نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

جور دیگر باید دید

1392/2/31 9:31
نویسنده : مامان فريبا
12,837 بازدید
اشتراک گذاری

تشنه ت بود، پای تلویزیون لمیده بودی و نمی خواستی ازش دل بکنی. یه چند باری از من و بابایی خواستی بریم برات آب بیاریم، اما ما قصدمون این بود که یاد بگیری خودت از پس کارایی که بلدی برآیی، پس هی در جوابت گفتیم خودت برو دختر، تو میتونی ... و بالاخره ما و تشنگی پیروز شدیم و تصمیم گرفتی خودت بری آب بخوری. ازمون پرسیدی "شمام آب میخوایین براتون بیارم؟" سرمست از این گذشت و سخاوت و منطق و حرف شنَویت، بهت "بله با کمال میل" ی گفتیم و چندی نگذشت که دو تا فنجون به دو دست، بسیار شاکی برگشتی، اینو گفتی و ما رو منفجر کردی:

"اینا که سرشون بسته ست!!!؟؟؟"

فنجونایی که برداشته بودی مال یه سِت چای خوری بود که برای دفتر بابایی چند سال پیش گرفته بودیم و حالا با تعطیل شدن دفترش برگشته بودن خونه. اینجوری گذاشته بودمشون خاک نگیرن روی قفسه.

حالا این عکسا بیشتر میگه چرا ما منفجر شدیم آی کیو جونم! یادت باشه که هیچوقت بر مبنای دانسته های قبلی قضاوت نکنی. ممکنه شکل فنجون توی ذهنت یه جورِ خاصی نقش بسته باشه اما چه اجباریه که فقط همون یه شکل توی ذهنت باشه. همیشه میشه یه جور دیگه هم نگاه کرد.

حالا عکسا رو ببین و از ته دل بخند قهقهه


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

محبوبه مامان الینا
31 اردیبهشت 92 9:42
بچه مون حق داره منم فکر کردم در فنجوناتون بسته ست

آره طفل معصوم! یه جورایی حق داشت مرسی از همدردیت با نیروانای من
مامان ترمه
31 اردیبهشت 92 11:04
اینم خلاقیتی هست به نوع خودش
شاید ما بزرگتر ها همیشه بر اساس الگو فکر میکنیم
راست گفته دخترم
درش بسته بوده


خب اینم درسته هاله جون، هر چی که هست همیشه باید یه جور دیگه هم دید. به خودمم میگم. قربون حمایتت از نیروانام. میبوسمتون
مامان نیایش
31 اردیبهشت 92 11:52
عشق من
کلی خندیدم
فدات شم دختر سیاست مدار
میگم آخرش خودش آب ریخت یا بازم شما آب ریختین براش
میدونی آخه نیایش هم وقتایی که میخواد هر جور ی شده منو وادار کنه به کاری که میخواد براش انجام بدم از این سیاست ها به کار میگیره!!!


قربون تو برم زهره جون که نهایت استادی رو توی یه جور دیگه دیدن بخرج دادی، آفرین!!! خوشم میاد وروجکامون خیلی شبیه همن.
آره دیگه آخرش مجبور شدم برم از کابینت بالا لیوان وردارم به خودش و خودمون آب بدم. مرسی از تیزهوشیت عزیزم. ببوس اتیشپاره ی گلبهاریم رو
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
31 اردیبهشت 92 13:26
مقـــصر شمایین که لیوان ها رو وارونه گذاشتین ...

من که قرص و محکم طرفدار نیروانایی ام




من تسلیم. مخلصتم هستم.
خدایا شکرت که بچه م اینهمه طرفدار داره.
مامان بردیا
31 اردیبهشت 92 14:42
خوب درست میگه پرنسسم درش بسته بوده...
اما اگر یه کم شیرازی فکر کنی این شرحی که نوشتی یه نکته دیگه هم داشته که از قضا سخت ترین قسمت کار هم بوده: اینکه از جایی که در کمال آرامش لمیدی برای آب خوردن بلند شی... حالا نتیجه گرفتن از فعالیت انجام شده یه بحث دیگست


آی قربون دهنت، گفتم که همه ی اهتماممون این بود که از جاش بلندش کنیم یه وقت خدای نکرده این خصلت درش شکوفا نشه
عاشق شیرازیام که با اینهمه وصفی که از این خصلت شون میشه اینهمه نیکن، ببین اگه اهتمامشونم زیاد بود دیگه چی میشد. فکر مردم دیگه رو کردن یه کم باباجان
مامان آناهیتا
31 اردیبهشت 92 14:57
قربونت برم من خاله که اینقدر کارات بامزه است. من قبلا این ماجرا رو شنیده بودم و حسابی خندیده بودم ولی حالا که عکس فنجونا رو میبینم بازم لبخند روی لبام اومد نازگلکم. نفسکم. عاشقتم. فریبا جان چقدر زیبا از این ماجرا نتیجه گیری کردی و یه درس زیبا به جیگر گوشت یاد دادی و به همه ما.


قربون تو خاله ی عزیز و خوش قلبم. ارادت داریم عزیزم
مامان مریم
31 اردیبهشت 92 16:44
عزیزم......چقد این بچه ها دناشون ساده و تک بعدیه..عاشق دنیاشونم..


قربونت خاله مریم جونم که خیلی دوسِت دارم
ویدا
31 اردیبهشت 92 17:04
اول فکر کردم سلفونی چیزی روی فنجونا گرفتی لابد، خاک نره توش ولی عکسها رو که دیدم تازه دوزاریم افتاد جریان چیه



فدات ویداجون، مرسی از همدلیت با نیروانام
صبا
31 اردیبهشت 92 17:50
من که اول دیدم فکر کردم رو فنجونتون درپوش گذاشتید !!
ولی بعد دیدم لیوان سر و تهه


قربونت برم عزیزم. خنده هاتو قربون
مامان شايان و پرنيا
31 اردیبهشت 92 19:38
اي جونم

كلي خنديدم

اين دخمل شيطون و شيرين رو ببوس مامانش


مرسی عزیزم. خیلی لطف کردین که اومدین و برامون نظر هم گذاشتین. شمام جگرگوشه هاتون رو ببوسین. به امید دیدار
مامان پارمیس
31 اردیبهشت 92 20:02


عزیزم. خوب راست میگه عروسکم. این فنجونا چرا اینجورین؟
آفرین به مامان فکور با این درس زیبایی که از این داستان به دخترش میده. کاش هممون درس بگیریم


تقصیر مامانه که میگرده چیزای غیرمعمولتر چشمش رو میگیره، عاشق اوناییم که جور دیگه نگاه میکنن و طرح میدن. برا همینم اینا رو خریدم واسه دفتر بابا. بچه هم به چالش کشیده شد اینجوری! خوبه نه!
مرسی وحیده جونم. مرسی از تأملت آموزگار زیباییها!
پروانه كاغذي
1 خرداد 92 8:55
حالا اين زيرپوشِ رو خونه ايِ اين بچه به كنار..
.اين فنجوناي بسته هم كه اولش فك كردم توشون شيره هم هيچي.
فقط دلم مي خواس لميدنِ اين بچه رو اون متكاي بامزه ببينم.
لابد دستاشم ميذارم زيرِ سرش؟!
حتما پاهاشم ميندازه رو هم؟!



میناجونم،
اون بالشته رو میبینی توی دو تا عکس آخری؟ آره دقیقاً همونجوری، دستا گاهی زیر سر و پاها هم گاهی روی هم. لمیدنشم دیدنیه، البته از دید مامان خاله سوسکه که همیشه قربون صدقه ی دست و پای بلوری بچه ش میره! یادم باشه از لمیدناشم عکس بگیرم. قبلنا که کوچیکتر بود گرفته م ولی حالا جدید هم میگیرم برای دل میناجونم که دریاییه واسه خودش. میبوسمت نقل و نبات
مامان مهبد كوچولو
1 خرداد 92 9:10
سلام به آتيش پاره ي خودم نيروانا و مامان گلش . خب راست ميگه ديگه درش بسته است .
الهي دورش بگردم كه اينقدر با مزه فكر ميكنه


سلام به مامان مهدیه و مهبد گلم! مرسی از همدردیت عزیزدلم! قربونت دوست نازنینم
مامان خورشيد
1 خرداد 92 10:46
اي جانم، من مردم.


خدا نکنه خاله جون! جونتون سلامت
عمو حمید
1 خرداد 92 15:10
ای الهی قیبون مموش خوشگلم بشم به عمو حمیدش میگفت آب می خواد از مشهد با جت براش آب که هیچی چشمه می آوردم(متخصص خرابکاری تربیت اطفال)


مخلص عموی مهربونم هستم، کاشکی شما همیشه پیشم بودین. میبینین این مامان بابای منو تو رو خدا!!!
مموش مظلوم گیر افتاده ای خداااااا
الهه مامان یسنا
1 خرداد 92 18:44
عزیز دلم.... چقدر بانمکی تو نیروانا جونم... ولی مامانی من اگه جای نیروانا بودم وقتی ازت میپرسیدم آب میخوای و جواب مثبت میدادی میگفتم پاشو خودت بخور خیلی دلش مهربونه که فکر شما هم بوده. پیش خودش فکر کرده حتما که اینقدر من سختم بود از جام بلند شم حتما مامان و بابام هم همینطورن....قربون دل پاکش


قربون همدردیت الهه جونم. نیروانا عاشق این خاله عموهای مهربونشه که اینقدر به فکرشن. آره طفلی خودمونم شرمنده شدیم اینجوری گفت

زینب
1 خرداد 92 21:36
الهی من فدای اون فرشته نازنین بشم... عزیز دلم... تعطیلات نزدیکه کی میان مشهد... خیلی دلم براتون تنگ شده فریبا جون عزیز


مرسی خاله زینب عزیزم، هوای مشهد کردیم، فکر کنم اسبابشم جور شده
مامان تسنيم سادات
2 خرداد 92 15:11

ههههههه.... ليوانش درش بسته است
ولى خودمونيم ليوانش هم خيلى باحاله
بالاخره آب از دست دخملى خوردين ؟؟


فدات. یادم نمیاد. فکر کنم آخرش خودم پاشدم به اونم فنجون دادم آب بخوره
مامان دانیال
2 خرداد 92 15:16
سلام مامان فریبا جون چه دختر نازی دارین خدا حفظش کنه به ما هم سر بزن بووووووووووس


سلام محبوبه جون. نظر لطفتونه. ممنونم عزیزم. چشم حتماً خدمت میرسیم.
مامان تسنيم سادات
3 خرداد 92 14:23
از بس من بخاطر اوامر تسنيم كامنت نصفه و نيمه مى گذارم كنار كه بعدا بيام تكميلش كنم ، الان اصلا يادم نمياد كه كامنت اين پستتون رو ارسال كردم يا نه ....
يادمه اومدم نوشتم ولى ارسالش رو يادم نمياد


لطفت همیشه شامل حالمونه گلم. خیلی دوسِتون داریم. تسنیمم رو ببوسین
مامان احسان
5 خرداد 92 8:37
سلام فریبا جون چقدر جالب من هم کلی خندیدم ولی بچم حق داشته ها


سلام عزیزدلم. آخ جون یه حامی دیگه برای نیروانا. مرسی خاله ی مهربون