دو دو تا چارتا !
معمولاً سه شنبه شبها و جمعه شبها كه فرداش عازميم سمت كرمان يا بالعكس، براي خوابيدن، بامبول درمياري. مام كه تشويش خاطر داريم براي صبحِ زود بيدار شدن، هميشه بايد يه ترفندي بيابيم به خوابوندنت و صد البته اين ترفندها آخرش به قصه گويي ختم ميشه.
ديشب يه دور من برات قصه گفتم. در حاشیه اضافه کنم که قصه ي مورد علاقه ت از "خانوم بهار" به " آب نبات چوبي" تغيير يافته و اون ماجرای نیرواناییه که میره مغازه برای خودش آب نبات چوبی بخره (وصف العیش، نصف العیش دخترم، مگه نه ).
با آب نبات چوبی خواب نرفتی و منم گفتم گلوم شدید میسوزه دیگه نمیتونم قصه بگم، گریه ای کردی و رفتی سراغ بابایی. بابا اومد قصه بگه دید دماغت روان شده گفت دخترم برو یه دستمال بیار فین کنی راحت بشی، اینجوری دماغت میگیره تا صبح نمیتونی بخوابی. برخوردِ تو، اینجور مواقع بلادرنگ گفتن "نه!" است، یا با آه و ناله یا محکم و قاطع. بابایی دوباره گفت: دخترم بگو چشم، کوچولو بودی وقتی میگفتم نیروانا برو دستمال بیار میگفتی چشم بابایی میرم دستمال میارم
شروع کردی به لوس کردن خودت و در آوردن صوتی که اینجور مواقع برای بیشتر جاکردن خودت توی دل ما و بیان رضایت و غرورت از این تعریفی که ازت شده تکرارش میکنی. تسلیم شدی و پاشدی بری دستمال بیاری. توی تاریکی اتاق، زیر سوسوی نوری که از روشن گذاشتن چراغ آشپزخونه، دیدن رو برام میسر کرده بود راه رفتنت رو عاشقانه نگاه کردم و توی دلم قربون صدقه ی قد و بالات رفتم و این صفا و سادگی بچگیت. دمغ راه میرفتی و انگار که با خودت حساب کتابی کرده بودی و تازه فهمیده بودی چه کلاه گشادی سرت رفته، با همون لحن کسل و گله مند گفتی: کوچولو بودم حرف هم میزدم؟؟؟ !!!
تو دلم قند آب شد و گفتم الهی شکر، پست فردام جور شد. مرسي بچه جون