کوچه ی خاطره های صورتی
قرار بود این بهارمون بوی دیدار یسنا و الهه داشته باشه، قرار بود بازم مشهد به زیارت نیایش و زهره نورانی بشیم، قرار بود بازم با دیانا و زینبم ، با نیروانا و نسترنم خاطره بسازیم. قرار بود منتظر گلنازم باشیم و وندا و هانای گلش که از دریای شمال سمت مشهد بیان و قرار بود میون دوستی های بنفشمون بزم هایی به پا کنیم شورانگیزتر از هر بنفشه باران بهاری. اما نشد اینهمه. علیرغم قراری که از یک ماه پیش با الهه داشتیم و بیقراری ای که از آبان ماه به دلمون افتاده بود با شنیدن خبر مسافرتش به کرمان، با اتفاقی که براشون افتاد و زود ترک کرمان گفتنشون نتونستیم از مشهد بهشون برسیم و آبروی میزبانیمون بر آب رفت. از اونطرف قراری رو که با زهره گذاشته بودیم در آخرین ساعات، با تصمیم ناگهانی مون مبنی بر برگشت زودتر از موعد به کرمان، بر باد رفت و به شرحی که در کامنت های پست "این خانه چراغان باد" نوشتم تا ساعاتی از مسیر برگشت رو مهمون اشک و آهم کرد. همینطور گلنازم هم که برنامه ی سفرشون به مشهد با ما همزمان نشد. اما از اونجایی که همیشه در ناامیدی بسی امیده و پایان شبِ سیه، سپید، توی جاده، قاصد همیشه خوش خبرم، الهه، مژده داد که وحیده و پرنسس صورتیِ من، پارمیس، هنوز کرمانن و دلم روشن شد که بالاخره بهار دیداری رؤیایی نزدیکه و بقیه ی راه رو با طعم شوق طی کردیم تا نیمه های شب که رسیدیم و سفر مشهد خاتمه خورد. صبح فردا علیرغم سکوت و خوابی که فضای خونه ی خواهرم رو دربر گرفته بود یواشکی مشغول شدم به موبایل و اینترنت و اس ام اس و ... اما موفق به تماس با وحیده نشدم و از اونجا که با اینترنتِ موبایل و سرکشی به کامنتها دیدم که اونم داره دنبال من میگرده باز دست به دامان الهه شدم؛ منجی من که تا حالا منو به وصال سه تا دوستم رسونده و هنوز خودش در پرده ی غیبه.
باورم نمیشد اولین دیدار من و وحیده توی کوچه ای شکل بگیره که خاطرات شیرین کودکی من رو توی حافظه ی خودش داره. کوچه ای که وعده گاه من و خواهرزاده های همسن و سالم بود و بچه های همسایه شون در بازی های شیرین کودکانه. میدونی دخترک من! از اونجایی که من بچه ی آخر خونواده بودم و با یه اختلاف سنی زیاد از خواهر و برادرام پا به این دنیا گذاشته بودم، همبازی های کودکی من خواهرزاده هام بودن که همیشه به عشقِ بازی با اونا توی خونه و کوچه شون، دست به دامان مامان و آقاجونم بودم که منو اونجا ببرن. خونه ی خواهرم مث یه بهشت بود که از دوزخ تنهاییام نجاتم میداد؛ و کوچه شون دروازه ی بهشت.
سمند بادپایی که از دور می اومد حامل وحیده و پارمیس من بود اما انعکاس نور آفتابی که به شیشه ش میخورد نمیذاشت از همون ابتدای کوچه، لحظه به لحظه نزدیکتر شدنشون رو ببینم و اطمینان پیدا کنم این دوست من و دختر گلشه که از پس فاصله ها به من میرسه. اینقدر به درون ماشین خیره شدم تا سایه روشن پرچم دست وحیده رو دیدم که به هوای من تکون میخورد و اونوقت بود که شادی سرتا پای منو فراگرفت و پرچم منم به اهتزار دراومد. تنها وقتی اهلی شده باشی میتونی این شادی رو حس کنی. تنها وقتی بغل گرفتن پرنسس صورتی رو توی دل و رؤیات مزه مزه کرده باشی میتونی شادی به حقیقت پیوستن رؤیات رو به تمامی لمس کنی. حیف که مجال بی رحمانه اندک بود، تنها تا حدی که شیرینی دیدارمون رو به قابهای چهارگوش عکس بسپاریم و آرزو کنیم روزی طلایی تر از راه برسه که از دیدارِ هم سرشارمون کنه.
وحیده ی عزیزم، این پست رو به تو و پارمیس گلم هدیه میکنم که هشتمین روز بهار و سالمون به دیدار شما نورانی شد. دعا میکنم همه ی عمرتون نورانی باشه.
الهه ی من، زهره جان، زینب و نسترن عزیز و گلناز بانو! این پست به نام شما و دخترای عزیز شمام عطرآگینه، شمایی که دعا میکنم هر چه زودتر از شادی دیدارتون دلشاد بشم.
دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن!