جور دیگر باید دید
تشنه ت بود، پای تلویزیون لمیده بودی و نمی خواستی ازش دل بکنی. یه چند باری از من و بابایی خواستی بریم برات آب بیاریم، اما ما قصدمون این بود که یاد بگیری خودت از پس کارایی که بلدی برآیی، پس هی در جوابت گفتیم خودت برو دختر، تو میتونی ... و بالاخره ما و تشنگی پیروز شدیم و تصمیم گرفتی خودت بری آب بخوری. ازمون پرسیدی "شمام آب میخوایین براتون بیارم؟" سرمست از این گذشت و سخاوت و منطق و حرف شنَویت، بهت "بله با کمال میل" ی گفتیم و چندی نگذشت که دو تا فنجون به دو دست، بسیار شاکی برگشتی، اینو گفتی و ما رو منفجر کردی:
"اینا که سرشون بسته ست!!!؟؟؟"
فنجونایی که برداشته بودی مال یه سِت چای خوری بود که برای دفتر بابایی چند سال پیش گرفته بودیم و حالا با تعطیل شدن دفترش برگشته بودن خونه. اینجوری گذاشته بودمشون خاک نگیرن روی قفسه.
حالا این عکسا بیشتر میگه چرا ما منفجر شدیم آی کیو جونم! یادت باشه که هیچوقت بر مبنای دانسته های قبلی قضاوت نکنی. ممکنه شکل فنجون توی ذهنت یه جورِ خاصی نقش بسته باشه اما چه اجباریه که فقط همون یه شکل توی ذهنت باشه. همیشه میشه یه جور دیگه هم نگاه کرد.
حالا عکسا رو ببین و از ته دل بخند