نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

کوچه ی خاطره های صورتی

1392/1/15 17:01
نویسنده : مامان فريبا
8,873 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود این بهارمون بوی دیدار یسنا و الهه داشته باشه، قرار بود بازم مشهد به زیارت نیایش و زهره نورانی بشیم، قرار بود بازم با دیانا و زینبم ، با نیروانا و نسترنم خاطره بسازیم. قرار بود منتظر گلنازم باشیم و وندا و هانای گلش که از دریای شمال سمت مشهد بیان و قرار بود میون دوستی های بنفشمون بزم هایی به پا کنیم شورانگیزتر از هر بنفشه باران بهاری. اما نشد اینهمه. علیرغم قراری که از یک ماه پیش با الهه داشتیم و بیقراری ای که از آبان ماه به دلمون افتاده بود با شنیدن خبر مسافرتش به کرمان، با اتفاقی که براشون افتاد و زود ترک کرمان گفتنشون نتونستیم از مشهد بهشون برسیم و آبروی میزبانیمون بر آب رفت. از اونطرف قراری رو که با زهره گذاشته بودیم در آخرین ساعات، با تصمیم ناگهانی مون مبنی بر برگشت زودتر از موعد به کرمان، بر باد رفت و به شرحی که در کامنت های پست "این خانه چراغان باد" نوشتم تا ساعاتی از مسیر برگشت رو مهمون اشک و آهم کرد. همینطور گلنازم هم که برنامه ی سفرشون به مشهد با ما همزمان نشد. اما از اونجایی که همیشه در ناامیدی بسی امیده و پایان شبِ سیه، سپید، توی جاده، قاصد همیشه خوش خبرم، الهه، مژده داد که وحیده و پرنسس صورتیِ من، پارمیس، هنوز کرمانن و دلم روشن شد که بالاخره بهار دیداری رؤیایی نزدیکه و بقیه ی راه رو با طعم شوق طی کردیم تا نیمه های شب که رسیدیم و سفر مشهد خاتمه خورد. صبح فردا علیرغم سکوت و خوابی که فضای خونه ی خواهرم رو دربر گرفته بود یواشکی مشغول شدم به موبایل و اینترنت و اس ام اس و ... اما موفق به تماس با وحیده نشدم و از اونجا که با اینترنتِ موبایل و سرکشی به کامنتها دیدم که اونم داره دنبال من میگرده باز دست به دامان الهه شدم؛ منجی من که تا حالا منو به وصال سه تا دوستم رسونده و هنوز خودش در پرده ی غیبه.

باورم نمیشد اولین دیدار من و وحیده توی کوچه ای شکل بگیره که خاطرات شیرین کودکی من رو توی حافظه ی خودش داره. کوچه ای که وعده گاه من و خواهرزاده های همسن و سالم بود و بچه های همسایه شون در بازی های شیرین کودکانه. میدونی دخترک من! از اونجایی که من بچه ی آخر خونواده بودم و با یه اختلاف سنی زیاد از خواهر و برادرام پا به این دنیا گذاشته بودم، همبازی های کودکی من خواهرزاده هام بودن که همیشه به عشقِ بازی با اونا توی خونه و کوچه شون، دست به دامان مامان و آقاجونم بودم که منو اونجا ببرن. خونه ی خواهرم مث یه بهشت بود که از دوزخ تنهاییام نجاتم میداد؛ و کوچه شون دروازه ی بهشت.

سمند بادپایی که از دور می اومد حامل وحیده و پارمیس من بود اما انعکاس نور آفتابی که به شیشه ش میخورد نمیذاشت از همون ابتدای کوچه، لحظه به لحظه نزدیکتر شدنشون رو ببینم و اطمینان پیدا کنم این دوست من و دختر گلشه که از پس فاصله ها به من میرسه. اینقدر به درون ماشین خیره شدم تا سایه روشن پرچم دست وحیده رو دیدم که به هوای من تکون میخورد و اونوقت بود که شادی سرتا پای منو فراگرفت و پرچم منم به اهتزار دراومد. تنها وقتی اهلی شده باشی میتونی این شادی رو حس کنی. تنها وقتی بغل گرفتن پرنسس صورتی رو توی دل و رؤیات مزه مزه کرده باشی میتونی شادی به حقیقت پیوستن رؤیات رو به تمامی لمس کنی. حیف که مجال بی رحمانه اندک بود، تنها تا حدی که شیرینی دیدارمون رو به قابهای چهارگوش عکس بسپاریم و آرزو کنیم روزی طلایی تر از راه برسه که از دیدارِ هم سرشارمون کنه.


وحیده ی عزیزم، این پست رو به تو و پارمیس گلم هدیه میکنم که هشتمین روز بهار و سالمون به دیدار شما نورانی شد. دعا میکنم همه ی عمرتون نورانی باشه.

الهه ی من، زهره جان، زینب و نسترن عزیز و گلناز بانو! این پست به نام شما و دخترای عزیز شمام عطرآگینه، شمایی که دعا میکنم هر چه زودتر از شادی دیدارتون دلشاد بشم.

دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

مامان پارمیس
16 فروردین 92 0:14
فریبای عزیز تو فوق العاده ای. دیدن شما سعادت بزرگی بود که نصیب من و خانوادم شد. آرزوی دیدار مجددتونو داریم

فدای مهربونیات عزیزم. در مقابل تو و محبت بی نظیرت هیچم. خوشحالم که سعادت دیدارتون حتی همون مقدار کم نصیبمون شد و ما هم بیصبرانه آرزو میکنیم اون روز عزیز دیدار برسه. ببوس پرنسس نازنینم رو

زینب
16 فروردین 92 16:21
سبز باشید عزیزان... به امید دیداری دوباره

مرسی عزیزم، ایشالللللللللا
الهه مامان یسنا
16 فروردین 92 18:32
آه از نهادم بلند شد با این پستت فریبا جون... نمیدونی تموم راه کرمان به اصفهان رو به این فکر میکردم که چرا نشد؟ چرا با این همه فکر کردن به این سفر نشد که چشمام هم از نزدیک لمست کنه ولی به هیچ جوابی نرسیدم... خوشحالم که حداقل یه دیدار کوتاه با پارمیس و مامان گلش که ایندفعه حتی نشد که اونا رو هم ببینم داشتی و تو قاب عکس ثبتش کردی . بازهم مثل همیشه منو شرمنده خودت کردی نازنینمراستش رو بگم یه کوچولو با این پستت گریه کردم

الهه ی من، به خدا دلم نمیخواست آهت رو بشنوم و خدای ناکرده زلال اشکت رو از خونه ی دلت جاری کنم. تمام این مدت فکر منم همین بود که آخه چرا!؟ و نتیجه گیری م این که تو طاووسی و جور هندوستان بایسته ت هست. باید که در بیابان هجرانت پاها خلیده بشه تا وصل نصیبم شه. من همیشه شرمنده ی محبتتم و خدا کنه لیاقت دیدارت رو داشته باشم الهه ی تمام خوبیها.
خدا کنه حال عمو امیر یسنام زودِ زود خوب شه و شما حسابی شاد بشین. ایمان دارم الهه ی من که وصل ما هم به همین زیبایی کلید میخوره و من از همین حالا میگم قلمم از بیانش قاصر خواهد بود.
میبوسمتون مدام
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
17 فروردین 92 1:29
wOooOOoOw

چه با احساس،

حـــــــس دوستیمان شــــکوفا شد ...

بنازم به این دست به قلم ...

خیلی قشنگ بود فریبای عزیزم

امیدوارم منم سعادت دیدن روی ماهت رو خارج از این دنیای مجازی داشته باشم ...




قربون مهربونیت عزیزِ من! شما قشنگ خوندی، روح دوستیه که زیباش کرده وگرنه من ناتوانم در شرح وصل. با تمام وجودم آرزوی دیدارت رو دارم دوست نازنین و همیشه همراهم. ممنونتم همیشه
محبوبه مامان الینا
17 فروردین 92 10:17
چه زیبا نوشتی دیدارتون رو فریبا جونچقدر چهره مهربون و دلنشینی داری عزیزم

ممنونم نازنین، زیبایی از نگاه شماست. شرمنده م میکنی عزیزم
مرجان مامان آران
17 فروردین 92 15:06
یه مامان مهربون و دوست و داشتنیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی با یه دختر خوشگللللللللللللللل
ایشالا سایتون بالا سر عسل خانوم خوشگل باشه

قربون مرجان عزیزم برم. خوشگلی از خودته و پسر نازت. برای تو هم همین دعای قشنگ رو دارم عزیزم. ممنونتم
مامان پارمیس
17 فروردین 92 18:03
تنها وقتی اهلی شده باشی میتونی این شادی رو حس کنی.

روباهتم شازده خانوم
مامان مینا
17 فروردین 92 18:21
وااااااای چقدر قشنگ...

قشنگی دوستم، فدات
مامان نیایش
18 فروردین 92 10:44
مثل همیشه قشنگ و با احساس نوشتی همه لحظه های عمرتون ،همه خاطره های قشنگتون به رنگ صورتی ، قرمز و ارغوانی سبز و آبی ، طلایی ...به رنگ خدا ...
دوستتون داریم و به امید دیدار روی ماهتون هستیم ممنون از محبت همیشگیت مهربون

فدای تو بانوی همه ی لحظه های رنگیِ دوستی!
یه عالمه
مامان نیایش
18 فروردین 92 10:50
خصوصی عزیز

سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
18 فروردین 92 13:20
سال نو مبارک. سالی پر از شادی و سلامتی براتون آرزومندم.


بر تو و آرتین عزیزم سعیده جان. ممنونم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
18 فروردین 92 14:12
ممنون میشم بیای و غلط هامو بگی...

لطف داری، چشم عزیزم
مامان مهبد كوچولو
18 فروردین 92 14:35
سلام عزيزم ، كلي دلتنگتون شده بودم . سال نو ، بهار نو مبارك . ايشالله كه سال خوب و سبزي داشته باشين و امسال بشه كه دوستاي خوبتون رو ببينيد . روي ماه نیروانا رو ببوس كه ماشالله واسه خودش خانومي شده .

سلام مهدیه جونم، منم همینطور عزیزم. ایشالا امسال سالی بشه پر از دیدار دوست و چه بهتر که شما رو هم امسال ببینم. روی ماهت رو دیدم خونه ی مهبدم، به همون دلچسبی ِ نوشته ها و قلمته عزیزم. بوس برای تو و مهبدم

محمد
18 فروردین 92 14:57
در کنار دوستان سالم وشاد باشید
با اجازه تون شما رو جزء دوستانم قرارتون دادم
شادباشیدوسلامت


لطف کردین، ممنونم. ورود شما رو هم به دوستای خونه ی دخترم خوشامد میگم.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
18 فروردین 92 15:38
گفتی
دوستت دارم و
من

به خیابان رفتم.

فضای اتاق

برای پرواز کافی نبود.





به تو گفتم :گنجشک کوچک من باش

تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم

وبرف آب شد شکوفه رقصید؛ آفتاب در آمد

من به خوبی نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

بزرگترین اقرار هاست
مامان آینده یه فسقلی
18 فروردین 92 18:47
3 سال

4 ماه

5 روزگیت مبااااااااااااااااااااااااارک


وای خدای من!!! مرسیییییی
مامان احسان
19 فروردین 92 8:44
سلام فریبا جان باز هم زیبا و دلنشین نوشتی .چه قلمی داری خانوم .از خوندن نوشته هات لذت میبرم نیروانا هم با اون بلوز و دامن خال خالی رویایی شده ببوسش

سلام عزیزم، ممنونتم. خوندن تو زیباست دوست من. مرسی از دلگرمی ای که برام میفرستی. نیروانا دست بوس خاه ی مهربونشه. احسانم رو ببوس
سارا مامان مايا
19 فروردین 92 9:02
سلام فريبا جان ...سال نو مبارك عزيزم...
اين پستت كلي هواييم كرد خانمي ...كاش ميشد با شما و گلناز عزيزم و فرشته هاي از گل زيباترتون يه روزي ديدار داشته باشم...هر موقع اسم كرمان مياد ياد شما هم باهاشه عزيزم...از سر عشق و يكدلي رسما ازت دعوت ميكنم اگر سفري به جنوب داشتي به كلبه ي كوچيك ما بيايد..كه رونق اگر نباشه صفا هست! من اهل تعارف نيستم عزيزم.از ته قلبم گفتم...كافيه بهم خبر بدي ...هميشه منتظر دوستاي گلم هستم...


سلام سارای مهربون من و سال نو برای شمام مبارک، البته که آرزوم دیدن تو هم هست و مایابانوی آریاییِ نازم. البته که صفا و صمیمیت و بی تعارف و تکلفی توی خونِ توست مث همه ی جنوبیای خونگرم. حتماً حتماً توی حافظه م خواهی موند وقت سفر به جنوب. چه جالب که من فکر میکردم پایتخت نشینی دوستم. تو هم هوای ییلاقات سرچشمه کردی برای فرار از گرمای جنوب توی تابستون، بی خبرم نذار. میبوسمتون

بهار(مامانی شهراد)
19 فروردین 92 9:58
bazam ma umadiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiim


به به چه عجب، خیلی خوش اومدی بهارجان، خوب شد بهار اومد یاد اینترنت و آپ کردن خونه ی شهرادم افتادی، خیلی خیلی خوب کردی. مرسی که بهم خبر دادی
صبا
20 فروردین 92 21:16
وای خدا عکساتون خیلی قشنگ شده ... امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه

مرسی صبای من! جات خالی عزیزم