قصه ي شهرزادِ قصه گو
برعكس ِ خيلي از دوستاي عزيزم توي اين دنيا و اون دنيا (منظور دنياي غيرمجازيه !) من همچين خواننده ي پر و پاقرصي براش نبودم، حقيقتش اصلاً خبري هم از وجودش نداشتم. يه چند تا از دوستام لينكش رو گذاشته بودن توي خونه هاشون و منم براي اينكه از قافله عقب نمونده باشم پيوسته بودمش يه گوشه ي اين خونه.
قصه اين بود تا اينكه درست يادم نيست بعدِ عيدِ نود و يك بود يا قبلش كه خبر برگزاري جشنواره ي وبلاگهاي مادرانه رو توي خونه ي يسناي گلم از قلم الهه ي ناز شنيدم و چون از بچگي آرزوم بود كه شاعر و نويسنده بشم و تا حالا كه سي و شش ساله از عمرم ميگذره هيچ كار جدي اي در اين زمينه نكرده بودم الا رتق و فتق نوشته هاي در و ديوار اين خونه ي خاطره ها، خيلي دلم ميخواست حسابي و كارشناسانه ارزيابي بشم؛ رفتم سراغ لينك گرد گرفته ي مجله ي شهرزاد و ثبت نامي كردم. زمان گذشت و به شرح مفصلي كه توي پست "مينوشم از اين جام" نوشتم برگزيده شدم و چه صفايي كردم با اين رويداد مهم زندگي ادبيم! رويدادي كه اسم شهرزاد رو در زيباترين بخش خاطراتم جاودانه كرد.
القصه چون ديگه خيلي ارادتمون به اين راوي روايتهاي مادر و فرزندي زياد شده بود گفتيم يه اشتراكي بگيريم و مجله ي خوش آب و رنگش هم در دست داشته باشيم. اين بود كه از سايت مگيران اشتراك گرفتم و منم شدم خواننده ي شهرزاد البته فكر مي كردم اينطور بشه ولي نشد چون هميشه ي خدا يكي دو شماره بعدتر از چاپش به اينور كوهها ميرسيد و ديگه مزه ش تموم شده بود از بس اينور و اونور توي سايتها خبر محتوياتش رو ميشنيدي و دلت تاپ تاپ ميزد كه ببينيش. شاهدش هم همين عكساييه كه توي پست گذاشتم كه آخرين شماره ايه كه ازش داريم. تازه بعضي شماره هاش هم اصلاً نرسيده. همينه ديگه وقتي پاي واسطه در ميون باشه احتمال اينكه جاهايي از كار بلَنگه خيليه.
خيلي دلم ميخواد مجله اي كه رسالتش و عنوانش كودكياري ست همچنان اين هدف والا رو از سطر سطر نوشته و برگ برگ صفحاتش فرياد بزنه. با تمام وجودم براي هرچه خواندني تر و ماندني تر شدن شهرزاد عزيزم دعا ميكنم.
اين عكسا شكار صحنه هاييه كه تو نيرواناي من بعد از اينكه يكي از قصه هاي شهرزاد رو برات خوندم، آفريدي. شروع كردي به خوندن مجله و از روي تصاوير صفحه اي كه نخونده بودمش چنان داستاني سرهم كردي كه شاخ ما از ملاجمون سرزد.
تقديم با عشق به قصه گوي دوست داشتنيِ ما :