نقطه ی عطف
ظهر داشتم آماده میشدم برگردم اداره، تو هم با هیجان میخواستی لباس گرم بپوشی و بزنی بیرون به دوچرخه سواری. خیز گرفتم سمت لباسام که تو هم از یه ور دیگه ی اتاق دویدی سمت بابایی که لباست رو بدی بهش بپوشدت. یه لحظه پای من جلوی پات اومد و تو هم پخش زمین شدی و سرت خورد به پایه ی میز.
شوکه شدی و زدی به گریه، مام دستپاچه که چرا یهویی اینجوری شد!
یه لحظه یه جرقه خورد به ذهنم که این مشکل رو به یه فرصت تبدیل کنم. در اومدم که:
"دیدی مامان میگفتی چراغ قرمز و سبز برای چیه، به چه درد میخوره؟ حالا فهمیدی چرا؟ بخاطر اینه که ماشینا به هم نخورن، مثِ الانِ ما. صبر کنن هر وقت نوبتشون شد و چراغ سبز شد برن تا با ماشینای دیگه تصادف نکنن."
بابایی هم از این ابتکار من خوشحال شد و توضیحاتم رو ادامه داد. وسط گریه چشات برقی زد و خندیدی. به همین سادگی یه درس خوبِ قانون رو بهت منتقل کردیم و مطمئنم که کامل برات جا افتاد.
فدای دل گنجشکیت بشم مادر!
پی نوشت:
1-میگم ولی همیشه اینجوری نیستم ها! گاهی خیلی بی حوصله و جیغ جیغو ام عزیزم. منو ببخش. اینو یواش نوشتم. تو هم یواش بخونش
2-چون دلمون خیلی برا آناهیتا تنگیده عکسشو گذاشتم اینجا یادش کنیم هی