خوشحالين؟
گمونم بيش از يك ماهه كه عين ِ يه اسكنر با رزولوشن بسيار بالا، مدام مشغول اسكن حالات چهره، لحن و تُنِ صدا و كلاً ريزترين حركات اعضاي بدن هستي تا پي ببري خوشحاليم يا نه و اين دغدغه ت رو روزي چند ده بار خطاب به هر دومون بيان ميكني :
"مامان، بابا خوشحالين؟"
گاهي از بس ميپرسي حرصمون در مياد و هي بي حوصله تر از قبل ميگيم " آره بابا خوشحاليم"، گاهي از خودمون خجالت ميكشيم كه دم و دقيقه از دست كارهات صبرمون لبريز ميشه و قيافه و لحن ناخوشايندي به خودمون ميگيريم و وجدانمون بيشتر از اين درد ميگيره كه چرا هي عصباني ميشيم. نه كه فكر كني داد و هوار لازمه تا بپرسي، نه، كافيه من شادي و انرژي چهره و صِدام يه كوچولو كمرنگ بشه يا چشاي من و بابايي گرد بشه، اونوقته كه مدام اين سؤال تكرار ميشه تا يا حوصله مون سر بره و سوگند ياد كنيم كه خوشحاليم يا واقعاً ادب بشيم و به خودمون يادآوري كنيم داريم اين بچه رو اذيت ميكنيم با اين طرز برخورد و اونوقت نيشمون رو تا بناگوش واكنيم و بغلت كنيم و ببوسيمت و بگيم آره خوشحاليم تا خيالت راحت بشه و دغدغه ت كم.
قضيه وقتي خيلي بد ميشه كه تو يه كاري ميكني ما ناراحت و عصباني ميشيم، بعد در اثر وجدان دردي كه گرفتي از ناراحت كردن ما، بيشتر عصبي ميشي و كار بدت رو تشديد ميكني و هي رفتاراي بدتري نشون ميدي و ما ناراحت تر و عصبي تر و اين دور باطل هي ادامه پيدا ميكنه و ...
خداي من يكي دو بار شده كه كار به جاهاي خيلي باريكي كشيده و روم نميشه اينجا بنويسم. تازه وقتي توي اوج هق هقت بغلت ميكنيم و ميپرسيم خب چي شد اينهمه كاراي بد كردي و حرفاي بد پيش اومد، همينجور با صورت خيس از اشك و هق هقي كه منو آب ميكنه از خجالت پيش روح خودم و تو، ميگي "آخه شما ناراحت شدين"!!!
و من شرمسار ميشم كه چرا از اول نفهميدم و كار به اينجا كشيد. حتم دارم بابايي هم خيلي پيش وجدان خودش كم مياره اينجور وقتا، از كز كردنش توي كارگاه ميفهمم.
منو ببخش نازنينم، بايد از اول يادداشتهاي فرزندپروري رو مرور كنم. بايد كاري بكنم بيشتر از اين روحمون آزار نبينه. بايد وقت بذارم. بايد به دونسته ها و آموخته هام عمل كنم. بايد ...