنم
بوس برای همه ی باباهای پرتوان، ایشالا توانشون مضاعف باشه و بلکه هم بیشتر همیشه ی خدا
مامان تسنيم سادات
20 خرداد 92 22:20
واقعا صد آفرين محكمى بايد گفت هم به نيروانا و هم به شما كه در اين كوهنورى طولانى با هم همراه بودين
خداييش كوه بلندى بوده براى يك دختر سه سال و نيمه ...
از عكس يكى مونده به آخرى قشنگ معلومه
ايشالله كه بتونه با كمك شما قله هاى موفقيت و پيشرفت رو فتح كنه ...


متشکرم دوست خوبم. برای همه ی بچه ها و مامان باباهاشون این آرزوی قشنگ تو رو دارم. ببوس تسنیمم رو
زینب
21 خرداد 92 7:03
هورا چه همه عکس... منم دلم گندمزار می خواد و... اون غار کجا بود ؟ کازرون فکر کنم. آخ که نمی دونم چرا عکسهای مشهد رو نمیذارم... میشه آدرس ای میلت رو برام بذاری تا عکسها رو برات پست کنم...


جات خالی دوست کوهنورد من، زینب عزیزم! آره منم هنوز به نوشتن مشهد نرسیدم که چقدر خوش گذشت. سعی میکنم برات بفرستم و بدهی های پارسال رو البته
مامان بردیا
21 خرداد 92 8:47
چه فتح سختی داشته پرنسس خانم خوشکلم. امیدوارم مثل کوه باشی استوار و پر شکوه ... و این دور خیزی که داشتی سر آغاز خوبی باشه که فتح کنی همه قله ها رو تا همیشه در اوج ببینمت عزیزکم.
مثل همیشه عالی بود فریبا جون لذت بردم از دیدن عکسها. هر چند سخت بوده اما بیشاپور ارزش یک بار دیدن رو داره.


مهدخت بانو خیلی دلم برات تنگ شده بود، با نوشتن این پست و حال و هوای شیراز حسابی یادتون کردم. مرسی از دعاهای قشنگت. بردیام رو ببوس. میبوسمت
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 11:54
آنچنان دقیق تعریف کرده ای که گویی ما هم آنجا بودیم

ای جونم، ماشالا به این دختر ناز و شیرین


خدا میدونه چه عشقی پشت سرتون بوده که بی ناهار و آذوقه زدین به راه ...؟!!!

اونجا که نوشتی: سر مجسمه رو دیدی، گویی که خدا رو دیده باشی، خیــــــــــــــــلی باحال بود ...

غذای بهشتی هم نوش جووووووووونتون

ایشالا همیشه به سفر و کوه و دشت و دمن و گندم و جوجه


همیشه در قلب منی دوست همدل، واقعاً اونجا بودی مهربون! جات خیلی خالی بود. مرسی از کامنت خوشگلت. با شما ایشالا بریم کوه و دشت و دمن
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 12:00
راستی، یادم رفت بگم:

عکس ها بـــــــــــی نظیر بودن

اما

من به تنهایی، عاشق اون عکس آخری شدم ...




چشات قشنگه عزیزم و نگاهت. ممنون.
عشق مادر و دختری دیگه
مامان نیایش
21 خرداد 92 14:43
سلام عزیزم خیلی قشنگ بود عکس ها عالیه عالی کلی کیف کردم همیشه به گردش


سلام، مرسی زهره جونم. چشات قشنگه
مامان خورشيد
21 خرداد 92 15:27
واي بينظير بود. اولين صعود مبارك باشه.


بی نظیری دوستم. ممنونیم.
مامان آناهيتا
25 خرداد 92 15:48
عزيزكم، برات بهترين روزها رو آرزومندم كوهنورد نازنينم. دوست دارم.


ایشالا یه بار با شما بریم کوه خاله. مام عاشقتونیم