داداش و خواهر و برادر
داشتم تابت میدادم و می ذوقیدی. یهو ورداشتی که
" مامان انشاء ا... خدا به ما یه نی نی میده، داداش و خواهر و برادر!!! مث مامان ساینا که توی شکمش نی نی ه، من فکر کردم چاقالو شده، شکمش گنده شده!!!، حالا ساینا خواهر و برادر داره"
یه بار دیگه هم شیراز که بودیم شنیدم داشتی به خاله فرزانه میزبان عزیزمون میگفتی
"خاله، من خواهر و برادر دوست دارم. ولی مامان و بابا میگن خیلی سخته!!!"
ببین عزیز دلم! این روزا از این زمزمه ها زیاد می شنویم و خیلیا برای دلسوزی، خیلیا شوخی، خیلیا ...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
صبحی طبق معمول اومدم در این خونه رو واکردم و تا چراغش رو روشن کردم، نظر الهه جان و مامان فسقلی رو دیدم شوکه شدم! آخه من این پست رو فقط پیش نویس کرده بودم و هنوز میخواستم شرحی مفصل براش بنویسم که نه و چرا و چرا و چرا ...! و ای دل غافل که تیک ثبت موقت رو یادم رفته بود بزنم . هنوز توی شوک این بودم که چیکار کنم چیکار نکنم سمانه ی عزیزم زنگ زد. نگفته بودم که سمانه همون دوست عزیزمه که روانشناسه و وجودش یه کیمیا برای این سرزمین دور و خاک خورده ی احساس که سراپا طلاش کنه. سمانه با لحن خیلی جدی شروع کرد "ببین عزیزم، من با کسی شوخی ندارم!" ای خدا سمانه هم خونده بودش و دیگه خیلی حیف بود این پست نیمه کاره رو از نظرها مخفی کنم. براش ماجرا رو گفتم و قرار شد این پست رو ادامه بدم و خاموشش نکنم برای یه وقتِ دیگه. طی یه مکالمه ی سرشار از انرژی و خنده و شوخی به این نتیجه رسیدیم که
ای بابا انگار این یه بحث جهانشموله (و البته شاید اغراق کرده باشم، منطقه شمول که هست حداقل) یادمه توی وبلاگستان، اول از همه پست زهره ی عزیزم رو در این زمینه خوندم. کامنتای اون پست و شروع کامنتای این پست خودم که طبق اکثر مواقع با حسن کلام الهه ی عزیزم آغاز میشه هم شاهدیه که این زمزمه ها خیلی فراگیره. سمانه گفت باید یه فکری بکنه و برای مامانای بچه گریز یه دوره ی توجیهی تشکیل بده، البته بعد از اینکه خودش به ابهامات خودش تونست پاسخ بده و از دل مستندات و کتابها، هزار و یک دلیل پیدا کنه که بچه ی دوم خوبه و نتیجه ش چنینه و چنانه و ...! حرفش این بود که این بحثیه که نمیشه به شوخی ازش گذشت. فرصتیه که اگه از دست بره دیگه برگشت پذیر نیست، پس باید و باید که خیلی جدی در موردش تصمیم بگیریم.
دیشب اگه خواب منو فرانگرفته بود قصدم این بود که ادامه ی پستم بنویسم:
میدونی نیروانای من! از اونجایی که من خیلی آرمانگرا و ایده آلیستم، دلم میخواد همه چی در کمال و غایت خودش باشه، اصلاً برای همین اسم تو رو "نیروانا " گذاشتم که دیگه آخرشی، آخرین مرحله ی کمال انسان! روی همین حساب از لحظه ای که تصمیم گرفتیم زندگی دو نفره مون رو با نور یه فرشته ی آسمونی، رنگین کمونی کنیم، همیشه به بالاترینها و برترینها برات فکر کردیم و تا جایی هم که از دستمون براومده برات انرژی گذاشتیم. منتی نیست، وظیفه مون بوده و بابت کوتاهیامون هم به حکم انسان بودن و خطا داشتن، ازت عذر میخواییم. چیزی که هست حس میکنم دیگه هیچ انرژی ای برای طی دوباره ی همه ی این مراحل ندارم. و از طرفی خیلی میترسم که نتونم عدالت رو بین تو و اون داداش و خواهری که توی رؤیاهاته برقرار کنم. تازه شرایط جامعه هم خیلی فرق کرده و خب خیلی چیزا عوض شده. همین پوشک ناقابلی که برای تو میخریدیم دیگه حتی گیر نمیاد و اگه هم بیاد با یه قیمت نجومی که ... شاید مثال خوبی نباشه ولی میخوام بدونی که به تک تک این چیزا فکر میکنم و دائم با خودم درگیرم. از یه طرف بزرگترا و ریش سفیدا میگن بچه، پشت لازم داره و من جلوشون درمیام که من قوی میکنمش تا دوستای خوب پیدا کنه و یه عالمه پشت داشته باشه. میگن توی روزگار پیری و ناتوانی پدر و مادر لازمه که یه همدرد داشته باشه تا با هم بتونن از پس مشکلات شما برآن، میگم توی روزگار فردا شاید اصلاً زندگی یه شکل دیگه داشته باشه. میگن بچه همبازی میخواد، میگم اینهمه دوست! و خلاصه برای هر دلیلی یه جواب و توجیه براشون میارم. یادمه یه روز مامانم میگفت یه پسر جوونی که با آقاجون توی انجام امور وکالت تولیت یه موقوفه همکاری میکنه (مخصوصاً نوشتم که نسبتش با ما دستت بیاد) و تک پسر بوده از مامان احوال منو میپرسه و به مامان التماس میکنه تو رو خدا نذارین نیروانا تک فرزند باشه، من الان خیلی تنهام! فکر کن! تا چه کسایی برای من و تو دل سوزوندن و میسوزونن که قطعاً همه ش از مهر بیحدشونه به ما. ولی من خیلی دلم میخواد تو تک و یکی یه دونه باشی، چون واقعاً تکی برای من! اینا رو مینویسم که اگه فردا روزی هر چی نتیجه ی این کلنجارام شد و این بحث به هر انجامی رسید حداقل حرف دلم رو برات گفته باشم نازنینم! به قول سمانه حتی فکر اینکه یه بچه ی دیگه بیاد و قرار باشه اینهمه عشقی رو که من الان بهت دارم بین تو و اون تقسیم کنم دیوونه م میکنه.... تازه همه ی اینا یه طرف، دلم برای اون فرشته ای هم که ممکنه یه روزی جمعمون رو چهار نفره کنه میسوزه، از اینکه نتونم خودم رو با شرایط جدید تطبیق بدم و همه ش اونو مقصر بدونم و این باعث بشه نتونم اونهمه عشقی رو که به پای تو ریختم به اونم بدم...
به نظرم این پست قراره خیلی ادامه دار باشه. فعلاً اینجا قطعش میکنم تا ببینم سمانه و مابقی منابع اطلاعاتی و احساسی من چه گُلی میخوان به سرم بزنن.
هم کنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!