نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

داداش و خواهر و برادر

1392/2/25 8:53
نویسنده : مامان فريبا
14,951 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم تابت میدادم و می ذوقیدی. یهو ورداشتی که

" مامان انشاء ا... خدا به ما یه نی نی میده، داداش و خواهر و برادر!!! مث مامان ساینا که توی شکمش نی نی ه، من فکر کردم چاقالو شده، شکمش گنده شده!!!، حالا ساینا خواهر و برادر داره"

یه بار دیگه هم شیراز که بودیم شنیدم داشتی به خاله فرزانه میزبان عزیزمون میگفتی 

"خاله، من خواهر و برادر دوست دارم. ولی مامان و بابا میگن خیلی سخته!!!"

 

ببین عزیز دلم! این روزا از این زمزمه ها زیاد می شنویم و خیلیا برای دلسوزی، خیلیا شوخی، خیلیا ...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

صبحی طبق معمول اومدم در این خونه رو واکردم و تا چراغش رو روشن کردم، نظر الهه جان و مامان فسقلی رو دیدم شوکه شدم! آخه من این پست رو فقط پیش نویس کرده بودم و هنوز میخواستم شرحی مفصل براش بنویسم که نه و چرا و چرا و چرا ...! و ای دل غافل که تیک ثبت موقت رو یادم رفته بود بزنم . هنوز توی شوک این بودم که چیکار کنم چیکار نکنم سمانه ی عزیزم زنگ زد. نگفته بودم که سمانه همون دوست عزیزمه که روانشناسه و وجودش یه کیمیا برای این سرزمین دور و خاک خورده ی احساس که سراپا طلاش کنه. سمانه با لحن خیلی جدی شروع کرد "ببین عزیزم، من با کسی شوخی ندارم!" ای خدا سمانه هم خونده بودش و دیگه خیلی حیف بود این پست نیمه کاره رو از نظرها مخفی کنم. براش ماجرا رو گفتم و قرار شد این پست رو ادامه بدم و خاموشش نکنم برای یه وقتِ دیگه. طی یه مکالمه ی سرشار از انرژی و خنده و شوخی به این نتیجه رسیدیم که

ای بابا انگار این یه بحث جهانشموله (و البته شاید اغراق کرده باشم، منطقه شمول که هست حداقل) یادمه توی وبلاگستان، اول از همه پست زهره ی عزیزم رو در این زمینه خوندم. کامنتای اون پست و شروع کامنتای این پست خودم که طبق اکثر مواقع با حسن کلام الهه ی عزیزم آغاز میشه هم شاهدیه که این زمزمه ها خیلی فراگیره. سمانه گفت باید یه فکری بکنه و برای مامانای بچه گریز یه دوره ی توجیهی تشکیل بده، البته بعد از اینکه خودش به ابهامات خودش تونست پاسخ بده و از دل مستندات و کتابها، هزار و یک دلیل پیدا کنه که بچه ی دوم خوبه و نتیجه ش چنینه و چنانه و ...! حرفش این بود که این بحثیه که نمیشه به شوخی ازش گذشت. فرصتیه که اگه از دست بره دیگه برگشت پذیر نیست، پس باید و باید که خیلی جدی در موردش تصمیم بگیریم.

دیشب اگه خواب منو فرانگرفته بود قصدم این بود که ادامه ی پستم بنویسم:

میدونی نیروانای من! از اونجایی که من خیلی آرمانگرا و ایده آلیستم، دلم میخواد همه چی در کمال و غایت خودش باشه، اصلاً برای همین اسم تو رو "نیروانا " گذاشتم که دیگه آخرشی، آخرین مرحله ی کمال انسان! روی همین حساب از لحظه ای که تصمیم گرفتیم زندگی دو نفره مون رو با نور یه فرشته ی آسمونی، رنگین کمونی کنیم، همیشه به بالاترینها و برترینها برات فکر کردیم و تا جایی هم که از دستمون براومده برات انرژی گذاشتیم. منتی نیست، وظیفه مون بوده و بابت کوتاهیامون هم به حکم انسان بودن و خطا داشتن، ازت عذر میخواییم. چیزی که هست حس میکنم دیگه هیچ انرژی ای برای طی دوباره ی همه ی این مراحل ندارم. و از طرفی خیلی میترسم که نتونم عدالت رو بین تو و اون داداش و خواهری که توی رؤیاهاته برقرار کنم. تازه شرایط جامعه هم خیلی فرق کرده و خب خیلی چیزا عوض شده. همین پوشک ناقابلی که برای تو میخریدیم دیگه حتی گیر نمیاد و اگه هم بیاد با یه قیمت نجومی که ... شاید مثال خوبی نباشه ولی میخوام بدونی که به تک تک این چیزا فکر میکنم و دائم با خودم درگیرم. از یه طرف بزرگترا و ریش سفیدا میگن بچه، پشت لازم داره و من جلوشون درمیام که من قوی میکنمش تا دوستای خوب پیدا کنه و یه عالمه پشت داشته باشه. میگن توی روزگار پیری و ناتوانی پدر و مادر لازمه که یه همدرد داشته باشه تا با هم بتونن از پس مشکلات شما برآن، میگم توی روزگار فردا شاید اصلاً زندگی یه شکل دیگه داشته باشه. میگن بچه همبازی میخواد، میگم اینهمه دوست! و خلاصه برای هر دلیلی یه جواب و توجیه براشون میارم. یادمه یه روز مامانم میگفت یه پسر جوونی که با آقاجون توی انجام امور وکالت تولیت یه موقوفه همکاری میکنه (مخصوصاً نوشتم که نسبتش با ما دستت بیاد) و تک پسر بوده از مامان احوال منو میپرسه و به مامان التماس میکنه تو رو خدا نذارین نیروانا تک فرزند باشه، من الان خیلی تنهام! فکر کن! تا چه کسایی برای من و تو دل سوزوندن و میسوزونن که قطعاً همه ش از مهر بیحدشونه به ما. ولی من خیلی دلم میخواد تو تک و یکی یه دونه باشی، چون واقعاً تکی برای من! اینا رو مینویسم که اگه فردا روزی هر چی نتیجه ی این کلنجارام شد و این بحث به هر انجامی رسید حداقل حرف دلم رو برات گفته باشم نازنینم! به قول سمانه حتی فکر اینکه یه بچه ی دیگه بیاد و قرار باشه اینهمه عشقی رو که من الان بهت دارم بین تو و اون تقسیم کنم دیوونه م میکنه.... تازه همه ی اینا یه طرف، دلم برای اون فرشته ای هم که ممکنه یه روزی جمعمون رو چهار نفره کنه میسوزه، از اینکه نتونم خودم رو با شرایط جدید تطبیق بدم و همه ش اونو مقصر بدونم و این باعث بشه نتونم اونهمه عشقی رو که به پای تو ریختم به اونم بدم...

به نظرم این پست قراره خیلی ادامه دار باشه. فعلاً اینجا قطعش میکنم تا ببینم سمانه و مابقی منابع اطلاعاتی و احساسی من چه گُلی میخوان به سرم بزنن.

هم کنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (31)

الهه مامان یسنا
25 اردیبهشت 92 1:16
این قضیه هم انگار داره مد میشه ها... اول نیایش حالا نیروانا و حتما بعدش هم یسنا....خدا به خیر کنه...


الهه ی من که همیشه اولی، این بار اول بودنت یه سرنوشت دیگه برای این پست رقم زده. دستت رو میبوسم بانوی اول!
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
25 اردیبهشت 92 1:22
با اون جمله ی آخر، من دیگه نطقم بسته شد ...

هر جور خودتون صلاح می دونین خب ...


فدات شم دوست نازنین من، کاش بیایی و خودت بقیه ش رو بخونی
مامان آناهيتا
25 اردیبهشت 92 8:02
اي جوووووووووون. قربون اين حرفاي آدم بزرگيت. فريبا جان، ميدوني چند روزيه با سمانه دارم سر اين موضوع بحث و جدل مي كنم. من مي گم تك فرزندها شادترند ولي اون دلايل خودش رو داره. البته منم همين طوري الكي در مورد اين موضوع مهم صحبت نمي كنم. من اين موضوع رو تحت يه مقاله خوندم. امروز صبح سمانه زنگ زد بهم و با خنده گفت وبلاگ نيروانا رو بخون حالا ديگه بايد يه كارگاه براي تو و فريبا بزارم. كيف مي كني چه دوستي داريم . به هر حال الهي هميشه سالم و سرحال باشين و سايتون بالا سر نيروانام. ببوسش

امیدورام ادامه ی این ÷ست رو بخونی عزیزتر از جانم! وقتی چند بار زنگ زدی برای مگیران همه ش داشتم ادامه رو مینوشتم. ببخش اگه نتونستم خوب بهت جواب بدم. همه ش میترسیدم رشته ی کلام از دستم در بره و هیچی هم بهت نمیگفتم که دارم چیکار میکنم. نگو تو منو خونده بودی و شاید برای همین هم مثل همیشه بزرگوارانه باهام حرف دی. فدات بشم من. قول میدم اشتراک مجله ی شهرزاد رو در اولین فرصت برات بگیرم عزیزم. چقدر به این کارگاه نیاز داریم همه مون. کاش سر بگیره! سمانه رو خدا نگه داره الهی! بوس و عشق برای هر دوتون

مامان آناهيتا
25 اردیبهشت 92 8:03
راستي اسم كارگاهش هم ميخواد بزاره : مادران فرزند گريز


شنیدم ازش، جانِ کلام هم همینه نه!
مامان بردیا
25 اردیبهشت 92 8:44
فداش شم که دلش داداش و خواهر برادر میخواد.محکمو جانانه ببوسش فریبا جون

فدات مهدختم. دستتو میبوسه عزیزم. بچه ست دیگه
بابك حسين زاده برجويي
25 اردیبهشت 92 8:55
سلام و درود بر شما
خيلي خوشحالم از آشنايي با شما وب زيبا مطالب و شعرهاي زيباتون
این روزا از این زمزمه ها را ما هم زیاد می شنویم...
درود دوست من


سلام و درود جناب حسین زاده ی عزیز!
باعث افتخار و خوشحالیِ بسیار منم هست یادگار داشتن نوشته ی پرمهر شما لابلای صفحات کتاب خاطرات دخترم. قدم رنجه کردین. ممنونم.

امید که نتیجه ی زمزمه ها همیشه بهترین باشه.

مامان آناهيتا
25 اردیبهشت 92 10:44
فريبا جان، تك تك جملاتت رو من توي بحث و جدلم با سمانه داشتم. من مطمئنم نسل آناهيتا و نيروانا، تعداد خانواده هاي تك فرزندي به وفور خواهد بود. براي همين دوست هايي خوب خواهند داشت كه حرفهاشون، دلتنگي هاشون، شاديهاشون، موفقيت هاشون و لحظه به لحظه زندگيشون رو در كنار هم باشند. من به اين صحبت كه بين بيشتر از يك بچه عدالت برقرار بشه خيلي سخته اعتقاد زيادي دارم. من مطمئن نيستم بتونم عشقي كه به آناهيتا ميدم رو به فرشته كوچولوي ديگه اي هم بدم. اين صحبت ها رو از آناهيتا هم مي شنوم: مامان، من داداش دارم."نه دخترم" چرا دارم. امير محمده ديگه. "اميرمحمد پسر داييته ولي مي تونه مثل يه داداش واست باشه". اين صحبت ها پيش مياد و مطمئن باش بعد از رفتن نيروانا به مهد كودك و بودن با بچه ها دلتنگي هاش كمتر ميشه. من اينطوري فكر مي كنم و فكر نكنم بخوام بچه اي ديگه هم داشته باشم. به هرحال اميدوارم هر تصميمي كه مي گيريد به خير و خوشي باشه.

ممنونم زینب جان، دیدگاه ما خیلی مثل همه و برای همین انگار یه کارگاه لازم داره تا نظرات کارشناسانه رو هم بشنویم. منم امیدوارم این نقطه ی تعیین سرنوشت و انتخاب مسیر رو هم با آگاهی و اطمینان کامل و با یه قاطعیتی پشت سر بذاریم که بعدها جای هیچ اما و اگر و افسوسی باقی نمونه آناهیتام رو ببوس
مامان ترمه
25 اردیبهشت 92 16:25
واقعا این بچه ها حق دارند
به خدا حق دارند تنها نباشند..گاهی به این فکر میکنم که ترمه تنها و بدون خواهر(مخصوصا خواهر ) یا بردار میمونه گریه میکنم براش ولی...
آقا من نیستم
شما رو نمیدونم که بچه دوم رو هم بیاورید یا نه ولی مَ...ن نیستم
به مشکلات زندگی های این روزگار بد مراد که فکر میکنم بیشتر گریه ام میگیره.

هاله ی عزیزم، مرسی که اومدی و برام نظر با ارزشت رو ثبت کردی، فکر کنم با همم در این مورد صحبت کردیم اون جمعه ی قشنگ آره؟ و یادمه که به دلیلای مشترک یه نظر مشترک داشتیم. خدا کنه نظرمون درست باشه و پشیمون نشیم نه! من منتظرم ببینم سمانه ی عزیزم چقدر میخواد توی تصمیم گیری کمکمون کنه...
ترمه ی اصیلم رو ببوس
والا به خدا
مامان ترمه
25 اردیبهشت 92 16:29
ولی یک مسئله دیگه هم باید در نظر داشت
من همیشه میگم
(قال هاله علیه سلام):
زندگی هم حساب 2 . 2 تا چهارتا هست
و
هم
حساب 2 . 2 تا چهارتا نیست
..
یعنی اصلا معلوم نیست این چیزهایی که ما داریم فکر میکنیم درست باشه یا نه
ولی درکل ، به ترمه میگم بچه جون همینه که هست

منم از همین "ولی" ها می ترسم که توی آینده بشه "ای کاش!"
کاشکی تصمیمون همه ی دو دو تا چهارتاها و غیرچهارتاها رو ببینه نه!
مامان پارمیس
25 اردیبهشت 92 16:50
چه جالب. پنج شنبه داشتم از الهه در این مورد نظر میخواستم و البته بهش میگفتم که جدی به این مووع فکر کن چون تقریبا وقتشه. واسه الهه البته

میبینی وحیده جون، میگم زمزمه ی فراگیریه
مرسی از نظر قشنگت. فکر کنم تو خیلی راحت تصممیمت رو گرفتی و منتظری پارمیسم یه کوچولو دیگه از آب و گل دربیاد، آره!؟
ببوسش پروانه م رو
مامان نیایش
25 اردیبهشت 92 17:45
واااااااااااااااااااای عزززززززیز دلم فریبا جون اگه بدونی چه قدر منتظر این پست بودم
باور میکنی آیا ؟
فدات شم نیروانای شیرین زبونم که بالاخره رسیدی به این جا که ان شاالله ...
همش دلم میخواست بدونم یه فریبای کمال گرا و ایده آلیست توی این زمینه چه نظری داره من که مدت هاست باهاش درگیرم با نیایش که واقعا از ته دلش میخواد الان اینو فهمیدم!
میدونی من با مشاور کودک که خانم حاذقی هم هست مشورت کردم اون میگه خب تلاش برای رسیدن به ایده آل ها خیلی هم خوبه ولی همیشه اون چیزی که به زندگی آرامش بیشتری بده و اون رو به سمت شادی و آرامش ببره بهتره ......
میدونی مستقیما جواب منو نداد و گفت فقط شما دو تا یعنی من و همسرم باید راجع به این موضوع تصمیم بگیریم نه هیچ کس دیگه
اگه باور داشته باشیم که سخته و نشدنی اگه باورمون این باشه که نمیتونیم بین دو تا عدالت رو داشته باشیم و همه اون ایده آل ها رو قطعا نمیشه......
اگه باورمون اینه که دوره عوض شده و ما دیگه نمیتونیم مثل پدر و مادرهامون چند تا بچه رو با هم بزرگ کنیم یعنی نمیشه دیگه ...
ولی اگه یه روزی بتونیم نگاهمون رو عوض کنیم شاید...
منم خیلی ذهنم درگیره این مسئله شده هنوز هم نمیدونم درستش چیه اونی که بزرگ تر های ما میگن یا ......
دلم میخواد اگه به جوابی رسیدی بازم پستت رو کامل و کامل تر کنی تا ببینیم آخرش خدا چی میخواد برا ی بچه های این دهه یعنی قسمتشون تنهاییه به تعبیر مادر و پدر های ما یا نه به کمال رسیدن و تک بودن ...؟!

سلام زهره ی عزیزم، ای همیشه یه قدم جلوتر!
خب مسلمه که هیشکی نمیتونه واسه زندگی هیشکی دیگه نسخه بپیچه و مستقیم بگه آره یا نه! همه فقط راه و چاه نشون میدن و سعی میکنن با علم و تجربه ی خودشون اونور قضیه رو برامون روشن تر کنن. آخرش همه ی بار تصمیم گیری متوجه خودمونه. عزیزمه نیایش که یادمه انگار از همون اوایل که میرفت مهدکودک دلش هوایی شده بود!
خدا کنه بتونم این بحث رو یه جور قشنگی پی بگیرم و هم خودم به یه نتیجه ی درست برسم هم بری دوستام یه منبع خوب باشه که بتونن توی تصمیم گیری ازش استفاده کنن. فدات عزیزم که اینهمه بهم لطف داری. میبوسمت
زینب
25 اردیبهشت 92 22:23
عزیزم وقتی خودت اینقدر جدی نوشتی ایده آل گرایی ...آخه من چی بگم؟؟؟؟
امان از این ایده آل گرایی که جزئی از ژن هامون شده

من مخلص و کوچیک تو هستم زینبم، اون ژنت رو قربون برم هم مکتب عزیز!
گلناز
25 اردیبهشت 92 23:15
با اجازه.
با هم حرفشو زده بودیم نه؟ به نظر من خیلی تصمیم شخصی و سختیه و فرزند گریزی کلمه درستی نیست چون یکبار این تصمیم سخت را گرفتی برای بار دوم به خیلی چیزها بستگی داره و...
که برای هر کسی فرق می کنه. عشقت تقسیم نمی شه گلم دلت دوبرابر میشه . عشق بچه دوم به زندگی رنگ دیگه ای میده ولی ابدا این دلیل وسوسه کننده ای برای به وجود آوردن یک معصوم بیگناه به این دنیای سخت نیست. خدا حفظشون کنه انشا.. با دوستیها جای خواهر و.. پر میشه. سخته واقعا سخته من هرگز به کسی توصیه نمی کنم مگر مادر خانه دار در شهرستان با تمکن مالی بسیار و یه دو سه نفری نیروی کمکی. والسلام. منبر تمام


آره یادته گلنازم، چه اس های عریض و طویلی رد و بدل کردیم بابت همین موضوع! یادمه اون بار فکر میکردم دیگه تصمیمم قطعی شده و خوشحال بودم. خیلی وقتا این بحث باز میشه و هر بار حس میکنم تصمیمم رو گرفته م و با آرامش خاطر میبندمش. ولی هیچوقت اینقدر واضح نیروانا خودش رو توی این بحث شرکت نداده بود. شنیده م که تنها و فقط برای پرکردن تنهاییای فرزند اول، صاحب دومی شدن اشتباهه و منم قبولش دارم. برای همین میخوام این بار یه تصمیم درست و حسابی بگیرم و برای همیشه این بحث رو فیصله بدم. یه جواب محکم و کاملاً منطقی هم برای نیروانام میخوام که خودم بهش ایمان داشته باشم.

تو که صاحب دو تا ماه پیشونی هستی و تجربه داری نظرت خیلی برام عزیزه.من اون شرایطی که نوشتی ندارم و طبق اون صحبتای قبلی هم که با هم داشتیم باز به همون نتیجه ی قبل می رسم ولی میخوام این "ولی" رو دیگه نگم.
میبوسمت عزیزم که دلت تا بینهایت تکثیره
محمد
26 اردیبهشت 92 11:26
سلام بر آبجی فریبای عزیز ومهربون
اول از همه چیز آنکه دندان دهد نان دهد. خیالت راحت راحت
در ثانی نذارید اختلاف سنی زیاد بشه . ما خودمنون پسرم 7 سالش بود که زهرا دنیا اومد وای چه مصیبتها که از دست علی نکشیدیم تا غافل میشدیم زهرا کوچولو کتک خورده بود .الانه هم که علی ششم ابتدایی و زهرا پیش دبستانی همش دعوا دارن . ولی خواهر خانمم که اختلاف سنی بین پسر ودخترش 2 سال است خیلی راحت ترن .
شاد باشید وسلامت

سلام برادر عزیزم!
نه صد در صد به این مثل ولی به مشابهاتش باور دارم.
مسئله ی ما فعلاً بودن و نبودنه! و خب صدالبته اگه قرار باشه به بودن، که خیلی معتقدیم فاصله ی سنی همین حدودا خوبه. خدا علی و زهرای نازنین رو براتون حفظ کنه. هر چی بزرگتر میشن تفاوت سنیشون کمرنگ تر میشه و بهم روحاً نزدیک میشن، نگران نباشین. خدا همه ی خواهر و برادرا رو واسه هم نگه داره.
امید که بتونیم تصمیم درست بگیریم. مرسی از راهنماییتون داداش
مامان نیایش
26 اردیبهشت 92 13:30
برای چراغ های همسایه هم ، نور آرزو کن ،

بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ...

ماه رجب است و شب آرزوها ...

التماس دعا...


تو خورشیدی عزیزم، حوالیِ ما همیشه به نورت روشنه. مرسی از دعاهای قشنگت. همیشه برآورده باد!
مامان اینده یه فسقلی
26 اردیبهشت 92 19:53
هههههه، یعنی ادامه داشته؟!!!!

ببخشید دیگه، ما هی وبلاگ ها رو چک می کنیم و میاییم کشیک میدیم کی آپ شده

ادامه مطلب رو هم خوندم. جالب بود.


تو عشقی عزیزم! مرسی که اینهمه بهم محبت داری. میبوسمت مامانی آینده!
مامان تسنيم سادات
27 اردیبهشت 92 0:16
به نظر من مامانى عزيز هم شما يه جورايى حق داريد و هم ديگرانى كه از روى محبت ، براى نيروانا جون دلسوزى مى كنند ...
راستيتش با اين جمله تون ١٠٠ درصد موافقم ...
اينكه ديگه انرژى نداريد كه براى يكى ديگه خرج كنيد . گرونى ها و سخت شدن زندگى هم جاى خود ، كاملا موافقم
خيلى روى اين موضوع فكر مى كنم ، به ناتوانى الان خودم ، به آينده ، به تنها شدن عزيز دلم بعد از من ....
الهى هر چى كه خيره پيش بياد هم براى شما و هم براى ما ، براى همه اونايى كه بر سر اين دوراهى موندن
منتظرم ببينم اين پست به كجا كشيده ميشه


آره گلم، البته که همه با توجه به آگاهی و تجربه ی خودشون حق دارن و حرفی که میگن قابل احترامه، منم سخت امیدوارم این پست به جاهای خوبی سوق داده بشه با لطف و مهر دوستان و صاحب نظران عزیزم که همیشه ی خدا کمکم بودن
مامان مبینا و رادین
27 اردیبهشت 92 14:21
بیشتر اوقات میخونم مطالبتون رو فریبا جان و لذت میبرم ..
این دقیقا مشکلی بود که ما هم داشتیم.ترس و استرس برای اومدن یه بچه دیگه. و شاید دلیل اینکه بین دو تا بچه هامون این همه فاصله سنی هست هم همینه.ولی از من طی طریق کرده بشنوید که اونقدر ها هم که فکر می کنید اومدن یه بچه دیگه سخت نیست.خدا خودش هم انرژیش رو بهتون می ده و هم صبر و حوصلش رو. و البته هر انکس که دندان دهد ،نان دهد.
جالبه من هم تا تصمیمم برای بچه دار شدن قطعی بشه همه این توجیهات رو میاوردم، ولی واقعیت اینه که اینها فقط توجیه .شاید یه جورایی بشه گفت توجیهی برای بی حوصلگیها و ترسهامون.در ضمن مطمئن باشید که مهر مادر هیچ وقت تقسیم نمیشه به این معنی که نصف بشه بین بچه ها، بلکه انگار با تولد هر بچه این عشق و علاقه هم دوباره زاییده میشه ...

به هر حال براتون بهترینها رو از خدای بزرگ می خوام ..

فدای محبتت دوست عزیزم،
چقدر خوبه که تجربه ی قشنگتون رو در اختیارم گذشتین، ممنونتونم.
از تشبیه آخرتون حظ کردم، "با تولد هر بچه این عشق هم دوباره زاییده میشه." خدا کنه منم بتونم با یه ایمان قوی و اطمینان خاطر یه تصمیم درست بگیرم که حداقل اگه قراره داداش و خواهر و برادری باشه به موقع باشه و اگه هم نه دیگه تردید و دودلی و ای کاش بدنبال نداشته باشه. از مهرت ممنونم. گلهای باغ زندگیتون رو ببوسین
میگم راستی به زینبمم اینا رو گفتین؟
ماهنامه شهرزاد
28 اردیبهشت 92 2:31
شما هم دعوتید
مجله شهرزاد اولین و تنها مجله تخصصی کودکیاری در ایران ده ساله شد.
شهرزاد در روز اول خرداد سال 92 دهمین سال انتشار خود را جشن خواهد گرفت.
این جشن در فرهنگسرای ارسباران برگزار خواهد شد و حضور در آن برای عموم آزاد است.
در این جشن قرار است از چهره های فرهنگی محبوب کودکان و همکاران مجله شهرزاد تقدیر به عمل آید.
علاقه­مندان برای حضور در این جشن می توانند روز چهارشنبه اول خرداد ساعت 10 صبح به فرهنگسرای ارسباران واقع در پل سیدخندان، خیابان جلفا مراجعه نمایند

خدایا کاش میشد این دعوت رو لبیک بگم. از وقتی الهه بهم اس زده این دعوتنامه رو توی دلم غوغاییه
مامان نوژاجوني
28 اردیبهشت 92 9:53
عزيزم ميتونم دركت كنم.ولي منم مثل شما يك كلام ميگم ديگه نه بچه نميخوام چون واقعا هم سختيه خودشو داره هم واقعا خرجشون كمرشكنه وهم عشق وعلاقه رو نميتونم تقسم كنم.من باهات كلي موافقم عزيزم.ولي عزيزم فكر كنم سنشونه كه احساس تنهايي ميكنن.اتفاقا برادر زاده ي من هم هم سن نيروانا جونه ودايم به مامانش گير ميده كه من تنهامو خواهر ميخوام ديگه خسته شدم هيشكي منو دوست نداره و. ازين حرفها وقتي بهش نگاه ميكنم پيش خودم يعني چند صباح ديگه نوژاهم چين حرفي رو بهم ميزنه؟؟؟؟اگربزنه واقعا آيا اين دلايلي كه ما براش مسيگيم قانع كننده هست ؟مطمننا كه اونا منظورو مفهوم حرفهاي ما رو درك نميكنند.يكم از الان نگران شدم .خدااون روز رونياره اصلا دلم نميخواد نوژا اين حرف رو بهم بزنه.در هر حال مرسي كه باعث شدي يكم از الان براي اون موقع به فكر باشم ميبوسمتون

از همدلی و همراهیت ممنونم عزیزدلم ولی منم بهت توصیه میکنم از حالا خیلی جدی به این قضیه فکر کنی و در موردش تصمیمی قاطع بگیری. بی شک نوژاجون هم روزی این خواسته رو مطرح میکنه و این ماییم که باید با قاطعیت خومون براش مسئله رو روشن کنیم براساس تصمیمی که می گیریم.
منم روی ماه تو و نوژای عزیزم رو میبوسم به امید اینکه همه مون تصمیم درست بگیریم.
مامان خورشيد
28 اردیبهشت 92 10:01
منهم برا نداشتن بچه دوم خيلي از دلايل شما رو دارم و البته يكسري از دلايل خودم رو و بطور مثال من ديوانه كار كردن هستم و مطمئنم بچه دوم اين امكان رو ازم مي گيره و خيلي راحت چون منهم انسانم و براي خودم حق دارم فكر مي كنم مي تونم اين حق رو براي خودم قائل بشم و بچه نيارم و هزار و يك دليل شخصي ديگه كه به نظر خيلي ها خودخواهيه ولي به نظر خودم اينه كه نسل جديد ديگه تمام زندگي و هدف رو بچه نمي دونن كه بطور مثال اگه روزي بچشون خواست بره خارج از كشور و يا زندگي مستقلي داشت فكر كنن دنيا به آخر رسيده و به قول پدرم اگه شما بچه ها نبودين الان زندگي ما چه ثمره اي داشت كه من قويا با اين طرز فكرا مخالفم و فكر مي كنم من به عنوان يك انسان و مستقل از بچه ام آرزوها و اهدافي دارم كه حق دارم بهشون برسم...
مامان خورشيد
28 اردیبهشت 92 10:05
و ديگه اينكه قرار نيست بچه ها هرچي خواستند براشون فراهم بشه من به شخصه خيلي چيزا نمي تونم برا خورشيد فراهم كنم و با دليل براش توضيح مي دم چه برسه به اينكه بخواد يه خواهر يا برادر داشته باشه كه اصلن معلوم نيست لزوما تاثير خوبي تو زندگيش مي زاره يا نه و تو اين روزگار كه مي بيني سه تا خواهر و برادر هركدوم يه سمت دنيا هستند ميشه خواهر يا برادري آورد و بعد اميدوارانه منتظر موند كه اينا تو پيري برا هم بمونن و از اين حرفا و بعدم اگه بخواهيم كل زندگيمون رو فداي بچه ها و خواسته هاشون كنيم حتما حتما ناخودآگاه انتظاراتمون ازشون بالا مي ره و ممكنه در آينده براشون مانعي بشيم.
بهر حال اين نظرات منه و حتما به نظر خيلي ها پر اشتباهه ولي چون بخش نظرات بازه خواستم منهم نظرمون رو بگم.

براتون بهترين اتفاق ها رو آرزو مي كنم.


عزیزدلم، چقدر این حرفا و نظرات تو لازم بود برای کاملتر شدن بحثمون. ممنونم که حرفایی رو نوشتی و نکته هایی رو اشاره کردی که شاید اون لحظه من نتونستم برای نیروانام بنویسم.
من به احترام به فردیت و هویت هر شخص شدیداً مصرم. اینکه میبینم مادری دیوانه وار تمام وجود خودش رو در فرزندانش حل میکنه ناراحتم میکنه ولی در مورد خودم عجیب حس میکنم نیروانا بخشی از هویت منه که قبل از تولدش خاموش بوده، حس میکنم اون منو احیا کرده و رسالت من توی این دنیا فقط اینه که براش زمینه ی اعتلا و بالندگیش رو فراهم کنم. من خودم رو توی نیروانا حل نمیکنم بلکه حس میکنم با پاگرفتن اونه که منم به آرزو و هدفم رسیده م. شاید چون پیش از اون هیچ هدف و آرزوی خاصی نداشته م که بودنش یه وقت بخواد منو ازش دور کنه. و دیگه اینکه نیروانا برای من یه سمبله، یه نماده، شاید برای همینه که میخوام منحصر بفرد باشه.
هدف من همیشه، تنها زندگی کردن بوده و لذت بردن از اکنون زندگی به همون بیان ناب سهراب سپهری"آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون"، انتشار عشق و مهر و لبخنده. و خدا نکنه که بخوام روزی از نیروانا متوقع باشم که بخاطر امروز من، امروز خودش رو فدا کنه. خدا نکنه...
بازم ممنونتم عزیزم و دعا میکنم برای همه که بهترین تصمیم رو بگیرن

نیایش
28 اردیبهشت 92 10:07
عزیزم نمی دونم نیایش کامنت اول نیایش من بود یا نه ولی نیایش نیز همین نظر را دارد . من الان که دیگر راهی ندارم بسیار پشیمانم .

حس میکنم منظور الهه نیایش زهره بود ولی از روی سن و سال که بخواهی حساب کنی نیایش شما اولین بوده عزیزدلم
من میگم زیاد پشیمون نباش. از الانت لذت ببر و بانوی بهارنارنجی که کنارت عطرافشانه. ببوسش گلم
صبا
28 اردیبهشت 92 10:13
خاله جون به نظر من که البته در مقابل نظرات این همه بزرگ تر پشیزی ارزش نداره فقط خواستم بگم من با بزرگ تر شدنم و تجربه های نو به نویی که روز به روز بدست میارم فکر می کنم وضعیت اقتصادی دلیل خیلی مهمیه که ادم با توجه به اون بخواد تصمیم بگیره که ایا فرزند دومی هم داشته باشه یا نه و با توجه به شرایط امروزه و مثل مثال خودتون که نوشتید من شاهد هستم که چه هزینه هایی رو دوباره باید صرف این کار کنیدو صد البته وقت و انرژی ای رو که باید صرف کنید ! اما راستش به عنوان یک تک فرزند می گم نگذارید نیروانا جون تک فرزند باقی بمونه ! خاله جونم می دونم که شما از مهر مادری برای تک دخترتون چیزی کم نمی گذارید و تا حالاش هم کم نگذاشته اید اما روزی مثل من وقتی در شرایط سنی من و در دوران بلوغ قرار بگیره همیشه به غیر از پدر و مادرش نیاز یک هم صحبت و هم سن رو حس می کنه چون من هم با وجود محبت بی انتهای مادرم گاهی اوقات احساس تنهایی منو فرا می گیره ، به علت مشغله ی زیاد یا حتی چیزهای دیگه توجه پدر و مادر با بالاتر رفتن سن کودک به نسبت کم تر میشه و خب نیروانا هم در این سن نیاز به یک هم بازی داره که به جز دوست همیشه در کنارش باشه و در بزرگیش هم یک راز نگهدار و همدل و هم سخن مهربان باشه ...به نطر من با وجود سختی ها و مشکلاتی که در این کاره برای این کوچولوی تک یک ستاره ی درخشان دیگه هدیه بیارید تا مثل من در اوقات تنهایی اش حسرت داشتن یک خواهر را نداشته باشه

صبای عزیزم، چقدر به این کامنت بزرگوارانه و صمیمیِ تو نیاز داشتم خاله! ممنونم که برام دوباره غیرمخفی گذاشتیش تا همه ی دوستام در جریانش باشن.
میدونی هر چه بیشتر پیش میریم انگار عدم نیاز به خواهر و برادر جلوه ی منطقی تری پیدا میکنه ولی آیا واقعاً حس بشری و فطرت آدمی هم همینو میگه؟! این حرفای تو آدم رو مجبور به عمیقتر فکر کردن میکنه عزیزم. الهی همه ی دوستات برات بهترین خواهر و برادرای دنیا باشن. برای ما دعا کن تصمیم خوبی بگیریم صباجون! میبوسمت
صبا
28 اردیبهشت 92 10:14
سلام خاله جونم .
ممنونم که به نظرم اهمیت دادید.
نیروانا جون رو از طرفم ببوسید


فدات شم عزیزم. نظرت همیشه برام مهمه
الهه مامان یسنا
28 اردیبهشت 92 15:10
سلام فریبای من... نمیدونم چی بگم چقدر این اول شدن ماجرا داشته ها!!! همه نظرهای دوستای خوبت وخوبم رو خوندم هر نظری محترم وبجاست ولی تنها کسی که میتونه تصمیم بگیره فقط وفقط خودمونیم نه؟ من که خودمم رو میدونم که هنوز حسابی به آینده فکر نکردم که قراره بچه دومی باشه یا نه .. شاید هم الکی خودم خودم میکنم چون میدونیم که تقدیرمون نوشته شده از قبل... موفق باش دوست خوبم تو تصمیم گیریت که هر تصمیمی با آقا حامد بگیرین عواقب خودش رو داره...

سلام عزیزم، اتفاق بسیار فرخنده ای بود و هست عزیز دلم. خیلی خوب شد که زودتر مطرح شد. آره انگار، نهایت امر، تصمیم، فقط و فقط با خودمونه که الهی بهترین باشه. خدا کنه لایق هر چی که برامون نوشته میشه باشیم و سپاسگزار.
میبوسمت عزیزم. مرسی که باهامی
گلناز
28 اردیبهشت 92 19:41
من تو موقعیت تو قرار گرفتم. دلمو یکدله کردم دیگه نیارم همه چیو دادم بیرون. هانا خانوم گفتن سلام ما داریم میایم. خدا رو صد هزار بار شکرش. قدمش رو چشمم و برام فصلی از مادری را باز کرد که هیچوقت با وندا این مدلشو تجربه نکرده بودم. هذ بچه ای یه مدل عشق و احساس را میاره و همیشه گفتم چه خوشبخت بودند مادرهای قدیم و ما چیز زیادی نفهمیدیم. اما بارم می گم با این اوضاع سخته و باید از این نعمت هم گذشت مگر اون شرایط کمکی باشه.

برات خیلی خوشحالم عزیزم که خدا یه نازگل زیبای دیگه بهت هدیه کرد با یه تجربه و عشق متفاوت. واقعاً خوش بحال مامانای ما و البته بعضی وقتا که میبینم مامانم هنوز که هنوزه مدل به مدل دغدغه ی ماها رو داره و از نگرانیای همه مون شبا خواب درست نداره به خودم راضی میشم. حق با توست گلنازم، اصلاً به تنهایی و بدون کمک که راست میگی هیچ جوره نمیشه. فدای محبتت که بازم تجربه هات رو بهم میگی. ببوس نوگلای خوشگلم رو. خدا برات نگهشون داره، ماهن




مامان دخملی ها
29 اردیبهشت 92 0:34
سلام مامان خانمی
راستش از نظر من هم تک فرزندی خوب نیست هر چقدر هم دوست و همبازی داشته باشه بچه باز هم احساس تنهایی میکنه شما میتونید اینطور فکر کنید که با یک برادر یا خواهر نیروانا جان بهتر به کمال میرسد خدا هم یاری میکند
من الان مادر سه تا دختر هستم از خیلی جهات سخته ولی خوبیهای خاص خودشو داره
چند روزه پیش دختر دومی که 3 سالشه دستهاش و صورتشو رو به اسمان کرده و میگه خدایا شکرت یکی دیگه میدی؟
مامان تقصیر شماست که خدا دیگه نی نی به ما نمیده چون ازش نخواستی

سلام دوست عزیزم، مامان مهربون و سخت کوش، واقعاً خدا بهت قوت بده با سه تا بچه توی این دوره و زمونه! میگم واقعاً تنهایی بزرگشون میکنی یا کمک داری؟ الهی سه تا فرشته ی نازت رو خدا برات محکم توی دستای خودش نگه داره و روز بروز بالندگیشون رو ببینی. چه خوبه که هر سه تام دخترن خیر و برکتتون توی زندگی حسابیه. مرسی که خونه مون اومدی و برام نظر مهرت رو گذاشتی. عزیزمه پریای بامزه. ببوسشون حسابی دختریای بامزه ت رو
sahar
29 اردیبهشت 92 10:37
من به شددددت موافق بچه دوم هستم !
و اگه شوهر موهر تو کارم بود حتما یه بچه دیگه هم می اوردم .
باور میکنی فریبا تصور اینکه حسین در آینده هیچ خواهر برادری نداره و تنهاس یکی از سوهان های روح منه همیشه !



خدای من سحررررررر! خوش اومدی، خوبی دوست جون! از این رک گوییت حال میکنم سحری! به نظرم خیلی هم سوهان روح نباید باشه. ایشالا که هیچوقت نبات گلم تنها نمونه. ببوسش پسر تازه مهدکودکی شده ی نازم رو
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
29 اردیبهشت 92 12:40


عرض ارادت ...


قربون مرام
مامان مهبد كوچولو
30 اردیبهشت 92 10:07
چي بگم ؟؟ هنوز خيلي بي تجربه ام كه بخوام نظري راجع به اين بحث بدم ؟!؟ پس فقط ميخونم ببينم بقيه ي دوستان چي ميگن اي نيرواناي كلك ، ايشالله هر چي خيره پيش بياد

همه مون مث همیم مهدیه جون! شاید چون هنوز از زبون مهبدم مستقیم نشنیدی حس بی تجربگی بهت دست داده. آره خیلی خوبه که نظر دوستن رو بخونی و ببینی دلت بیشتر با کدومه. موفق باشیم همه